• Three

1.3K 159 23
                                        


پلک‌های خسته‌ای که شب قبل به سختی روی هم لغزیده بودن رو از هم فاصله داد و سعی کرد با جلو آوردن دستش مانع تابش بی‌رحم آفتاب روی مردمک‌های خواب آلودش بشه. برخلاف تصوراتش با شکست مواجه شد و درنتیجه‌ی پر کشیدن خواب از چشم‌هاش، روی تخت نشست.
لحظاتی رو خیره‌ی مقابلش بود و به محض یادآوری خاطرات نه چندان دلچسب مهمونی دیشب، با اخم پتوش رو گوشه‌ی تخت پرتاب کرد.
بالا تنه‌ی لختش رو به سمت پنجره کشید و با پوشوندن نور مزاحم آفتاب توسط پرده‌های خوش دوخت خوابگاه جدیدش، "لعنتی‌"ای زیر لب گفت. عقربه‌ها نشون از نزدیک بودن وقت صبحانه می‌دادن و مینهو توی آشفتگی‌ ذهنی هیچ ظرفیتی برای روبه‌رو شدن با افراد تیم نداشت.
احساس پس زده شدن و دلخوری‌ای که حالا دوچندان شده بود، قطع به یقین خرخره‌اش رو می‌چسبیدن و اجازه نمی‌دادن صبحانه به راحتی از گلوش پایین بره. حالا می‌تونست طعم تلخ شکست رو زیر زبونش مزه کنه و حاضر بود قسم بخوره که مزه‌ی خوشایندی رو احساس نمی‌کنه.
موهای ژولیده‌اش رو بالا فرستاد و عزم رفتن به سالن غذاخوری کرد. آرزو داشت از زیر خیره شدن دوباره توی اون نگاه‌ها طفره بره تا دوباره احساس حقارت مثل خوره به جون مغزش نیفته؛ ولی این یکی از هزاران درخواست مینهو بود که توسط کسی شنیده نمی‌شد.
دقایقی بعد حاضر و آماده مقابل آینه‌ ایستاد؛ همه چیز مرتب بود. موهاش دیگه ژولیده نبودن، پیراهن مشکی رنگی به تن داشت و ظاهرش از هروقتی آراسته‌تر به نظر می‌رسید. تنها مشکلی که وجود داشت جنگ درونش بود؛ چیزی که هیچکس جز خودش ازش باخبر نبود.
فرمانده‌ای که باید تکیه گاه تیم می‌شد و استقامت رو بهشون درس می‌داد، حالا خودش شکسته بود. حتی به یاد نداشت چی باعث شده به این نقطه از قصه برسه. نقطه‌ای که در اون دلش لمس لب‌های کریس رو می‌خواست اما حسِ به زنجیر کشیده شده‌ای درونش فریاد می‌کشید و مانع این کار می‌شد.
مینهو از تظاهر کردن به آلفایی که تکیه‌گاه تیمه، خسته بود. می‌خواست برای همیشه این نقش بازی کردن و نمایش مسخره رو تموم کنه. انگار که هویتش رو گم کرده و وسط یه تئاتر، داره نقشی رو بازی می‌کنه که براش ساخته نشده. امگای درونش دلتنگ رخ نمایی بود.
اونقدر میون افکار مغشوشش دست و پا زد که متوجه نشد کی به سالن رسید، روی صندلی نشست و در کمال بی‌حواسی به ته هون خیره شد. پسر مقابلش اما بی‌خبر از این‌ که مینهو اصلا حال درستی نداره، با هیجان راجع به تمرینات جدید تیم صحبت می‌کرد.
- باورت نمی‌شه! فکر نمی‌کردم بتونه بعد از اون همه شکست موفق بشه ولی بعد از مهمونی شنیدم که...
به چشم‌های بی‌رمق مینهو که مشخص نبود کجا سیر می‌کردن، نگاهی انداخت. دستش رو مقابل صورتش تکون داد و با ابروهای بالا پریده گفت:
- هی پسر! معلوم هست به چی فکر می‌کنی؟
- چی؟
با نگاهی گیج به دست درحال حرکت ته هون چشم دوخت که قصدش بیرون کشیدن مینهو از افکارش بود. رایحه‌های آلفاهای اطرافش زننده به نظر می‌رسیدن. انگار که تنها کارشون تشدید سردرد عجیبش مینهوئه. ته هون اما، دلخور روی صندلیش جا به جا شد و با برداشتن قاشقش گفت:
- ده دقیقه‌ست دارم با هیجان حرف می‌زنم اون وقت آقا توی هپروته.
سرش رو با شرمندگی ناچیزی پایین‌ انداخت و به ظرف مقابلش خیره شد. تحت هر شرایطی بابت این که روز چهارشنبه‌ست هیجان داشت؛ چون عاشق منوی غذای چهارشنبه بود ولی حالا هیچ اشتها و میل به غذایی در وجودش نمی‌دید.
بدون کریستوفر و احساسات پنهانیش حتی صبحونه‌ی دوست داشتنیش هم در نظرش بدمزه و ساده جلوه می‌کرد. سردرد خفیفی که از دیشب و نوشیدنش به همراه داشت، بیشتر توانش رو به رخ مینهو می‌کشید و ضعفش رو تشدید می‌کرد.
با اندک شرمندگی آشکار توی حالتش زمزمه کرد:
- یکم سردرد دارم.
مشت نرم ته هون مستقیما روی بازوش فرود اومد. با لبخند کم رنگی روی لب‌هاش، چشمکی حواله‌ی صورت متعجب مینهو کرد و گفت:
- بی‌خیال، فکر می‌کردم این حرف‌ها رو نداریم! دیشب فهمیدم یه اتفاقاتی بینتون افتاده ولی ترجیح دادم سکوت کنم. اگر حوصله‌اش رو داشتی، من هستم.
با نیمچه لبخندش سری تکون داد و توی سکوت مشغول شد. حتی خودش هم دلش برای فرمانده لی سابق پر می‌کشید. همون فرمانده‌ای که الگوی تیمش تلقی می‌شد و در اون بین سرخوشانه گاهی قوانین رو زیر پا می‌گذاشت. این مینهو که شونه‌هاش از فرط غم و دلتنگی خمیده‌تر می‌شد، نمی‌تونست فرمانده لی این عمارت باشه.
