از هدف چان برای مرخص کردن راننده خبر نداشت ولی همچنان مطمئن بود قرار نیست در برابرش هیچ لطافتی از خودش نشون بده.
با این که اصلا به تنها شدن با مرد رضایت نداشت، اشارهای به رانندهی جوان زد. درب رو برای مرد بست و با ظاهری جدی به سمت جایگاه راننده رفت.
اخم ریزی که روی صورتش نقش بست، نشون از ناراضی بودنش میداد ولی کسی قرار نبود به شکایتش توجهی کنه. باید چه بهونهای میآورد؟ "از رئیسم دلخورم و نمیخوام باهاش تنها باشم". احمقانه به نظر میرسید.
پس از گذشت چند روز همچنان حق رو به آلفا نمیداد. اون مرد هیچ یک از روزهایی که مینهو از جونش برای تمرین مایه میگذاشت رو ندیده بود و وقتی بابت کاهندههای مزخرفش سرگیجه امونش رو میبرید، کنارش نبود.
مینهو بیخود به اینجا نرسیده بود تا دست روی دست بذاره؛ یا توسط رئیس آیندهی عمارت سرزنش و به کم کاری متهم بشه. حتی اگر بیاهمیتی چان نسبت به تلاشهاش رو نادیده میگرفت، قرار نبود فریادی که توی سالن توی گوشش پیچیده بود رو ببخشه.
شبی که به اتاقش پناه برد، فکرش رو نمیکرد به قدری بهش دل ببازه که الان بابت بیعدالتیای که درحقش شده ازش دلخور بشه و با خودش برای بخشش کلنجار بره.
سرنوشت به قدری غیرقابل پیشبینی عمل میکرد که یک امگا رو به رهبری شمار زیادی از آلفاها درآورده بود. همون امگایی که آلفاها حساب زیادی ازش میبردن، حالا دلباختهی کریستوفر بنگ شده بود. پسری که تا یک سال پیش توی لاس وگاس و بیاهمیت به ریاست بر خاندان بنگ، مشغول گذران زندگی بیبرنامهاش بود.
با جدیت کمربندش رو بست و بعد از تنظیم آینه توسط مینهو، ماشینهای محافظ عمارت بنگ تک تک از محوطهی پارکینگ خارج شدن.
ابدا دلش نمیخواست سکوتی که بر فضای ماشین حاکمه، شکسته بشه. مایل بود تا رسیدن به مقصد حرفی نزنه و مشغول رانندگی بشه. البته آلفایی که درست صندلی عقب نشسته و از آینهی ماشین به چشم و ابروی امگا و رانندگی پر جذبهاش چشم دوخته بود، چنین نظری نداشت.
دکمهی کتش رو باز کرد تا برای نشستن جایگاه راحتتری داشته باشه. دستی به کنارهی موهاش که به طرز زیبایی حالت داده شده بودن، کشید. نگاهش که معطوف تصویر مینهو بود، به صورت غرق زیباییش بخشید. قرار نبود اجازه بده قهرش از این طولانیتر بشه.
- تا حالا بهت گفتن موقع رانندگی جذابتر میشی؟
نیشخند نرمی روی لبهای مینهو نشست؛ نیشخندی که از دید آلفا پنهان موند. به همین راحتی برای به دست آوردن دلش پا پیش گذاشته بود؟
امگای سرسخت قصه تصمیم داشت مقابل دلش که برای بوسیدن دوبارهی اون لبها و چنگ زدن به شونههای پهن آلفای پشت سرش تنگ شده بود، مقاومت کنه. بدون این که نگاهش رو سمت آینه برگردونه تا مبادا با مرد چشم تو چشم بشه، با حالت رسمی و خشکی گفت:
- ممنونم رئیس.
کلافه شده بود. بابت تموم دفعاتی که توی این چند روز مینهو رو به اتاقش احضار کرده و چیزی دریافت نکرده بود، عصبانی به نظر میرسید. از محبتها و مراقبتهایی که برای رفع دلخوری بهش عرضه کرده و جوابی در ازاشون نشنیده، خسته شده بود.
حالا بیخیال غرور مسخرهاش شده و علنا داشت به زیبایی مینهو اقرار میکرد؛ درست وقتی که باخبر بود پسر به هیچ عنوان قرار نیست روی خوش بهش نشون بده.
نفسش رو عمیق بیرون داد. صدای تنفس آشفتهاش حتی به گوش مینهو هم رسید ولی باعث نشد ذرهای از سنگرش عقب بکشه و تصمیم بگیره نرمتر برخورد کنه.
لب پایینش بین دندونهاش اسیر شد. نگاهش رو به مینهو انداخت و با گاز گرفتن حرصی لبش، دستش رو مشت کرد و از لای دندونهاش گفت:
- قرار نیست از موضعت عقب بکشی، نه؟
- متوجه منظورتون نمیشم قربان. از کدوم موضع حرف میزنید؟
کلمات محترمانه و خشکی که به سمت کریستوفر شلیک میشدن، کاملا بیرحمانه روی اعصابش مینشستن و خونش رو به جوش میآوردن. طاقتش رو از دست داد و با کوبیدن مشتش به پشت صندلی مقابلش گفت:
- محترمانه حرف زدن رو بس کن لی مینهو. تا کی میخوای مثل بچهها با قهر کردن از صحبت راجع به دلیل دلخوریت امتناع کنی؟
اینبار به طور کاملا آشکار پوزخندی روی لب های مینهو نشست. طعنههای نامحسوس کافی بود؛ باید حرفش رو میزد. هرچند شک داشت در صورت بیان دلیل ناراحتیش هم چان بتونه ذرهای از آزردگیش کم کنه.
با پیچیدن توی فرعی سمت چپ، فرمون رو چرخوند و با همون پوزخندی که گوشهی لبش جا خوش کرده بود گفت:
- تو مقابل تموم تیم به ضعیف بودن متهمم کردی و تلاشهای بیوقفهام رو نادیده گرفتی؛ پس حتی یک لحظه هم فکر نکن قراره این کارت بدون تلافی بمونه کریستوفر بنگ.
از عصبانیت کم مونده بود مشتش رو توی شیشهی کنارش بکوبه و بیتوجه به مهمونی جانگ، از مینهو بخواد یه گوشه پارک کنه. این حجم از فشاری که روی روحش احساس میکرد، قرار بود یک جا از پا درش بیاره.
YOU ARE READING
Our Wet Story
Fanfiction"Our Wet Story" "هیچ ایدهای نداری که چقدر دلم میخواد برای تلافی سرکش بازی امشبت، صدای التماست رو به گوش کل عمارت برسونم." یادآوری بوسهای که چند دقیقهی پیش دیده بود، باعث جوشیدن خون توی رگهاش میشد. از مینهو انتظار نداشت درمقابل اتفاقات تازهای...
