هوا رو به روشنی میرفت و وقت نفوذ به عمارت رسیده بود. حالا به لطف هیونجین هیچ محافظی به چشم نمیخورد، خوابگاه باقی نگهبانها قفل شده بود و کریستوفر که میدید وقتش رسیده خودی نشون بده، قصد داشت از ماشین خارج بشه.
سه فرماندهی عمارت به همراه مباشر یانگ و مارشمالوی دوست داشتنیش، اسلحه به دست کنار کریس قرار گرفتن و عزمشون رو برای انتقام جزم کردن. همون حین بود که چانگبین هم با بیخیالی از ماشین خارج شده و اسلحهاش رو بیرون کشید؛ عمرا به خودش اجازه میداد عملیات رو از دست بده.
هوا توی حالت گرگ و میش غلت میزد و کریستوفر به همراه افرادش مقابل عمارت کیم ایستاده بودن. نگاهی به مقابلش انداخت و سعی کرد از برافروختن شعلههای نفرتش جلوگیری کنه؛ چون دلش نمیخواست عطشش برای انتقام، کار رو خراب کنه.
اخم ریزی میون پیشونیش نقش بست و درحالی که مردمک طلایی چشمهاش میدرخشیدن، پا به عمارت گذاشت. رایحهی بلوط سرسختش توی فضا میپیچید و باعث میشد مینهو به خودش افتخار کنه که درکنار چنین آلفایی قد علم کرده.
اسلحهی توی دستش رو محکم فشرد و قدمهاش رو پشت آلفاش برداشت تا بتونه بالاخره کار رو به پایان برسونه. جفتشون به اون آرامش نیاز داشتن و مینهو حاضر بود هرکاری بکنه تا آتش کریستوفر ذرهای خاموش بشه.
به گفتهی جیسونگ، اتاق کیم انتهای راهروی سالن کتابخونه بود و حالا کریس و افرادش درحالی مقابل در ایستاده بودن که کیم بیخبر از وضعیت عمارت، پشت در جا خوش کرده.
نگاهی کوتاه به جه ها و مینهو که جلوتر از بقیه ایستاده بودن، انداخت و پس از چند ثانیه مکث، سرش رو با تحکم تکون داد. با اشارهی سرش بود که در با شدت توسط جه ها و مینهو باز شد و کریستوفر همینطور که درکمال آرامش دستهاش رو توی جیبش فرو میبرد، قدمهایی شمرده به داخل برداشت.
آرامشی بیدلیل توی وجودش موج میزد و هیچگونه استرسی نداشت؛ انگار که با خودش عهد بسته بود امشب کیم رو سرجاش بنشونه و بالاخره رنگ یه زندگی ملایم رو تجربه کنه.
وقتی وارد شد، کیم غرق خواب به نظر میرسید و بیخبر از بلایی که قرار بود سرش بیاد، توی خواب عرق میکرد. زندگی خوبی بعد از پسرش نداشت و اوضاع روانیش در مرز فروپاشی بود.
کریستوفر که میدید مرد مقابلش بیخیال توی تختش جا خوش کرده، پوزخند نرمی زد؛ اون مرد اگر میدونست کریس چه افکاری براش توی سر داره، قطعا خواب و خوراک رو فراموش میکرد.
- وواه! باورم نمیشه گرفته خوابیده... پاشو کفتار پیر، باید فرشتههای مرگت رو ببینی.
چانگبین درحالی که اسلحه رو به سمتش گرفته بود، گفت و متعجب شونهای بالا انداخت. قصد داشت تا انتهای مسیر کنار دوست قدیمیش بایسته یا حتی بجنگه و این دلیلی بود که با تمام انرژیش توی پروندهی قتل رئیس هاجون از خودش مایه گذاشت. حتی حالا که کنار کریستوفر قرار داشت هم از اینکه طرف آلفا رو گرفته بود، رضایت داشت.
مینهو که اخم ریزی توی چهرهاش خودنمایی میکرد، لبهاش رو به هم فشرد. صورت خستهاش فریاد میزد سالهاست که از خواب دور بوده و همینطور هم بود. مینهو روزهای اخیر رو مدام تمرین داشت تا بتونه به آلفاش کمک کنه و انتقام رئیس بزرگ رو بگیره.
با دیدن کیم که غرق خواب به نظر میرسید، اسلحهاش رو به سمت پنجره گرفت و به سمت شیشهاش شلیک کرد. با یک نگاه متوجه شده بود که شیشهها ضدگلوله نیستن؛ چون عمارت کیم چندان هم غیر قابل نفوذ به نظر نمیرسید و این همون دلیلی محسوب میشد که اون مرد چشمهای کثیف و پر طمعش رو به عمارت بنگ دوخته بود.
با شلیک دقیق مینهو به وسط شیشهی پنجره بود که شیشه هزار تکه شد و صدای خرد شدنش توی اتاق پیچید. نگاه کریستوفر رنگ تمسخر گرفت ومردمکهای وحشیش رو با افتخار نسبت به امگاش، به چهرهی وحشتزدهی کیم که از خواب پریده بود، دوخت.