یک باره رایحه‌ی آشنایی زیر بینیش پیچ خورد. انگار که با ورود به ریه‌هاش تپش‌های نامنظمش رو دوچندان کرد و اعضا و جوارحش رو خراشید؛ خراشی از جنس حسرت دلتنگی.
حالا انگار غذا روی زبونش سنگ شده بود، خون توی رگ‌هاش به یخ تبدیل شده و درد تنش رو چنگ می‌کشید. اون رایحه‌ی خواستنی بیشتر از همیشه قدرت درگیر کردن مینهو رو داشت و این چیز جدیدی نبود.
همهمه‌ی ضعیفی توی سالن به راه افتاد. چان هیچوقت توی سالن غذاخوری سرکشی نمی‌کرد و اکثرا این کار رو به مباشر جوان عمارت، یانگ جونگین می‌سپرد. حالا چه اتفاقی بیرون از عمارت رخ داده بود که باعث ورود سرزده‌ی پسر رئیس به اون سالن می‌شد؟
صدای قدم‌های مصممش توی فضا می‌پیچید و رعشه‌ای مخوف به تن آلفاهای حاضر می‌انداخت. ابهت اون مرد برای ریاست بیش از حد معمول بود.
با هرگامی که برمی‌داشت، احساسی به ته دل مینهو  چنگ می‌انداخت و از قبلش ویرونه‌ای بیشتر به جا نمی‌گذاشت. از کی انقدر مقابل اصوات سست به نظر می‌رسید؟ به یاد نداشت تا قبل از حضور کریستوفر چنین اتفاقی براش افتاده باشه.
قامتش مقابل نگاه‌ها نمایان شد که با اخم ریزی جلوتر می‌اومد. روی سکویی بلندتر از میز‌ها و صندلی‌های مقابلش ایستاد و جمعیت رو از زیر تیغ نگاهش گذروند. ردیف چهارم، صندلی نهم؛ جایی بود که تونست چشم‌های غمگینش رو ببینه. غم توی مردمک‌های تیره‌اش، به سمتش سنگ‌ پرتاب می‌کرد و کریستوفر انتخاب کرده بود در مقابل این پرتاب‌ها بی‌دفاع‌ترین باشه.
وقت حسرت نبود؛ حالا اینجا قد علم‌ می‌کرد تا اشتباهش رو گردن بگیره و درصدد جبرانش بربیاد؛ مقابل تک تک اون نگاه‌هایی که مشخص نبود قراره به چه رنگی تغییر پیدا کنن، تیرگی کینه یا روشنی اطاعت.
صدای محکمش توی سالن پیچید و باعث شد مینهو با خودش فکر کنه این مرد با لغزش غریبه‌ست. هرچند که می‌دونست تمام مشکلاتش رو توی سردردش جا می‌ذاره.
- شاید با خودتون فکر کنید چی باعث شده سر زده به اینجا بیام. خب، به زودی قراره متوجه بشید.
نفس عمیقی کشید تا شاید زندگی باب میل ته مونده امیدش عمل کنه، رایحه‌ی مینهو به مشامش بخوره و تسکین درد‌هاش بشه. انگار فراموش کرده بود که توی سالنی مملو از رایحه ایستاده.
پوزخندی به حال خودش زد و دستش رو توی جیب شلوار پارچه‌ای مشکی رنگش فرو برد.
- هیچ بیانیه یا اطلاعی خارج از عمارت با خودم به همراه ندارم و این دلیلیه که به جای سالن اصلی، اینجا رو برای حرف زدن انتخاب کردم.
نگاهش رو به مینهو دوخت. از چشم‌هاش نمی‌تونست چیزی رو حدس بزنه جز انبوهی از احساسات مختلف. اون چشم‌ها لیاقت پرستش داشتن و کریستوفر حالا فهمیده بود در حق پرستش اون دو تیله کوتاهی کرده.
- فرمانده لی، می‌شه کنارم بایستی؟
سردرگمی، تعجب، بهت و.... تموم احساساتی بودن که مینهو می‌تونست لمس کنه. گیج شده بود و از درخواست چان سر درنمی‌آورد. با این حال تصمیم گرفت به حرف رئیسش گوش بده. دلخوریش رو پس زد و با همون رمقی که نتیجه‌ی شوق بدنش برای اون‌ رایحه بود، از جا برخاست.
با قدم‌هایی که به سختی بهشون‌ نظم داده بود، به سمتش رفت و با پایین انداخت سرش از روی اطاعت، دست‌هاش رو مقابلش گره زد و محکم گفت:
- بله قربان؟
مینهو خدای دوگانگی بود. اون مرد از درون فرو ریخته ولی در ظاهر مثل بنایی مستحکم بود. اجازه نمی‌داد موجی از دریای آشفتگی درونش، به بیرون راه پیدا کنه و غرورش رو زیر سوال ببره.
نگاهش رو روی چهره‌ی مینهو که به رسم احترام به پایین خیره شده بود، چرخوند. اون‌نگاه باعث شد برای بار هزارم چهره‌ی بی‌نقصش رو تحسین‌ کنه. اونقدر بهش نزدیک بود که هرم نفس‌هاش به گونه‌ی خسته‌اش برخورد می‌کردن اما امگای قوی قصه هیچ ضعفی از خودش نشون نمی‌داد؛ با این که نفس‌هاش برای اون نزدیکی به شماره افتاده بود.
بی‌اهمیت به جمعیت منتظر مقابلش، به سمت مینهو چرخید. چونه‌اش رو بالا آورد و بدون لبخند توی چشم‌هاش خیره شد. شاید می‌تونست ادعا کنه قلق رام‌ کردن اون چشم‌ها رو آموخته.
زمزمه‌ی ضعیفش فقط توسط مینهو رمزگشایی شد که گفت:
- شاید دیر شده ولی می‌خوام بهت اجازه بدم بدونی هیچوقت نباید با جایگاهی که برای من داری شوخی کنی لی مینهو.
دستش رو به پهلوی مینهو رسوند و بعد مقابل چشم‌های دریده‌ی ده‌ها آلفا، لب‌های پسر کوچک‌تر رو به دندون کشید. با فشردن کمرش بین دست‌های تنومندش بود که دوباره زندگی رو احساس کرد. دلش برای لمس اون احساس لک زده بود و فاصله‌ای تا تجربه‌اش نداشت.
