با پیاده شدن از ماشین نگاه تیزش رو سرتاسر محوطه چرخوند. جز محافظهای بیشمار چیزی دیده نمیشد ولی باز هم اجازه نداد حواسش از اطراف پرت بشه.
جونگین که کنارش ایستاد، اخم کرد و دستش رو توی جیب شلوار مشکی رنگش هل داد. حالا علاوهبر سردرد وحشتناکش، این نگرانی بود که به اعماق قلبش چنگ میانداخت. نیاز داشت تمرکزش روی اتفاقات اطرافش زوم باشه ولی اون امگایی که به حضور آلفاش نیاز داشت، بیش از حد توی فکرش پرسه میزد.
- چشمهای سرخت لو میده نگرانی چان. سونگمین کنارشه. دلواپس نباش.
نمیتونست؛ حتی با خواست خودش هم نمیشد اون تن داغ کرده از تب رو از مقابل چشمهاش حذف کنه. درخواست جونگین در نظرش خیلی نامعقول به نظر میاومد چون کافی بود مینهو آخ بگه تا کریس تصمیم بگیره دنیا رو به هم بریزه. سکوت مقابل دریده شدن جسم معشوقش توسط تب بیرحم، بیشتر از چیزی که جونگین فکر میکرد، سخت به نظر میرسید.
ترجیح داد سکوت پیشه کنه و سریعتر اون عملیات کوفتی رو به پایان برسونه. با اشارهی نگاهش تموم محافظهای شیک و مشکی پوش عمارت بنگ، اطرافش ردیف شدن. قدمهای موقر و پر اقتدارش رو به سمت ورودی برداشت.
اون نگاه که دست کمی از نگاه یک گرگ زخمی نداشت، بیش از حد لرزه به تن رهگذرهای راهش میانداخت. بوی رایحهی خنک ولی خواستنیش زیر بینی هرشخصی میپیچید، باعث چرخونده شدن سرش به سمت منبع اون رایحهی نایاب میشد. بلوطی که مثل جنگلهای سوخته شده خشمگین بود و عطر انتقام از تک تک درختهاش ساطع میشد.
جلوتر که میرفت، اخمش شدیدتر و سردردش دردناکتر میشد. از اون مهمونی بوهای جالبی به مشام نمیرسید ولی کریس اینجا بود تا به تموم تهدیدها پایان بده. اینجا بود تا تن مینهو رو با دستهای خودش توی آغوش بگیره، نه اینکه امگاش رو به دستهای خونین بیماری ببخشه.
لشکر محافظهای مشکی پوش اطرافش قدم برمیداشتن. توی تک تک صدای اونگامها، عدم حضور قدمهای محکم و امیدبخش مینهو رو متوجه میشد. حقیقتی دردناک که نیاز داشت برای درهم شکستنش، هرچه سریعتر به اون مهمونی و سوقصد خاتمه بده.
با ورودش به فضای داخلی بود که هجوم رایحههای خنک به سمتش، باعث سرگیجهاش شد. میتونست تا ساعتها به شامهی تیزش لعنت بفرسته. بیاهمیت به فضای اطرافش و نژادهای مختلف حاضر توی مهمونی، جلو میرفت. با هرقدم موقری که برمیداشت و از ورودی دورتر میشد، محافظهای آموزش دیده توی طبقات مختلف پخش میشدن.
اونقدر تمرین کرده و دقت به خرج داده بودن، که همزمان با نشستن کریس پشت میز بود که نیروها تمام ساختمون رو تحت پوشش داشتن. به آرومی دکمهی کتش رو باز کرد و تکیه داد. با انداختن پاش روی پای دیگهاش بیخبر از ظاهر شیک ولی باطن طوفانیش، به میز مقابلش چشم دوخت.
ساتن سرخ رنگی که روی میز نشسته بود، ظاهر زیبایی به سالن میبخشید. شمعدونی سفید رنگ و سلطنتی مقابلش، به طرز محکمی قد علم کرده و شمع رو نگه داشته بود. نمیدونست باید شمعدونی رو به مینهو توصیف کنه یا شمع سفید رنگش رو. قطره قطره آب میشد و همچنان میسوخت. اون شمع که رو به ذوب شدن میرفت، مثال بهتری برای امگای قویش بود یا شمعدونی طلایی رنگی که نگهش داشته و اجازهی خم شدن بهش نمیداد؟
چشمی به افکارش چرخوند و با تنظیم کردن کراواتش به این فکر کرد که بهتره سریعتر این مهمونی به پایان برسه تا تکلیفش به روشنی ماه اون شب باشه. نیاز داشت به قلبش اطمینان بده پیش امگای شکستهاش برمیگرده ولی حتی خودش هم مطمئن نبود. کریس از اینکه زنده به عمارت برمیگشت یا نه، بیخبرترین بود.