کیم با چهرهای آشفته و ظاهری سراسیمه به اطرافش نگاه کرد تا منشا صدا رو پیدا کنه ولی با افرادی اسلحه به دست مواجه شد که با نگاهی به خون نشسته بهش خیره شده بودن.
- دوباره به هم رسیدیم... جناب کیم.
کریستوفر گفت؛ درحالی که دستهاش توی جیبش مشت شده بودن و با خم شدنش، توی صورت وحشتزدهی کیم زل زده بود. نیاز داشت با دستهاش خفهاش کنه ولی باید صبر میکرد تا همه چیز سرجای خودش اتفاق بیفته.
کیم که تازه داشت فضای اطرافش رو درک میکرد و از خواب دل میکند، پلک نامفهومی زد و لبش رو تر کرد. دستش رو جلو کشید و از عسلی کنار تختش، تنگ آب رو به سمت لیوان سرازیر کرد تا جرعهای بنوشه و گلوش رو تازه کنه.
محتوای لیوان رو که سر کشید، روی عسلی کوبیدش و سرش رو پایین انداخت. همونطور که دستی به گردنش میکشید، چشمهاش رو بست و گفت:
- پس بالاخره اومدی... منتظرت بودم کریستوفر.
کریس تنش رو عقب کشید و کمرش رو راست کرد تا از حضور نحس مرد دور بشه. سرش رو کج کرد و نگاهی به ظاهر ترحم انگیزش انداخت. وضع خوبی نداشت و این حتی از چهرهای که زیر چشمهاش گود افتاده به نظر میرسید هم به راحتی قابل تشخیص بود.
نمیدونست چی به سر مرد اومده ولی قسم میخورد شرایطش از کریستوفر سختتر نبوده. آلفای جوان تمام پناه و پشتیبانش رو از دست داده بود و جای خالیش روی قلبش سنگینی میکرد.
نگاهش رو به فضای اطراف کشید و گفت:
- بعد از کشتن پدرم... باید هم انتظار میکشیدی تا سر وقتت بیام.
- میدونی کریستوفر... پدرت با شرافت مرد. وقتی داشتم به قلبش شلیک میکردم، توی نگاهش تو رو دیدم؛ برای تو و آیندهات نگران بود.
از گفتن اون حرفها چه هدفی داشت؟ جملاتش فقط درحال سوراخ کردن مغز کریس بودن. داشت کنترل خودش رو از دست میداد؛ چون اون مرد درست روی نقطه ضعفش دست گذاشته بود.
دندونهاش رو به هم کشید و از میون دندونهای قفل شدهاش با تحکم گفت:
- دهن کثیفت رو ببند.
با خندهای شکسته سر تکون داد و ادامهی حرفش رو پیش گرفت:
- آره، هیچ تلاشی برای زنده موندن نکرد... اون کاملا تسلیمم بود و شوقی برای زندگی نداشت؛ انگار که از قبل خودش رو برای مرگ آماده کرده.
چشمهاش رو به هم فشرد تا اعصابش خرد نشه و صورت نحس مرد رو زیر مشت و لگد نگیره. با خودش حرف میزد و از خودش میخواست که آروم بشه و جمجمهی کیم رو زیر پاش له نکنه.
مینهو که اوضاع آلفاش رو دید، اخمی کرد. دلش میخواست همین الان مستقیما بین لبهای مرد مقابلش شلیک کنه تا برای همیشه خفه بشه ولی نباید خودسرانه عمل میکرد.
- من بهش شلیک کردم کریستوفر... با همین دستهام. پدرت رو من کشتم درست همونطور که تو پسرم رو ازم گرفتی... من جون پدر عزیزت رو گرفتم و تو نتونستی هیچ کاری بکنی؛ جز اینکه نامهای رو بخونی که از خونش نوشتم.
- خفه شو تا درست توی مغزت شلیک نکردم حرومی.
فریاد بلندی کشید و اسلحهاش رو بیرون آورد. لولهی اسلحهی خوش دستش رو مستقیما به سمت کیم نشونه گرفت؛ ولی همچنان سعی داشت جونش رو به این راحتی نگیره.
مرد مقابلش انگار از عصبانی کردن کریستوفر لذت میبرد پس با بیخیالی به لولهی تفنگ که سرش رو نشونه گرفته بود، نگاهی انداخت. با خودش که تعارف نداشت؛ این خواستهی اصلیش بود. کیم میخواست جونش گرفته بشه چون دیگه هیچ اشتیاقی برای زندگی نداشت.
- بهم شلیک کن... زود باش، پس منتظر چی هستی؟
کریس نمیخواست عصبانی بشه و درنهایت افسار حرکاتش رو دست خشمش بده؛ پس با اخمهایی که به طرز وحشتناکی توی هم گره خورده بودن، بهش خیره شد.