مینهو اما با بهت درحال آنالیز موقعیت بود. کریستوفر، جانشین و وارث عمارت باشکوه بنگ، مقابل تموم تیم گوشت لب‌هاش رو به نیش کشیده بود و انگار که برای امگای مقابلش رقیب می‌طلبید.
دستش رو به انگشت‌های مردونه‌ای که کمرش رو چسبیده بودن، رسوند و طولی نکشید که با تموم احساساتش شروع به همراهی کرد. حالا اون حس زنجیر شده‌ی درونش هم در سکوت به لمس شدن لب‌های سرخشون چشم دوخته بود.
بی‌وقفه می‌بوسید و بوسیده می‌شد. همون چیزی که آرزوی تجربه‌ی دوباره‌اش رو داشت و حالا بهش رسیده بود. آلفای مقابلش هرکسی نبود بلکه کریستوفر بنگ، صاحب اون همه احساسات خالصانه بود.
کسی که برای اثبات حسن نیتش تموم قوانین عمارت رو زیر سوال برده بود. بی‌خیال نسبت به هر اتفاقی که اطرافش داره رخ می‌ده، از مینهو کام می‌گرفت و مست می‌شد.
سستی توی زانوی امگا چرخید اما تعادلش رو حفظ کرد و سرپا ایستاد. چه‌طور می‌تونست اون لحظه‌ی چشیدنی رو از دست بده؟ می‌تونست تا آخرین ثانیه‌ی توقف دنیا توی اون زمان گیر کنه و بارها و بارها تجربه‌اش کنه.
صدای بوسه‌ی عمیقشون توی گوش آلفاها می‌پیچید و بابت واکنشی که باید نشون می‌دادن، تک تکشون رو به تردید می‌انداخت. چی می‌تونستن مقابل رئیس و فرمانده‌شون بگن؟
بوسه توسط کریستوفر قطع شد و عقب کشید؛هنوز ماموریتش به اتمام نرسونده بود. این بار به چشم‌های مینهو که خیره شد، اثری از غم نبود. ارزشمند بودن توی چشم‌هاش می‌چرخید، رضایت توی تیله‌های خودنمایی می‌کرد و دلخوری جاش رو به عطش و تشنگی برای لمس بیشتر داده بود.
رو به تموم آلفاها کرد و فریاد کشید:
- نمایشی که دقیقه‌ی پیش مقابل چشم‌هاتون اجرا شد، حقیقت بین و من فرمانده‌‌‌‌تونه. فرمانده‌ای که با زور بازو و هوش خودش تا اینجا رسید؛ نه با جایگاهش برای من یا نژادی که از همتون مخفی می‌شد.
زمزمه‌هایی توی سالن بالا گرفت و  مینهو که در مرکز توجه قرار گرفته بود، استرس به جونش افتاد. قرار بود پسش بزنن یا توسط جمعیت مقابلش پذیرفته شه؟
یانگ جونگین، مباشر جوان عمارت که در دو قدمی امگا ایستاده بود، برای جلب توجه‌اش دستی به شونه‌اش کشید و بدون برداشتن نگاه از آلفاهای مقابلش گفت:
- شجاعت زیادی برای رسیدن به جایگاهت خرج کردی فرمانده و بابتش حمایت و احترام من رو داری.
لبخندی زد و به نشونه‌ی احترام سر خم کرد. چشم به آلفاش دوخت که چه‌طوری در ملا عام به حمایت ازش به پا خواسته و این‌جوری مقابل تموم تیم قد علم کرده بود. به داشتنش کنار خودش افتخار کرد و برای بار هزارم به شب آشناییشون برگشت.
با حضور کریستوفر بود که نمی‌تونست بیشتر از این نگران واکنش تیم باشه. می‌دونست تحت هر شرایطی قراره اون مرد مثل یه گرگ محافظ کنارش بایسته و به‌خاطرش هر بره‌ و حتی گرگی رو با چنگ و دندون بدره.
- اون یه امگاست! نگه داشتنش توی عمارت برخلاف قوانینه. شما این اجازه رو ندارید.
نگاه تیز چان به سمت صاحب صدا برگشت. چهره‌ی مصمم آلفایی که گوینده‌ی اون جملات بود رو از نظر گذروند و با بالا انداخت ابروش، به سر تا پاش نگاهی انداخت. دستی به کراوات مشکی رنگش کشید دست به سینه شد و حین کج کردن سرش گفت:
- کی قوانین این عمارت رو تعیین می‌کنه؟ من یا آلفای تازه واردی مثل تو؟
اخم‌های پسر گستاخ توی هم گره خورد. از تصور این که یه امگا بهش دستور بده، خون توی رگ‌هاش یخ می‌بست. به نظرش هیچ امگایی نبود که لیاقتی جز بردگی داشته باشه و همین طرز فکر باعث شد با گستاخی بگه:
- چی باعث می‌شه ازم بخواین از یه امگای حقیر دستور بگیرم که تنها فایده‌اش هیت شدنه؟
نگاه خونسرد کریستوفر از هر‌ خشم آشکاری ترسناک‌تر بود. مینهو به خوبی از این حقیقت خبر داشت. دست چان که مشت شده بود رو با نگرانی‌ نگاه کرد. از این که باعث هرج و مرج توی گروه بشه نفرت داشت و حالا علاوه‌بر اختلال توی اتحاد تیم، روی سکویی ایستاده بود که همه از امگا بودنش باخبر بودن و مرکز تمام توجهشون محسوب می‌شد.
حرکات خونسردانه‌ی کریس رو زیر نظر گرفت که دستی به ابروی خط خورده‌اش کشید و رو به جمعیت گفت:
- خیلی خب، کسی هست که باهاش موافق باشه؟
سکوت سالن نشون دهنده‌ی مخالفت جمع با آلفای معترض بود. پوزخندی روی لبش نشوند و رو به مرد مقابلش گفت:
- ظاهرا آلفاهای تیمم زیاد باهات هم‌ عقیده نیستن گرگ نابالغ.
حق با آلفای رئیس بود. خانواده‌ی بنگ همیشه رفتار درست و معقولی با افرادشون داشتن و این حقیقت باعث می‌شد که بی‌چون و چرا از فرمان رئیس جدید عمارت اطاعت کنن. به هرحال همه از شایستگی‌های فرمانده لی خبر داشتن؛ اون بارها توی میدون مبارزه، خودش و توانایی‌هاش رو ثابت کرده بود.