دقایق به سرعت گذشتن؛ البته نه برای آلفایی که انتظار برگشت به عمارت رو میکشید. برای کریستوفر دقایق با وخامت حرکت میکردن و عقربهها انگار مرده بودن. شدت غلظت رایحههای تحریک شدهی اطرافش، میتونست مثل چکشی روی مغزش فرود بیاد. افسوس که مرد قصد داشت تا پایان مهمونی تحمل کنه. محکوم بود با سکوت توی انتظاری طاقت فرسا سر کنه تا کفتار وقت نشناس بالاخره حرکتی بزنه.
با صدای کوبیدن چنگال فلزی به جام شیشهای سر بلند کرد. نگاهش به دنبال منبع صدا که میز سئو بود، کشیده شد. دلیل حضورش هم همین محسوب میشد. معرفی امگای جدید خانوادهی سئو، توسط جانشین اون خانواده، چانگبین.
لوئیس که چنگال نقرهای توی دستش رو با ضرباتی ملو و آروم به جام نوشیدنیش کوبیده بود، ایستاد و مقابل توجه و نگاه دهها نفر لبخند زد. کت خوش دوختی که تنش بود، توی تنش نشسته و یقهی انگلیسی کت سرمهای رنگش، نتیجهی کار خیاطان ماهر به نظر میرسید. موهای جو گندمی و کم پشتش به بالا حالت داده شده بودن و برق ساعتش زیادی توی چشم بود. افتخار از توی نگاهش خونده میشد. حداقلش این بود که کریس میتونست متوجه بشه از انتخاب پسرش راضیه.
- ممنونم برای این که توجهتون رو برای دقایقی بهم دادید. مفتخرم که بگم پسر و جانشین من، حالا امگای خودش رو داره. دلیلی که ازتون خواستم به این جا بیاید، همین بود پس خوشحال میشم نگاه منتظرتون رو به سمت پلهها دعوت کنم.
طولی نکشید که نگاههای مشتاق افراد حاضر به سمت پله چرخید. اولین بار نبود که چانگبین رو ملاقات میکرد. به خوبی میدونست اون پسر چهارشونه که به سمت پلهی اول قدم برمیداره، درواقع پسر لوئیس سئو محسوب میشه.
برخلاف اکثر حضار، تنها پیرهن سفید رنگی به تن داشت. کراوات باریک و مشکی رنگش به گردنش آویخته شده بود و ظاهر بینظیرش رو چندین برابر افزایش میداد. آستینهایی که تا آرنجش به طور مرتبی تا خورده بودن، باعث میشدن بیش از حد شیک به نظر بیاد.
رایحهی جنگل بارونخوردهی آلفا رو حتی از این فاصله هم تشخیص میداد و حدس میزد برای امگاش منبع آرامش باشه. نگاهش رو به سمت مخالفش چرخوند و با پسر کنارش روبهرو شد.
موهای نسکافهای رنگش به نرمی حالت داده شده بودن. روی لبهای سرخش خندهی محوی بود و نگاهش برق میزد. پیرهن نیلی رنگش روی تنش نشسته بود و چهرهی مهربون و معصومی داشت. برخلاف چهرهاش، نگاهش بود که با برق عجیبش آتشی به جون همه مینداخت.
قدمهای موقرشون به آرومی از پلهها پایین کشیده شد و مقابل نگاه مبهوت بقیه به سمت میز لوئیس رفتن. مرد که نگاه مهربون و هیجانزدهاش رو به پسرش دوخته بود، با شادی لبخندی زد و با گرفتن دستش، به نشستن روی صندلی دعوتش کرد.
- همگی! با عضو جدید خانوادهی سئو آشنا بشید، لی فلیکس.
گفت و با دست به امگای چانگبین اشاره کرد. لبخند ریزی روی لبهای پسر نشست و با تعظیم کوتاهی گفت:
- پدر دارید خجالت زدهام میکنید.
- تو حالا عضوی از این خانواده هستی فلیکس. خجالت رو بذار کنار.
نگاه مطمئن چانگبین روی تار موهای نسکافهای رنگ فلیکس سر میخورد و افتخار از مردمک چشمهاش چکه میکرد. برای به دست آوردن فلیکس کم با موانع نجنگیده بود. اون امگای شیرین زیادی دردسر ساز به نظر میرسید.