کیم که میدید کریس قصد شلیک نداره، از جا بلند شد و اسلحهاش رو به سرعت از زیر بالشتش بیرون کشید، به سمت پایین گلوش گرفتش و با چشمهای بسته فریاد زد:
- مگه نمیخواستی جونم رو بگیری؟
چانگبین که اوضاع رو غیرقابل پیش بینی میدید، نگاهی به کریستوفر انداخت تا از قصدش باخبر شه. رگهای گردن و پیشونی مرد از عصبانیت ورم کرده و روی پوستش خودنمایی میکردن. فکش از عصبانیت میلرزید و دلش میخواست هرچه سریعتر قضیه رو به پایان برسونه.
- ته هون.
فرماندهی عمارت تا صدای رئیسش رو شنید، به سرعت گفت:
- امر کنید قربان.
- بگرد ببین توی این عمارت کوفتی طناب پیدا میشه یا نه.
جونگین که از درخواست مرد اندکی متعجب شده بود، ابرویی بالا انداخت و به ته هون نگاه کرد که به سرعت از در خارج میشد. چیزی به زبون نیاورد؛ چون به خوبی میدونست که کریستوفر باهوشه و میدونه که باید چیکار کنه. جونگین به درایت رئیسش احترام میگذاشت و به نقشههاش باور داشت.
نگاهش رو به سمت سونگمین کشوند که اسلحه رو با دستهای لرزونش گرفته بود. توی اون لحظه خودش رو با خشم سرزنش کرد که به اجبار زندگی عجیبش، مجبور شده بود سونگمین رو توی این بازی بکشونه و به جای لطافت عطر مارشمالوش، رایحهی ترسیدهاش رو نفس بکشه.
نزدیک هیتش بود، حال درستی نداشت و حالا علاوهبر بیحالی ناشی از هیتش، میون انگشتهاش اسلحه گرفته بود تا از زندگیش دفاع کنه و کنار آلفاش قرار بگیره.
شاید سونگمین اینطور فکر نمیکرد و با تموم ضعفی که توی تنش چرخ میزد، همچنان از این که جونگین رو تنها نگذاشته بود، رضایت داشت. با وجود انگشتهایی که دور اسلحه میلرزیدن، توی قلبش نیرویی درحال رشد بود که به استقامتش آفرین میگفت. سونگمین بابت اینکه از زندگی آرومی که با آلفاش داره، با چنگ و دندون حفاظت کنه، حاضر بود وسط میدون جنگ بایسته و کاملا از حضورش راضی باشه.
عطر تلخ ولی پرابهت بلوط آلفای رئیس، توی اتاق میپیچید و باعث میشد همه با اطاعت منتظر فرمانش بایستن و حتی مینهو گیج بشه که باید روی عملیات تمرکز کنه یا کریستوفری که به شدت عصبانی شده. با چهرهای قاطع و اخمآلود به مردی که مقابل کریس ایستاده بود، نگاه کرد که با چهرهای برافروخته، ازش میخواست تا خلاصش کنه.
کیم که میدید کریستوفر قصد نداره به این زودیها جونش رو بگیره، به التماس افتاد. اوضاع داشت سخت و سختتر میشد و حتی آلفای رئیس هم از این بابت بهت زده شده بود.
با حالتی رقت انگیز شروع به گریه کرد؛ انگار که از بدبختی صورتش خیس شده بود و دیگه راهی برای رستگاری نمیدید. در حقیقت کیم به ته خط رسیده و راه نجاتی براش باقی نمونده بود. غم از دست دادن پسرش روی قلبش سنگینی میکرد و با گذشت چندین روز، هنوز هم نمیتونست خودش رو ببخشه.
احساس عذاب وجدان و غم عجیبی به ته قلبش سایه میانداخت و با فشردن ریههاش، مانع تنفسش میشد. خودش رو بابت مرگ جونگ روک مقصر میدونست؛ چون باخبر بود توی تک تک لحظات زندگی اون پسر، چه دردی رو بهش تحمیل کرده.
دیر متوجه شده بود که تموم سالهای پدر بودنش رو با بیرحمی سیاه کرده و زمانی به خودش اومد که دیگه پسرش رو کنارش نداشت. مرگ اون بتای قربانی، باعث شد بالاخره حقیقت رو ببینه؛ ولی خیلی دیر به نظر میرسید.
خیال میکرد با گرفتن انتقام مرگ پسرش از کریستوفر و هاجون، میتونه برای حداقل یک روز قلبش رو آروم کنه... ولی نمیتونست. آرامشی که توی نگاه هاجون دیده بود، بیشباهت به کودکیهای معصوم جونگ روک به نظر نمیرسید.
حالا کیم قربانی نقشههای خودش شده و آرزو داشت هرچه سریعتر حضورش از صفحهی روزگار محو شه تا شاید بتونه آرامش رو به روحش هدیه بده؛ روحی که خیلی دیر متوجه چرکین بودنش شد.
صورتش رو با دستهاش پوشوند و روی زانو افتاد. هق هق درموندهاش توی فضا پیچید و برای انتقامی که هیچ چیز جز درد براش به ارمغان نداشت، اشک ریخت و فریاد زد.