صدای شلیکی که توی سالن پیچید، تمام توجه‌ها رو به سمت خودش کشید. کریستوفر که در راس جمعیت ایستاده بود، اسلحه‌ی توی دستش رو با خونسردی تمام به دست مباشر یانگ داد. آلفای گستاخ که سعی داشت با دستش شونه‌ی زخمیش رو بپوشونه تا شاید خون کمتری ازش هدر بره، روی زمین نشست و با حالت زاری گفت:
- من... من رو ببخشید رئیس. لطفا از گستاخیم چشم پوشی کنید!
چشم‌هاش رو با طمانینه بست و رو به مباشر عمارت گفت:
- تن لشش رو برای درمان ببرید و بعد از اون...
نگاه تیزش رو به چشم‌های ترسیده‌ی مرد زخمی دوخت و بدون هیچ رحمی زمزمه کرد:
- نمی‌خوام ببینمش.
همین بود! کسی که چشم‌هاش رو می‌بست و بدون دونستن جایگاهش با مینهو صحبت می‌کرد، بی‌شک دچار خشم کریستوفر می‌شد. حالا سرنوشت آلفای بیچاره این بود که با کمترین احترامات از عمارت بیرون شه. مزایای عمارت بنگ چیز پیش پا افتاده‌ای به نظر نمی‌رسید و یقینا اون مرد گستاخ با این حرکت گزینه‌های زیادی رو از خودش می‌گرفت.
لرزی به تن مینهو افتاده بود؛ منتظر چنین واکنش محکمی نبود. کریس واقعا با مینهو و جایگاهش شوخی نداشت. حالا می‌تونست بوی خطر رو احساس کنه؛ خطری که از سمت آلفاش به مشامش می‌رسید. کریستوفر به هیچ عنوان قرار نبود بابت دست کم گرفته شدن احساساتش توسط مینهو ذره‌ای لطافت به خرج بده. شک نداشت شب سختی توی تخت آلفا منتظرشه.
با مشت‌هایی که توی جیب شلوار مشکی رنگش جا خوش کرده بودن، صاف ایستاد و به جمعیت چشم دوخت. احساس بدی درمورد رفتارش با اون آلفا داشت ولی وقتی به توهینش فکر می‌کرد، از حرکتش احساس رضایت توی وجودش پیدا می‌شد.
تک سرفه‌ای برای صاف شدن صداش کرد و گفت:
- سکوتتون رو به معنی اطاعت از دستورات معنی می‌کنم. به نفعتونه نگاه سوئی به فرمانده‌‌ی من نداشته باشید وگرنه تضمین نمی‌کنم سرنوشتی متفاوت‌تر از اون آلفا به سراغتون بیاد.
بدون مکث به سمت عقب برگشت و توی تیله‌های مینهو دنبال احساسی مثل رضایت یا حتی عشق گشت. به محض دیدن‌ نگاه مبهمش اخمی بین ابروهاش نقش بست. جلو رفت و شونه به شونه‌ی امگا ایستاد. با نگاهی به نیم رخ مات و مبهوتش زمزمه کرد:
- و تو امگای سرکش! فکر نکن قراره بهت آسون بگیرم. تو هم مثل اون عوضی به جایگاهی که برام داری شک کردی پس به بدنت بگو امشب قراره حسابی زیر دستام پیچ و تاب بخوره.
تهدیدش توی گوش‌های مینهو پیچید؛ تهدیدی که سرتاسر بوی جدیت می‌داد. قدم‌هاش رو از سالن بیرون کشید ولی رایحه‌ی بلوط سوخته‌اش هنوز زیر بینی مینهو می‌چرخید و باعث نواختن زنگ خطر توی گوشش می‌شد.
اثری از شوخی توی حرف‌هاش نبود و مینهو این رو خوب می‌دونست. به هرحال بیشتر از هرکسی به یاد داشت که تنها مسکن خشم کریستوفر، به بازی گرفتن اون بدنه.
هنوز هم خاطرش بود شب‌هایی رو که بی‌منت خودش رو به دست‌های چان می‌سپرد تا آتیش عصبانیتش رو با به فاک دادن اون تن خاموش کنه. تنی که لمس کردنش مثل یه نفرین چان رو از سیاهی‌ها دور نگه می‌داشت. حالا مدتی می‌شد که مینهو جسمش رو از دست‌های ماهر آلفا دریغ کرده و کریس اون مردی نبود که بخواد دربرابر حرارت تنش خودداری کنه.
حتی باخبر نبود چند دقیقه‌ست که روی سکو ایستاده و از تیم که هنوز با احترام مقابلش قد علم کردن، غافل شده. با بی‌حواسی قدمی عقب رفت که مباشر جوان عمارت کنارش ایستاد. با تکون دادن سرش لبخند نرمی زد و گفت:
- رئیس بنگ با پسر ارشدشون جلسه دارن. از من خواستن شما رو هم تا اونجا همراهی کنم.
پلکی زد تا شاید از تصوراتش خارج بشه. برای مباشر سری تکون داد و با ادای احترام رو به تیم به نشونه‌ی ازاد بودنشون، همراه یانگ جونگین سالن رو ترک کرد.
صحبت‌هایی که قبل از خروجش به گوشش رسید، باعث مشت شدن دست‌هاش شد.
- باورم نمی‌شه فرمانده امگاست!
- چیه؟ نکنه بهش فکر می‌کنی؟ جرئت داری بلندتر بیانش کن تا رئیس کریس یه گلوله توی مخت خالی کنه.
پوزخندی روی لب‌هاش نشست. تا وقتی اون آلفا رو کنار خودش داشت، حتی اگر می‌خواست هم نمی‌تونست برای چیزی‌ نگرانی به خرج بده. چان محکم‌ترین تکیه گاه به نظر می‌رسید. حالا وقتش بود مینهو تظاهر‌ نکنه یه آلفای شکست ناپذیره و بدون نگرانی کنارش بایسته.
با ورودش به اتاق مطالعه‌ی پدر کریس بود که شامه‌ی قویش بهش خبر داد این یه جلسه‌ی کاری نیست. حالا که قرار بود روی کاناپه و کنار هم بنشینن، احساس می‌کرد اضطراب ناچیزی ته قلبش لمس می‌شه.
این یک جلسه‌ی کاری نبود که طبق روال کاملا رسمی مقابل هم بنشینن؛ نه خبری از ته هون بود و نه جه‌ها توی اتاق دیده می‌شد. فقط مینهو به همراه آلفاش  مقابل رئیس هاجون نشسته بود.