طولی نکشید که سیل تبریکها به سمتشون روانه شد. خانوادههای سرشناس و مختلفی جلو میاومدن تا با تبریک به لوئیس و پسرش، حسن نیت خودشون رو ثابت کنن.
گونههای فلیکس به سرخی ساتن پهن شده روی میزها بود. تار موهای رنگیش هر از گاهی توی پیشونیش میریختن و مجبور به کنار زدنشون میشد. دستهای گرمش بارها بین دستهایی که برای تبریک به سمتشون دراز میشدن، گره خورده بود.
کریس که احساس کرد وقتشه قدمی جلو بذاره، موقرانه از جاش بلند شد. جونگین و جه ها که با دیدن حرکتی از جانب مرد گوشهاشوت تیز شده بود، با فاصلهای کم کنارش قدم برداشتن.
صدای تبریکها و ضربههای نرم قاشق و چنگالهای نقرهای به ته بشقابها خط قرمزی بر فرضیهی آرامش داشتنش محسوب میشدن. انگار که اصوات مستقیما پردهی گوشش رو میدریدن و بیملاحظه وارد مغزش میشدن.
طی ثانیهای متوجه نشد چه اتفاقی اطرافش داره میفته. تنها چیزی که چشمهاش میدید، سیاهی محض و تاریکی نحسی بود که مثل از هم دریده شدن پردهی ظلمات بود. گوشهاش فقط قادر به شنیدن صدای زنگ عجیب و مزخرفی بود که مثل ناقوسی توی سرش نواخته میشد.
طبق واکنش ناخودآگاه و غیرارادی بدنش، دستش رو به صندلی کنارش گرفت. جونگین که اوضاع رو خوب نمیدید، به سرعت بازوی مرد رو چسبید تا مانع سقوطش روی زمین بشه. مشغلهها و مسئولیتهایی که همیشه ازشون شکایت داشت، گریبان گیرش شده بودن. حالا جسم آلفا هم مثل مینهو مقابل شرایط کم آورده بود.
طولی نکشید که با سرعت رو به راه شد؛ حداقل تظاهر میکرد که مشکلی نداره. در حقیقت تنش خواهان استراحت به نظر میرسید و ذهنش دچار شلوغی بیش از حد شده بود. با تمام اینها همچنان نمیتونست به چیزی که بهش نیاز داره برسه. امشب یا تنش برای همیشه خاموش میشد و یا دوباره به عمارت برمیگشت. عمارتی که با وارد شدن به فضاش، خواه یا ناخواه میون انبوهی از مشغله غرق میشد.
- حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشید. خوب بود، کریس همیشه خوب بود. زندگی نمیتونست این مرد قوی رو از پا دربیاره و قسم میخورد تا لحظهی آخر براش بجنگه. سری تکون داد و با فشردن پلکهای سوزانش گفت:
- خوبم. بیا امیدوار باشیم اون سگ پیر سریعتر تصمیم به اجرای نقشهاش بگیره.
دستی به کتش کشید تا مرتبش کنه. حتی اگر تلاشی هم نداشت، توی هرلحظهای شیک و مقتدر به نظر میرسید. نگاه طلاییش رو به کمرنگ شدن میرفت چون نگرانیش بابت مینهو شدیدتر میشد.
بیاهمیت نسبت به تارمویی که روی پیشونیش سر خورده، جلو رفت و کنار لوئیس ایستاد. عطر خنک دریا از سمتش ساطع میشد و حداقل برای لحظاتی سردرد کریس رو التیام میبخشید.
با احساس حضور یک نفر، به سمت رایحهی ناآشنایی که احساس کرده بود، برگشت. با لحظاتی کاوش توی چهرهی مرد کنارش، اجزای چهرهاش به بهت زدهترین حالت تغییر شکل دادن. باورش نمیشد فرد مقابلش چان باشه.
آخرین بار که ملاقات داشتن، چان یه نوجوون سرکش بود که پدرش به هر دری میزد تا شاید بتونه مقداری از هیجان و کنجکاویش رو کاهش بده. به خوبی خاطرش بود آلفایی که حالا مقابلش ایستاده و با تیلههای خنثی و گرمش به مرد نگاه میکرد، همون نوجوون پرشور و دردسرسازه.
با ابروهای بالا رفته و چشمهای گشاد بهش نگاه کرد. دستهاش رو با ناباوری بالا برد و روی شونههای پهنش گذاشت. اون پسر حسابی بزرگ شده بود.
- چان! خودتی؟
لبخند گرم و کمرنگی زد. سرش رو اندکی پایین آورد و گفت:
- خودمم عمو لوئیس.