- چرا فقط خلاصم نمیکنی لعنتی؟... من کسی بودم که هاجون رو با دستهای خودش کشت.
لبخند کم جونی روی لبهای کریستوفر نشست و پس از اون زمزمهی آرومش توی فضا پیچید:
- خشمم قرار نیست انتقامی که ازت میگیرم رو به جایی برسونه.
جملهی آشنایی بود... جملهای که روزها قبل توسط مینهو توی گوشش نواخته شد و حالا بهش ایمان داشت. نمیخواست با خشمگین بودن، حرکت غیرعاقلانهای بزنه و باعث پشیمون شدنش بشه.
برخلاف کریس که ظاهر و باطنی آروم داشت و قصدش این بود که توی آرامش کیم رو به خاک سیاه بنشونه، مرد مقابلش با آروم بودن آشنایی نداشت. میخواست هرچه سریعتر از روی زمین محو بشه و هیچ اثری ازش باقی نمونه تا حداقل یکم روحش تسکین پیدا کنه.
با خشمی که ناشی از نرسیدن به هدفش بود، بیمعطلی اسلحه رو توی دستهای لرزونش گرفت و به سمت جونگین شلیک کرد؛ کسی که میدونست دست راست کریستوفر محسوب میشه و احتمالا بدون اون، دوباره کمر آلفا میشکنه و خم میشه. کیم میخواست آلفای مقابلش با خشم سمتش حملهور شه و مرگش رو تضمین کنه چون طاقت نداشت اکسیژن توی ریههاش رو متحمل بشه. جونگین درست مقابل تیررس اسلحهاش بود و فقط باید دستش رو بلند میکرد تا بهش شلیک کنه و همین کار رو هم کرد. توی اون لحظات مغزش از شدت شکست و درموندگی، فرصت تحلیل اوضاعش رو نداشت وگرنه مینهو گزینهی بهتری برای عصبانیتر کردن کریس به نظر میرسید.
با صدای شلیکش بود که نگاه وحشت زدهی افراد روبهروش، به پشت سر چرخید و روی جونگینی که با درد خم شده بود، ایستاد. جونگین گناهی جز همراهی کریستوفر نداشت و حالا... گلولهی توی پهلوش درد زیادی رو بهش تحمیل میکرد؛ اونقدر که اسلحه از دستش سر بخوره و به زحمت تلاش کنه روی زانوی سستش نیفته.
مینهو که میدید جونگین چطور برای نشکستن تقلا میکنه، همونطور که اسلحهاش رو مقابل کیم قرار گرفته بود، با خشم فریاد کشید:
- چه غلطی کردی روانی؟
و سونگمین... روی زانو افتاده بود. تمام دنیا پیش چشمش تیره و تار شده و احساس میکرد اکسیژنی که توی ریههاشه، به سم تبدیل شده و داره ذره ذرهی روح و جسمش رو مسموم میکنه. توانایی درک صحنهی مقابلش رو نداشت و تنها چیزی که میدونست، این بود که اگر اتفاقی برای جونگین بیفته، هیچ دلیلی برای ادامه دادن زندگی براش باقی نمیمونه.
با بهت به آلفاش و تن سستش خیره شد که هنوز با وجود درد و گلولهای که بهش اصابت کرده بود، سعی داشت از پا نیفته. دستش رو روی زخمش میفشرد و چهرهاش از درد جمع میشد ولی باز در تلاش بود تا اسلحهاش رو به دست بگیره.
- جونگین!
سونگمین که توی بهت به سر میبرد، با ناباوری زمزمه کرد. نمیتونست باور کنه این مرد خودشه که اینطور داره روی زمین میفته و خودش هیچ کاری از دستش برنمیاد که براش انجام بده. حتی کریستوفر هم لال شده بود؛ انگار که سرجاش خشکش زده.
- خوبم... سونگمین.
با درد سعی کرد زمزمه کنه. چطور میتونست بگه حالش خوبه؟ خونی که از زخمش میریخت، باعث سرخ شدن تموم دستش شده بود و باز هم میگفت حالش خوبه. سونگمین که کم کم صورتش از اشک خیس شده بود و کلمات رو به سختی به زبون میآورد، اسلحهاش رو روی زمین انداخت و به دست جونگین چنگ انداخت. میخواست نجاتش بده... شاید هیچ حرکتی نبود که از پسش بربیاد ولی میخواست خودش رو گول بزنه که تلاشهاش قرار نیست اجازه بدن جونگین رو از دست بده.
به سختی ازجسم خم شدهی جونگین چشم برداشت و با التماس به سمت کریستوفر برگشت که با نگرانی به جونگین خیره بود. برق توی نگاه سونگمین و اشکی که روی گونههاش سر میخورد، درد زیادی رو یدک میکشیدن و باعث شدن کریس از شوک خارج بشه و به خودش بیاد.
- مینهو... هرچه سریعتر جونگین رو ببر عمارت پیش دکتر کو.
- ولی... کریس...