دست‌هایی که رو به سرد شدن می‌رفتن، اضطرابش رو فریاد می‌زدن ولی تا وقتی چان کنارش می‌نشست و صدای نفس‌هاش توی گوشش می‌پیچید، قرار نبود بترسه.
فنجون قهوه توسط آلفای مقابلش روی میز گذاشته شد و بعد از اون صدای محکمش توی گوشش پیچید:
- بالاخره کار خودت رو کردی پسر؟ فکر می‌کردم به قدری دنیا دیده باشم که ازم مشورت بخوای!
گلوش رو صاف کرد و با کشیدن نگاهش به پایین، سعی کرد به نشونه‌ی احترام توی صورت پدرش خیره نشه. آرنج‌هاش رو روی زانو‌هاش گذاشته و همون‌طور که تنش رو جلو کشیده بود، مثل جانشینی شایسته برای ریاست به نظر می‌رسید.
- گستاخی من رو ببخشید پدر! شرایط باعث شد فرصت نداشته باشم با شما مطرحش کنم.
سری تکون داد و به امگای کنارش چشم دوخت. پلک‌هایی که با استرس به هم کوبیده می‌شدن، خبر از درون طوفانیش می‌دادن. رئیس بزرگ مدت‌ها بود که مینهو رو به عنوان امگای کریس پذیرفته بود، پس دلیلی نمی‌دید فرمانده‌ی شایسته‌ی عمارتش دستپاچه باشه.
- به خودت مسلط باش امگای جوان! لرزش دست‌هات با این که واضح نیست، باعث می‌شه فکر کنم کنار کریس به اندازه‌ی کافی احساس امنیت نداری.
نفس عمیقی کشید تا طبق گفته‌ی آلفا‌ی دنیا دیده، کنترل روحیه‌اش رو به دست بگیره. لبش رو فشرد و با گره زدن انگشت‌هاش گفت:
- عذر می‌خوام. گمون کردم اتفاق مهمی افتاده و سراسیمه خودم رو به اینجا رسوندم ولی...
نگاهی به تیغه‌ی فک کریس کرد. جای خالی لب‌هاش روی اون تیغه‌ی تیز خودنمایی می‌کرد.
- کریس توی این عمارت تنها کسیه که از کنارش بودن نمی‌ترسم.
لبخند پر غروری روی لب‌های آلفای بلوطی شکل گرفت. اون امگا خیال می‌کرد آتش خشم کریستوفر قراره به این زودی خاموش بشه وگرنه دلیلی برای این زبون ریختن‌ مقابل پدرش نمی‌دید.
صدای خنده‌ی رئیس توی اتاق پیچید. گمون می‌کرد قراره با خجالت مینهو رو‌به‌رو بشه ولی اون امگا به خوبی بلد بود غرورش رو حفظ کنه. لحظه به لحظه از انتخابش برای فرماندهی مطمئن‌تر می‌شد.
با اتمام خنده‌اش به زوج مقابلش چشم دوخت. باید اعتراف می‌کرد تنها مینهو می‌تونه رگه‌های طلایی خشم رو از چشم‌های کریس پاک‌ کنه. به دو فنجون قهوه‌ی روی میز اشاره کرد و گفت:
- بنوشید.
سری تکون داد و با دست راستش مباشر یانگ رو به صحبت دعوت کرد. هدفش از تشکیل جلسه با اون دونفر هم همین بود.
- یانگ براتون ماجرا رو شرح می‌ده و تنها چیزی که ازتون می‌خوام، احتیاطه!
آلفای جوان که سوسوی ضعیفی از رایحه‌ی آتشش به مشام می‌رسید، با احترام قدمی جلو برداشت و با نشوندن لپ تاپ توی دستش روی میز، روی کاناپه‌ی تک نفره نشست. بعد از بازی با کیبورد مقابلش، دکمه‌ی پخش رو فشرد و لپ تاپ رو به سمت آلفا‌ی با اقتدار و امگای سرسخت کنارش چرخوند. کلیپی که پخش شد، ضبط شده از دوربین‌های عمارت بود و فردی مشکوک رو نشون می‌داد.
با اخم به مقابلش خیره شد و حرکات مرد رو زیر نظر گرفت. با این که چهره‌ی فرد مشخص نبود، حتی احساس نمی‌کرد که براش آشنا باشه و همین می‌تونست باعث نواختن زنگ هشدار بشه.
فرد مشکوک بیش از حد ناشی به نظر می‌اومد؛ اونقدر که کریس تونست از رفتارش تشخیص بده درحال به یاد سپردن مکان دوربین‌های نصب شده‌ست. خون توی رگ‌هاش به جوش اومده بود. کی به خودش جرئت می‌داد به عمارت بنگ نفوذ کنه؟ حدس می‌زد سود دهن پرکنی از این‌ ماموریت نصیبش می‌شه که پا به این تیم گذاشته.
نگاه خشمگینش رو بالا کشید و با نگاه به صورت پدرش گفت:
- این یعنی نفوذی داریم!
رئیس بنگ که که هنوز غرق افکارش بود، سری تکون داد و گفت:
- و این اصلا خوب نیست.
پاش رو روی پاش انداخت. قصد نداشت حرف‌هاش باعث بشه پسرش فکر کنه علنی کردن احساساتش کار اشتباهی بوده ولی همچنان لازم می‌دید جانب احتیاط رو رعایت کنه.
- توی شرایطی که داریم، این نفوذی ممکنه باعث درز کردن حساسیتت روی مینهو بشه. رقبا وقتی از نقطه ضعفت آگاه بشن، دنبال راهی برای شکستش می‌گردن. الان که می‌دونن با فرمانده‌ی عمارتت رابطه داری، مینهو با کارلوس که یکی از مهره‌های مهم عمارته، هیچ تفاوتی نداره.
حرارتی که از سمت تن کریس به بدنش می‌رسید، نشون دهنده‌ی میزان عصبانیتش بود. هرچند شدت داغ بودن تنش حتی برای مواقع عصبانیتش هم زیادی به نظر می‌رسید.
قصد نداشت باعث ایجاد دردسر بشه ولی ظاهرا کریستوفر مجبور به حفاظت بیشتر بود. صدای نفس‌های تندش توی گوش مینهو می‌پیچید. آرزو داشت بتونه آرومش کنه ولی به قدری پوست تن آلفا داغ بود، که احساس می‌کرد اگر دخالت کنه ترکش‌های عصبانیت کریس به سمت خود مینهو هم‌ روونه می‌شن.