رابطهای که در گذشته بین پدر کریس و چانگبین برقرار بود، رابطهای مثال زدنی محسوب میشد. اون دو خانواده توی گذشته به هم نزدیک بودن و حالا دوباره همدیگه رو ملاقات میکردن. کریس از ملاقات آدمهای گذشته چندان دل خوشی نداشت ولی آلفای مقابلش پیش خانوادهی بنگ ثابت شده بود.
- باورم نمیشه! چانی دردسر ساز ما چه بزرگ شده.
احساسات خالصانهاش به کریس رو بیان کرد و با جلو کشیدن خودش، تن پسر رو توی آغوش کشید. رایحهی بلوط سوختهاش بالغ شدنش رو فریاد میکشید. لوئیس حدس میزد که حالا باید انتظار رفتارهای پختهتری از کریس داشته باشه.
عقب کشید و به چهرهاش نگاه کرد. توی نگاه کمرنگش که طلایی محوی توش موج میزد، احساسات خوبی رو لمس نمیکرد. آشوب توی قلبش حتی از پشت قفسهی سینهاش احساس و باعث ناراحتی مرد میشد.
دست گرمش رو میون دستهاش گرفت و با نگاهش که اندک نگرانی توش مشاهده میشد گفت:
- باهام بیا. فکر کنم دلم بخواد با چانگبین آشنات کنم.
درواقع اجباری توی درخواستش دیده نمیشد. تنها هدف لوئیس این بود که حتی یکم سعی کنه ذهنکریس رو آروم کنه. طوفان توی سرش رو به راحتی متوجه شده بود و حالا میخواست برای آروم شدنش تلاش کنه.
کنار هم به سمت جفت اصلی مهمونی رفتن. چانگبین هنوز هم سعی داشت مقابل تبریکها لبخند بزنه. کنارش فلیکسی بود که بهخاطر فعالیت زیادش توی حجم انبوهی از مردم، حرارت تنش افزایش پیدا میکرد. سعی داشت رایحهی خامه و عسل شیرینش رو کنترل کنه تا دوباره براش دردسر ساز نشه.
گونههای سرخش گل انداخته بودن و با لبهایی که از شدت گرمای تنش آویزون میشدن، سعی داشت لبخند بزنه. اون امگا برای ناراحت کردن بقیه زیادی ظریف بود.
با صدای قدمها و رایحهی غریبی، هردو به سمت مخالف برگشتن. لوئیس محو صحبت با آلفای کنارش به سمتشون میاومد و لبخند میزد. چشمهای فلیکس از کنجکاوی گرد شد چون بیسابقه بود که مرد رو اینجوری گرم صحبت ببینه.
تنش رو مچاله کرد و به سمت آلفاش رفت. با چسبوندن تن گرمش به بازوی چانگبین، دستش رو چسبید و با نگاه متعجش به چشمهاش خیره شد. موهای نرمش توی پیشونیش بودن و چهرهی زیباش رو بیشتر جلا میبخشیدن. پوست رنگ پریدهاش که رو به سرخی میرفت، آلفا رو مجاب میکرد ساعتها به صورت بیوقفه پوستش رو با لبهاش طی کنه.
- اون مرد رو میشناسی؟
چانگبین که با دیدن تن جمع شدهی جفتش چیزی غیرعادی رو حس کرده بود، نگاهی رو به صورتش کشید. لبهای کوچکش از هم فاصله گرفته بودن و گونههاش به سرخی ساتن روی میزهای سالن برق میزدن. رایحهی خامه و عسلی که به همراه خودش داشت، حالا ترسیده و تلخ میشد. به سختی تیلههاش رو از صورت دوست داشتنی فلیکس گرفت و به جایی که مدنظر امگا بود، نگاهی انداخت.
اون مرد رو توی هیچ برههای از زندگیش ندیده بود و حتی چهرهاش رو هم به خاطر نداشت. در این بین چیز عجیبی ته قلبش احساس میکرد. ندایی که بهش میگفت اون مرد و رایحهی آشناش رو قبلا ملاقات کرده و قراره بعد از این بیشتر برق نگاهش رو ببینه.
- نمیدونم ولی... میشناسمش.

BINABASA MO ANG
Our Wet Story
Fanfiction"Our Wet Story" "هیچ ایدهای نداری که چقدر دلم میخواد برای تلافی سرکش بازی امشبت، صدای التماست رو به گوش کل عمارت برسونم." یادآوری بوسهای که چند دقیقهی پیش دیده بود، باعث جوشیدن خون توی رگهاش میشد. از مینهو انتظار نداشت درمقابل اتفاقات تازهای...