حرف امگای خشمگین و بهت زده رو قطع کرد و درحالی که اسلحه رو توی دستش نگه داشته بود، دستهاش رو روی شونهی مینهو گذاشت و به چشمهاش خیره شد. نمیتونست اجازه بده برای جونگین اتفاقی بیفته... کریس تحمل یه شکست دیگه رو نداشت.
- دارم زندگی یکی از اعضای خانوادهام رو به دستت میسپرم مینهو... هراتفاقی هم که بیفته، برای داشتن تو و دیدن سلامت جونگین، سالم برمیگردم.
نفس عمیقی توی رایحهی کاکائوی پسر کوچکتر کشید تا حتی اگر قرار بود اون دیدار پایان قصهاشون باشه، عطر امگا رو همیشه به همراه داشته باشه.
درحالی که هنوز نتونسته بود شرایط پیش اومده رو تحلیل کنه، پلک ناباوری زد و با حرکاتی کند، تن امگاش رو به آغوش کشید. بوسهی نرم و نامحسوسی روی مارکش نشوند و با چشمهایی که به سختی روی هم میگذاشت تا خیس نشن، گفت:
- مطمئن شو که درمان میشه... این رو به جفتشون مدیونم.
مینهو به کریستوفر ایمان داشت. تحت هیچ شرایطی نمیتونست هوش آلفای زیرکش رو دست کم بگیره و میدونست که به عمارت برمیگرده پس با تردید اندکی، سر تکون داد و اسلحهاش رو پایین آورد. با عجله به سمت جونگین رفت و همونطور که کراواتش رو از گردنش خارج میکرد، رو به سونگمین گفت:
- تا وقتی زخمش رو میبندم، ریموت یکی از ماشینها رو از جه ها بگیر و دنبالم بیا.
مینهو به سختی تن خونین پسر آلفا رو از جا بلند کرد و با زور و زحمت دنبال خودش کشید تا از اون اتاق منحوس خارجش کنه و به عمارت برسونه. اگر ذرهای دیر میشد و خون زیادی رو از دست میداد... فکر کردن به بعدش محال بود؛ خصوصا برای سونگمینی که حالا تمام دنیاش رو در مرز لغزش میدید.
سونگمین ریموت یکی از دو ماشینی که پشت عمارت پارک شده بودن رو از دست جه ها چنگ زد و درحالی که سعی داشت تپش قلب نامنظمش رو نادیده بگیره، اشکهای گرم روی صورتش رو پس زد.
پسرک امگا توی آشوب و تیرگی دست و پا میزد و هرلحظه خودش رو درحال غرق شدن میدید. تمام زندگی سونگمین توی حضور آلفاش و لبخند گرمش خلاصه میشد و حالا... زندگیش غرق خون بود.
کریستوفر که از شدت خشم چیزی به دیوونگیش باقی نمونده بود، با عصبانیت سمت کیم برگشت و نگاه سرخ رنگ و تیزش رو بهش دوخت. سعی داشت آرامش خودش رو حفظ کنه تا حرکتی ازش سر نزنه که باعث پشیمونیش بشه. کریس نیاز داشت توی حالتی خونسرد، تکه تکه شدن اون مرد رو به تماشا بنشینه.
- پر از عقدهای حرومزاده... هم تو و هم تمام چیزهایی که بهت مربوط میشن، پر از عقدههای کهنه و قدیمیان که دارن صبرم رو لبریز میکنن.
حق با آلفا بود. حتی مرگ جونگ روک هم به عقدههای کودکیش برمیگشت و حالا زخم نبود همین بتا، باعث شده بود تا کیم به جونگین شلیک کنه. اگر اتفاقی برای اون آلفا میافتاد... کریس هیچوقت خودش رو نمیبخشید.
اون مرد همین حالا هم دلتنگ گرمای حضور پدرش بود و طاقت نداشت جونگین رو هم از دست بده. پلکهاش رو فشرد تا ذرهای به نبود جونگین فکر نکنه و درعوض، انتقامش رو از مرد مقابلش بگیره.
ته هون که با صدای شلیک گلوله به سرعت از انبار عمارت خارج شده بود، وارد اتاق کیم شد و با بهت و تعجب به کف اتاقی که به خون مزین شده بود، خیره شد. نمیدونست اون خون متعلق به کیه و حالا سه نفر از افرادی که انتظار داشت توی اتاق باهاشون ملاقات کنه، حضور نداشتن. نگاه سوالیش رو بالا کشید و همونطور که سعی داشت کریستوفر رو بیشتر از این عصبانی نکنه، جلو رفت و با حالتی مطیع گفت:
- بفرمایید قربان.
طناب رو به سمت کریس گرفت و منتظر حرکتی از جانب رئیسش شد ولی صدای محکم مرد توی گوشش پیچید که گفت:
- به سقف آویزونش کنید.
شاید درست نبود که کیم رو به خواستهاش برسونه و فقط باید زنده نگهاش میداشت تا بهش زجر بده ولی... کریستوفر زنده بودن چنین زالوی کثیفی رو جنایت در حق نزدیکانش و بقیه میدید. میخواست زمین رو از قدمهای کثیفش پاک کنه تا بالاخره خیالش بابت نبودنش راحت بشه.