نگاهش رو به سمت صورتش چرخوند. رگه‌های طلایی رنگی که توی نگاهش نشسته بودن، خبر از جدی بودن خشمش می‌دادن. دستش رو جلو برد و روی مشتش گذاشت. حرارت پوستش فاصله‌ای تا سوزوندن انگشت‌های مینهو نداشت ولی باید کنارش می‌بود.
حالا برای دلخوری وقت نداشت؛ زمانی که کریس شجاعت به خرج داده و تموم خطرات رو برای فریاد زدن اسم مینهو به عنوان امگاش به جون خریده بود.
کریس که سعی داشت خودش رو کنترل کنه تا لپ تاپ رو درهم نکوبه، دندون‌هاش رو به هم کشید و از بین فک قفل شده‌اش گفت:
- کافیه یه نگاه اضافه روی مینهو بیفته پدر، به آلفا بودنم قسم می‌خورم تنی که صاحب اون چشم‌های هرزه‌ست رو با دندون‌های نیشم تیکه پاره کنم.
- آروم باش پسر! کسی قرار نیست به امگات چشم داشته باشه. ازت می‌خوام احتیاط کنی و بیشتر مراقب باشی. این عمارت به اندازه‌ی کافی برای رقیب تراشیدن چشم‌گیر هست؛ نفوذی که توی بازار داریم هم خطرها رو دوبرابر می‌کنه.
نگاهش رو به سمت چشم‌های مینهو کشید. اون تیله‌ها برای این که توسط کسی جز کریستوفر اشکی بشن، زیادی زیبا بودن‌. با خودش عهد بسته بود اجازه نده خط و خشی روی اون تن بیفته؛ حداقل نه خارج از تخت آلفاش.
با فشردن دندون‌هاش سرش رو پایین انداخت. حق با پدرش بود. با عصبانیتش نمی‌تونست کاری از پیش ببره ولی لازم می‌دید بیشتر روی امنیت تیم‌ تمرکز کنه. سری تکون داد و با فشردن دست مینهو بین انگشت‌های داغش زمزمه کرد:
- حق با شماست! تمام سعیم رو می‌کنم.
با خروجشون از اتاق بود که رئیس هاجون فرصت مطالعه و تفکر پیدا کرد. با بستن درب به سمت مباشر چرخید و گفت:
- گارد امنیتی رو دوبرابر کن. به جه ها بسپر مدتی تمرینات اضلاع شمالی و جنوبی رو به مورد اطمینان‌ترین فرد تیمش بسپره و شخصا دنبال این جاسوس حرومزاده بگرده.
آلفای جوان‌تر سری تکون داد و گفت:
- بهتر نیست مدتی از عمارت خارج نشین؟ البته دخالت من رو ببخشید، هدفی جز سلامتتون ندارم.
- خارج از جلسه رسمی صحبت نکن جونگین، همه می‌دونن تو پسرِ دایی هانسوکی.
تک خنده‌ای روی لب‌هاش نشست. برخلاف اختلاف سنی‌شون، اون دونفر باهم بزرگ شده بودن و تنها قصد جونگین رعایت احترام بود. با جابه‌جا کردن لپ تاپ توی دستش گفت:
- بهش می‌گن عادت کردن رئیس! عادت کردم بهت احترام بذارم؛ همون‌طور که لایقشی.
لبخند ساختگی‌ای روی لب‌های آلفای بلوطی نشست. جونگین همیشه خودش رو ثابت می‌کرد و کریس از این که بعد از مرگ خانواده‌‌اش کنار خودش نگه‌اش داشته بود، احساس رضایت داشت.
با شنیدن صدای تماس موبایل جونگین، موهاش رو بالا زد و با سعی بر پنهان کردن رگه‌ی طلایی توی چشم‌هاش گفت:
- فکر کنم عجله داری چون اون تماس نمی‌تونه جز کیم سونگمین عصبانی که دلش برات تنگ شده، کس دیگه‌ای باشه.
قهقهه‌ای زد و به سختی گوشی موبایلش رو از جیبش خارج کرد:
- انقدر سر به سرش نذار چان...
با وصل کردن‌ تماس حرفش رو ادامه داد:
- مراقب اوضاع هستم و دستورات رو انجام می‌دم. من مرخص می‌شم پس ظهرتون به خیر.
با ادای احترام راهرو رو ترک‌ کرد و به تماسش با امگای دوست داشتنیش مشغول شد. به رفتن جونگین چشم دوخت ولی قلبش جایی بین دست‌های چان بود.
اوضاع و شرایط لحظه به لحظه سخت‌تر می‌شدن و حالا می‌تونست بابت رفتار کریس توی سالن تمرین، بهش حق بده. آلفا درحال گذر از شرایط سختی بود و فشاری که به ذهنش وارد می‌شد، تا حدودی باعث حق دادن مینهو به رفتار اشتباهش بود. حالا حتی از فاصله‌ی اخیری که بینشون افتاده هم پشیمون به نظر می‌رسید.
- خوبی؟
نگاه شرمنده‌اش رو به باریکه‌ی طلایی توی چشمش دوخت و گفت. احساس بدی سرتاسر وجودش داشت و لازم می‌دید برای التیام روحیه‌ی کریس به هرچیزی چنگ بزنه.
پلکی زد که بیشتر باعث سوزش شقیقه‌هاش شد. صورت امگا رو قاب کرد و با لبخند کم‌رنگش، بوسه‌ای روی پیشونیش نشوند. قصد نداشت با درمیون گذاشتن اوضاع سخت عمارت با مینهو، باعث آشفتگیش بشه.
از حالا به بعد چان تکیه‌گاهش بود.
- نگران من نباش! چشم‌های قرمزت بهم می‌گه دیشب خوب نخوابیدی. بهتره استراحت کنی.
دست‌های داغ کریس رو بین‌ انگشت‌هاش گرفت. حتی لب‌هایی که روی پیشونیش نشسته بودن هم حرارت بالا رو فریاد می‌زدن. این مرد تا کی قرار بود سلامتش رو جدی نگیره؟
با جلو بردن لب‌هاش کنار گوش کریس زمزمه کرد:
- بهتره به من دستور ندی رئیس؛ تا زمانی که با چشم‌های طلاییت به تن برهنه‌ام خیره نشدی، بیخیالت نمی‌شم.
کریستوفر درست ابتدای دوره‌ی راتش به سر می‌برد. باعث تعجب بود که مینهو نتونسته بود از حرارت پوست و چشم‌های طلاییش این رو حدس بزنه. عصبانیت کریس و خشونتی که موقع رات دچارش می‌شد، اصلا ترکیب جالبی نبودن. مینهو می‌تونست از پسش بربیاد؟
جوی طلایی توی چشم‌هاش درخشید. زبونش رو روی لب‌هاش کشید و درست توی صورت مینهو با نگاهی خیره پچ زد:
- با راتم شوخی نکن مینهو. قرار نیست ازش جون سالم به در ببری.
انگشت‌هاش رو به نرمی روی پوست گونه‌ی داغش کشید. با نوازش پوست زیر دستش، تمام نگاهش رو روونه‌ی چشم‌های کریستوفر کرد و گفت:
- دلم برای چشیدن این حرارت تنگ شده. نمی‌خوای کمرم رو زیر دست‌هات فشار بدی و توی تن خیسم بکوبی؟ یا...
اون امگا زیادی داشت شیطنت به خرج می‌داد. نمی‌دونست مرد مقابلش تا چه حد داره خودش رو برای به بازی نگرفتن تنش کنترل می‌کنه. دست کریستوفر دور گلوش حلقه شد و فشار نرمی بهش وارد کرد. به درخشش رگه‌ی طلایی چشمش نگاه کرد که صدای بمش زیر گوشش پیچید:
- کنجکاوم بدونم وقتی دارم تن بی‌دفاعت رو به فاک می‌دم هنوز هم قراره انقدر بلبل زبونی کنی؟
تک خنده‌ای کرد. انگشت‌های سوزانی که دور گلوش حلقه شده بودن، تنفسش رو مختل می‌کردن ولی این محدودیتی بود که از طرف کریستوفر بهش تقدیم شده بود. هربار شدیدتر دلتنگ لمس خشونتی می‌شد که بیشتر از هرکسی به کریس می‌اومد. اون آلفا در کنار هرچیزی قرار می‌گرفت، بهش زیبایی می‌بخشید.
نگاهش روی تیغه‌ی تیز فکش نشست که زبونش رو روی دندون‌هاش کشید. انگار که اون تیزی بُرنده برای گیر افتادن بین دندون‌های مینهو تراش خورده بود. با زبونی که دور لب‌هاش چرخ می‌خورد گفت:
- من اون مرد قوی تیمت هستم که همیشه طالب خشونتته رئیس، یادت که نرفته؟
- بیا ببینیم چه‌قدر قدرت داری فرمانده!
دوره‌ی راتی که توسط مینهو جدی نگرفته شد، قابلیت داشت افسار گرگ درون کریس رو از دستش خارج کنه. درست مثل شب اولی که آلفا رو اغوا کرد و تا صبح بدون هیچ کنترلی توی حفره‌‌ی خیسش کوبید.
جو بینشون به قدری داغ بود که هیچ یک متوجه نشدن چه‌جوری خودشون رو به اتاق رسوندن. همون اتاق که اولین‌بار تنشون به هم گره خورد و حالا به این‌جا رسیده بودن.
نزدیک تخت که رسید، بی‌محابا لب‌هاش رو به لب سرخ مقابلش کوبید. برای چشیدن دوباره‌اش زیادی تشنه به نظر می رسید و صبر کردن براش سخت بود. انگار که لبش رو به بند کشیده و مینهو از این اسارت نهایت لذت رو می‌برد.
با بیرون کشیدن پیراهنی که تن خودش بود، کروات آلفای مقابلش رو توی مشتش گرفت و بیشتر سرش رو به سمت خودش کشید. دلتنگی مینهو به هیچ وجه شوخی نداشت و تا وقتی تلافی دوری رو سر لب‌هاش درنمی‌آورد، آروم نمی‌گرفت.
تصور قرار گرفتن دوباره‌ی لب‌های شاهتوتی اون امگا روی لب‌هایی که به دندون کشیده، توی ذهنش نقش بست. همون دخترک پوشیده در حریری که از حد خودش گذشته و به لمس ممنوعه‌ترین دارایی کریس متهم شده بود. حالا با تصور اون بوسه شعله‌های خشم توی سرش زبونه می‌کشیدن.
دندون‌هاش رو توی گوشت لبش فرو برد و به محض شنیدن صدای "آخ" ریزی که از بین لب‌هاش فرار کرد، دستش رو به سینه‌ی مینهو کوبید و روی تخت پرتش کرد. با نفس نفس به همدیگه خیره بودن و دنبال جرقه‌ای برای ادامه می‌گشتن.
مقابل چشم‌های منتظر مینهو دستش رو به کمربند چرمش رسوند و سگکش رو از هم باز کرد. حین‌ دوختن نگاه سوزنده‌اش به تیله‌های مشکی رنگ امگا، کمربند رو از کمرش خارج‌ کرد و روی تنش خیمه زد.
بدون توجه به رضایت مینهو دست‌هاش رو به هم رسوند و توی کمترین‌ زمان با کمربند گره زد. تنها دیدن تن بی‌دفاع و محدود شده‌ی امگا بود که می‌تونست آرومش کنه. به اخم مینهو خیره شد که روی لب‌هاش پوزخندی مهمون‌ کرد:
- وقتی داشتی با اون شاهتوت هرزه عشق بازی می‌کردی، باید به فکر روزی می‌افتادی که توی تخت آلفات‌ تنها گیر بیفتی لی مینهو!
ابروهاش بالا رفت؛ پس هدف تلافی بود؟ پسر کوچک‌تر با خودش عهد بست که نه کم بیاره و نا عقب بکشه. همون‌طور که تنش تحت سلطه‌‌ی کریس و بین بازوهاش محبوس شده بود، سرش رو عقب هل داد و با بستن‌ پلک‌هاش گفت:
- هوم... اون امگا؟ باید اعتراف کنم لب‌های سرخش زیادی خوشمزه بودن.
فک خوش تراشش بین دست‌های آلفا قفل شد. مینهو بازی خطرناکی رو شروع کرده بود و درست داشت با نقطه ضعفش بازی می‌کرد. دوره‌ی رات خشونتش رو دوچندان‌ کرده بود و علاقه داشت مرد مقابلش رو به زانو دربیاره یا حتی بهش ثابت کنه اینجا رئیس کیه.