دلش مثل سیر و سرکه برای جونگین میجوشید. نمیدونست چه سرنوشتی درانتظار پسر دایی عزیزشه و از اینکه کنارش نبود تا از وضعیتش باخبر باشه، احساس عذاب وجدان سنگینی روی قلبش سایه میانداخت.
جونگین از بچگی توی تک تک بحرانهای زندگی کنارش بود. شبهایی که توی قلب کوچک خودش هم غم داشت، با لبخندی ساختگی کنار کریستوفر مینشست و بیاهمیت نسبت به این که آلفای بزرگتر دلش میخواد از عمارت بیرون بزنه، با مهربونی بهش میگفت: "چانی... به نظرت چرا ستارهها میدرخشن؟" همین جملهی ساده از زبون جونگین نه ساله، کافی بود تا کریستوفر با تموم وجودش درمورد ستارهها صحبت کنه و آشفتگیش رو فراموش کنه.
جونگین توی سن کم خانوادهاش رو از دست داد و تنها کسایی که براش باقی موندن، کریس و هاجون بودن؛ ولی اونها هیچوقت نمیتونستن نبود خانوادهی گرم جونگین کوچولو رو براش پر کنن. زمانی که سونگمین پا به دنیاش گذاشت، پسر آلفا متوجه شد که چطور تا الان میون سختیهای زندگی دووم آورده.
کریستوفر مطمئن بود لیاقت جونگین چیزی بیشتر از اینه که به ضرب گلوله و توی یکی از عملیاتها کشته بشه؛ چون دنیا یه زندگی ساده و شیرین رو بهش مدیون بود.
اونقدر غرق فکر به نظر میرسید که سردرد عجیبی توی مغزش پیچید و خون از بینیش سرازیر شد. با بیخیالی و اخمهایی درهم، پشت دستش رو به بینیش کشید تا خونش رو پاک کنه. نمیدونست توی این شرایط چرا باید چنین اتفاقی براش بیفته. کریستوفر قطعا باخبر نبود درگیریهای این مدت و آشفتگیهای بیپایانش، چقدر باعث تخریب شدن جسمش شدن.
با صدای چانگبین به خودش اومد که گفت:
- میخوای باهاش چیکار کنی؟
پلک ناآرومی زد و تکخند غمگینی توی گلوش طنینانداز شد. سرش رو با شرمندگی برای مباشر عمارتش پایین انداخت و به آرومی گفت:
- اول پدرم رو ازم گرفت و حالا تموم اعتمادم رو زمین گیر کرده... تو که فکر نمیکنی باید ازش بگذرم؟
چانگبین که حق رو به کریس میداد، سرش رو به آرومی تکون داد، دستی به شونهی آلفای بلوطی کوبید و گفت:
- بهت حق میدم پسر... بیا فقط خلاصش کنیم.
اخم ریزی روی صورتش نشوند و همونطور که به سمت کیم برمیگشت، با پوزخندی روی لبهاش گفت:
- خیال کردی قراره به همین راحتی به خواستهات برسونمت؟
ترس توی نگاه مرد مقابلش رو حس کرد و توی عطر ترسیدهاش نفس کشید. اسلحه رو به سمتش گرفت و با اخمهای طوفانی گفت:
- برو بالا.
جه ها که پشت کیم ایستاده بود، اسلحه رو به پهلوش فشرد تا قدمی جلوتر بره. اون مرد مدتها بود که میخواست جون خودش رو بگیره ولی چنین جرئتی نداشت و حالا که باید با پاهای خودش روی صندلی میرفت تا حلق آویز بشه، هجوم ترس به قلبش رو حس میکرد.
شاید دلش نمیخواست مرگ این چنینی داشته باشه و ترجیح میداد توی یکی از خوابهایی که غرق رویا شده، با آرامش بمیره. اگر جرئتش رو در خودش میدید، خیلی سریعتر جون خودش رو میگرفت.
- د میگم برو بالا حرومی... یالا.
فریاد خشمگینی کشید و به کیم خیره شد که با پاهای لرزونش، بالای صندلی قرار میگرفت. با ثابت ایستادنش روی صندلی بود که کریستوفر جلو رفت و بیمعطلی لگدی به صندلی زیر پاش زد. حرکتش باعث شد گلوی کیم بابت فاصلهاش از زمین، توی طناب دور حلقش گیر بیفته و خفگی رو با تموم وجود حس کنه. با دیدنش توی این شرایط فقط حجم کمی از خشمش کاهش پیدا میکرد؛ کریستوفر فعلا با اون تجسم نجاست کار داشت.
پوزخندی به تکون خوردن پاهای کیم و تقلاهاش برای عدم خفگی زد و همونطور که قدمی جلوتر برمیداشت، صندلی دیگهای از مقابل کتابخونهی مرد برداشت.
طوری که انگار به سینما اومده تا فیلمی مهیج و جذاب ببینه، صندلی رو مقابل مرد گذاشت و با لذت روی صندلی جا خوش کرد. با اسلحهای که توی دست سمت راستش قرار گرفته بود، ابروش رو خاروند و گفت:
- و میرسیم به محاکمهی این زالوی کثیف.
آلفای مقابلش داشت دست و پا میزد و حتی نمیتونست درست حرکت کنه. جون کندنش به قدری واضح و حقارت آمیز بود که حتی چانگبین هم فاصلهای تا قهقههای تمسخر آمیز نداشت چون صداهای ضعیف و خفهای که برای نجات پیدا کردن سر میداد، زیادی ترحم انگیز بودن. با دستهایی که پشت سرش بسته شده بودن، توانایی نداشت کاری جز ناله سر دادن برای درخواست کمک انجام بده.
تنش رو جلو کشید و درحالی که آرنجهاش رو روی زانوهاش میگذاشت، نگاه بیحالت ولی سردش رو به جون کندن مردی که طناب دور گردنش حلقه شده بود، دوخت.
براش خیلی خندهدار به نظر میرسید که توی چنین حالتی تماشاش کنه و ضعفش رو با تمام وجود حس کنه ولی بهش نیاز داشت؛ به این صحنه برای شسته شدن عذابهای اخیرش نیاز داشت.
زبونش رو بیرون آورد و با لذت روی لبش کشید. خشمش رو سرکوب کرده بود و در سکوت داشت انتقام میگرفت... این دقیقا چیزی بود که مینهو ازش حرف میزد.
اسلحه رو به سمتش گرفت و بیمعطلی توی رون پاش که با جون کندن تکون میخورد، شلیک کرد؛ به هرحال نشونه گیری آلفای رئیس حرف نداشت. صدای شلیکش توی اتاق پیچید و باعث لذتش شد پس به خونی که از بدنش بیرون میزد، چشم دوخت و گفت:
- به امگام درد و عذاب دادی... روی تنش زخم کاشتی و روحش رو خرد کردی.
به سختی سعی داشت با تکون دادن بدنش و دست و پا زدن، طناب رو ذرهای از گلوش دور کنه ولی شدت فشاری که به حلقش میاومد، باعث مختل شدن تنفسش میشد. انگار حالا فهمیده بود که مرگ سختتر از چیزیه که تصور میکنه.
کریس نیشخندی به ظاهر عاجزانهاش زد و با یادآوری جونگین، اخمی دوباره بین ابروهاش نشست. بزاقش رو با عصبانیت فرو فرستاد و از جیبش خنجری خارج کرد؛ خنجری که برای کریس و کیم زیادی آشنا بود.
- این رو میبینی؟... خنجر پسرته! همونی که توی سینهاش فرو کردم.
خنجر رو به سمتش گرفت و با یک ضربهی سریع، به سمت کتف مرد پرتابش کرد. تیغهی تیزش درست توی بدنش فرو رفت و قطرات خون از لبهاش سرازیر شدن. صدای فریادهای خفه و دردناکش توی فضا میپیچیدن و باعث لذت کریستوفر میشدن.
- مقصر اینکه جونگین داره توی خون غلت میزنه و نمیدونم که نفس میکشه یا نه... تویی کفتار حریص.
با خشم فریاد کشید و به چهرهی پر درد کیم چشم دوخت که داشت از پا درمیاومد و طناب به گلوش فشرده میشد. جونی براش باقی نمونده و حتی تنفس هم براش سخت به نظر میرسید. درد توی تک تک نقاط بدنش میچرخید و حالا دلش میخواست همه چیز تموم بشه.
- پدرم رو کشتی... تنها خانوادهای که برام باقی مونده بود رو ازم گرفتی... تو فقط لیاقت این رو داری که جنازهی کثیفت خوراک سگهای ولگرد سئول بشه.
با پایان دادن جملهاش بود که مستقیما به گلوی مرد مقابلش شلیک کرد و اونجا بود که دیگه جون کندنش هم به پایان رسید. با پاشیده شدن خون از جای گلوله، کیم هم مقاومتش رو از دست داد و درحالی که چونه و لبهاش لبریز از خون سرخ رنگش بودن، سرش پایین افتاد.
کریستوفر که از شلیکش راضی بود، صورتش رو جمع کرد و نگاه از پوست کبود و منزجر کنندهاش گرفت. جنازهی آویزونش وسط اتاق میرقصید و به کریستوفر میگفت، بالاخره انتقامش رو گرفته. قدمی عقب چرخید و رو به جه ها گفت:
- جنازهاش رو بسوزون... نمیخوام حتی سگها هم از چنین کثافتی تغذیه کنن.
به همراه چانگبین از اتاق خارج شد و از راهرو گذر کرد. هربار که به یاد صورت پر درد و دستهای خونی جونگین میافتاد، چشمهاش سیاهی میرفتن و قلبش تیر میکشید.
- بگو سریع کار رو تموم کنن... باید برگردم عمارت.
درحالی که خیرهی روبهرو بود، زمزمه کرد و موبایلش رو به دست گرفت. با وصل کردن تماس بود که موبایل رو کنار گوشش گرفت و هیونجین رو مخاطب قرار داد:
- تمومه... کارتون رو خوب انجام دادید.
***
با گریه و هق هقهایی بیپایان، به چهرهی عرق کرده و بیحال جونگین نگاه میکرد که حتی نای پلک زدن هم نداشت. دستش رو روی تن داغ آلفاش گرفته بود و زخمش رو میفشرد تا خون بیشتری رو از دست نده.
پارچهی مشکی رنگ کراوات مینهو روی زخمش نشسته بود و توسط دستهای غرق خون سونگمین، بهش فشرده میشد. لبش توی حصار دندونهاش قرار داشت تا صدای گریههاش توی ماشین نپیچه و حواس مینهو که مشغول رانندگی پر سرعتش بود رو پرت نکنه ولی سخت به نظر میرسید... برای سونگمین که درست بالای سر جونگین بیحال نشسته بود، خیلی سخت به نظر میرسید که گریه نکنه.
سر جونگین روی پای امگاش بود و تار موهای مشکی رنگش، به خاطر نم عرق به پیشونیش چسبیده بودن. به سختی نفس میکشید و چند ثانیهای یکبار، سعی میکرد نفس عمیقی بکشه تا درد وحشتناکی که توی پهلوش میپیچید رو تسکین ببخشه ولی نمیتونست.
اگر سونگمین از قصد کیم باخبر بود، قطعا تنش رو بیمعطلی جلو میکشید تا حالا به جای آلفاش، خودش زخمی باشه. طاقت نداشت جونگین رو توی اون حال ببینه و قلبش داشت تکه تکه میشد.
پسر بزرگتر که به سختی نفس میکشید، با تکون ماشین چهرهاش از درد جمع شد و سرفه کرد. دردی که توی تنش حس میشد، کاری میکرد تک تک نقاط بدنش تیر بکشن.
- سونگمین...
- حرف نزن... هیچی نگو جونگین.
با اشک گفت و هقی دردناک زد. ترجیح میداد آلفاش تمام انرژیش رو جمع کنه تا دوباره بتونه بدون نگرانی، به چهرهی خندونش خیره بشه. دست آزاد ولی خونینش رو به چهرهاش کشید تا اشکهاش رو پاک کنه. حتی نمیتونست صورت غرق درد جونگین رو واضح ببینه پس اشکهاش رو پس زد و گفت:
- تو باید سالم بمونی.
زمزمهی ضعیفش توی گوش سونگمین نشست که گفت:
-گریه نکن... مارشمالو... کوچولوی من.
با شنیدن صفت دوست داشتنیش از زبون جونگین، هق هقش شدیدتر شد و همونطور که زخمش رو میفشرد، دستش رو مقابل لبهاش گرفت تا صداش بلندتر از این نشه و حواس مینهو رو پرت کنه. از اعماق قلبش برای آلفای زخمیش اشک میریخت و به تلخ شدن رایحهی مارشمالوش، توجهی نمیکرد.
- خواهش میکنم... سالم بمون.
جای مارکش میسوخت؛ انگار حتی پیوند بینشون هم احساس خطر میکرد و میدونست داره اتفاق ناخوشایندی میفته. صورتش بابت این که روی زخم جونگین دست کشیده بود، خونی به نظر میرسید ولی باز هم سعی داشت اشکهاش رو پس بزنه تا حداقل بتونه نفس بکشه.
- آلفا... خیلی دوستت... داره.
زمزمه کرد و درحالی که رنگ صورتش به سفیدی میزد، نفس کوتاهی کشید و سرش که روی پاهای سونگمین بود، سنگین شد. با ناباوری به جونگین چشم دوخت و تنش رو تکون داد. سعی کرد دنبال ضربان قلب ضعیفش بگرده ولی... هیچ نوایی پیدا نمیکرد.
- جونگین... جونگین خواهش میکنم... نباید ترکم کنی.
تنش رو تکون داد و با گریهای که شدیدتر میشد، به لباس خونینش چنگ انداخت. دیگه سعی نداشت صدای هق هقش رو کنترل کنه و بیمحابا و از ته دل گریه میکرد.
- حق نداری تنهام بذاری عوضی.
صدای فریادهای دردناکش تنها چیزی بود که توی ماشین میپیچید و باعث مچاله شدن قلب مینهو میشد؛ امگایی که با عجله به سمت عمارت رانندگی میکرد و هنوز هم امید داشت که میتونه جونگین رو از مرگ نجات بده.
𝒕𝒐 𝒃𝒆 𝒄𝒐𝒏𝒕𝒊𝒏𝒖𝒆𝒅...
YOU ARE READING
Our Wet Story
Fanfiction"Our Wet Story" "هیچ ایدهای نداری که چقدر دلم میخواد برای تلافی سرکش بازی امشبت، صدای التماست رو به گوش کل عمارت برسونم." یادآوری بوسهای که چند دقیقهی پیش دیده بود، باعث جوشیدن خون توی رگهاش میشد. از مینهو انتظار نداشت درمقابل اتفاقات تازهای...