با فشردن فکش بین انگشت‌‌های داغش گفت:
- می‌خوام جوری به فاکت بدم که صدات تا عمارت جانگ‌ بره و به اون شاهتوت خیابونی حالی کنه کی صاحب این‌ تن و بدنه.
برق درخشش جویبار طلایی چشمش از نگاه مینهو دور نموند. با عطشی بی‌سابقه تنش رو از هر پوششی خالی کرد و تنها با باکسرش روی تخت رفت. تن مینهو رو مثل پر کاه بلند کرد و به تاج تخت چسبوند. همون‌طور که صورتش مماس دیوار قرار گرفته بود، پایین تنه‌اش رو بهش چسبوند و گفت:
- شاید لازمه یادت بیارم شبی رو که تا صبح زیر دستام بودی.
دست راستش رو بالا آورد رو روی کمر مینهو نشوند. حرارت پوست داغش باعث نشستن لرزی نامحسوس به تنش شد. اون گرما همیشه امگا رو از خود لی‌خود می‌کرد. دست‌های اسیرش بین دیوار و قفسه سینه‌ی لرزونش گیر افتاده بودن و امگا بیشتر از هروقتی خواهان لمس عضلات ورزیده‌ی آلفا بود.
رایحه‌ی بلوط سوخته‌اش توی اتاق می‌پیچید و برای به زانو درآوردنش کافی بود. هرچند مینهو بدون وجود اون رایحه هم در مقابل کریس تسلیم می‌شد. مولکول‌های ریز بلوط توی اتاق می‌چرخیدن. تنها با یک تنفس می‌تونستن کاری کنن مینهو چشم‌هاش رو ببنده و بی‌محابا خودش رو به آلفا بسپره.
لمس داغش روی تن امگا چرخ می‌خورد و بالا و بالاتر می‌رفت. درست کنار نیپل حساسش توقف کرد و به صورت دورانی اطراف برجستگی خوش رنگش چرخید. ریه‌های مینهو از هوا خالی شد و لب‌هاش فاصله گرفت.
برآمدگی‌ای که درست روی شکاف باسنش احساس می‌کرد، باعث می‌شد هیجان خالص زیر دلش به پیچش بیفته. نفسش رو بیرون داد و با خم کردن کمرش، اجازه داد پایین تنه‌ی کریس بیشتر بهش فشرده شه.
ناخن‌های پسر کوچک‌تر به دیواری که بهش چسبیده بود، کشیده شد که خنده‌ای توی گلوی آلفا نشست‌. نیپل زیر دستش رو بین انگشت‌هاش فشرد و سرش رو توی گردن مینهو فرو برد‌. انگار عطر کاکائو زیر سلول به سلول تنش مدفون شده و چان تنها کسی بود که حاضر می‌شد برای به ریه کشیدن اون عطر تمام توانش رو به کار بگیره. با احساس ضعیف کاکائوی دوست داشتنیش، لبخندی به لب نشوند و بی‌مقدمه لیسی به گردنش زد.
تمام سلول‌های بدنش خواستار فرو کردن دندون‌های نیشش توی گردن خواستنیش و حک‌ کردن مارک روی اون پوست براق بودن. دلش می‌خواست با مارک کردن مینهو به تموم عمارت ثابت کنه "این امگا یه صاحب خشن داره که در صورت احساس کردن‌ نگاه خیره‌ات، ممکنه تنت رو تیکه و پاره کنه". توی اون لحظات به قدری از مسائل روزانه آشفته بود که ترجیح داد به چشیدن اون بدن مشغول شه. به هیچ وجه دلش نمی‌خواست بدون آمادگی داشتن الهه‌ی دوست داشتنیش، نیش‌های تیزش رو توی گردنش فرو کنه.
از شدت لذت اخم ریزی روی ابروهای مینهو نقش بست و لبش رو بین دندون‌هاش اسیر کرد. بسته بودن دست‌هاش باعث عذابش بود و گونه‌اش به دیوار سرد فشرده می‌شد. تموم این‌ها تا وقتی که تنش به دست‌های کریستوفر سپرده شده بود، بی‌اهمیت‌ترین محدودیت به حساب می‌اومدن.
کمر باریکش بین دست تنومند آلفا اسیر شده بود. فشرده شدن استخونش رو بین انگشت‌های داغش حس می‌کرد و می‌تونست اعتراف کنه زیادی براش لذتبخشه. دست کریس زمانی از‌ پهلوش جدا شد که قصد کرد روی قوس کمرش دست بکشه. اون قوس می‌تونست بستر یه جویبار از زندگی باشه. زبونش رو از پایین تا بالای انحناش کشید و اجازه داد حرارت زبونش پوست تن زیر دستش رو آتیش بزنه.
مینهو به سختی صداش رو کنترل می‌کرد. دونه‌های ریز عرق روی پیشونیش می‌نشستن و باعث برق زدن پوستش می‌شدن. دست‌های محدودش اجازه‌ی هر‌حرکتی رو ازش سلب می‌کردن و این چیزی نبود که به مزاجش خوش بیاد.
- این... دست‌های کوفتی رو... ب... باز کن.
جایی بین کتف پسر کوچک‌تر بوسه‌‌ی خیسی زد و با نیشخند کمرنگی گرفت:
- داشتی از طعم لب‌های اون‌ مزاحم می‌گفتی...
دوباره کمر باریک پسر بین دست‌هاش قفل شد تا بیشتر تنش رو به خودش فشار بده. برآمدگی‌ای که مینهو احساس می‌کرد، بهش هشدار می‌داد که نباید دست روی نقطه ضعف کریس می‌گذاشت.
به شونه‌ی برهنه‌ی مقابلش نگاه کرد؛ انگار که کمبودی روی اون پوست بی‌نقص احساس کرده باشه. نقطه‌ای رو نشون کرد و حرفش ادامه داد:
- بیشتر بگو تا بهت یادآوری کنم کی بی‌قرارت کرده... من یا اون شاهتوت هرزه.
با اتمام‌ حرفش بود که جلو رفت و نقطه‌ی مد نظرش رو بین‌ لب‌هاش گرفت. دندون‌هاش رو به آرومی روی پوستش نشوند و گوشت تنش رو مکید. مینهو که زیادی بی‌طاقت شده بود، آهی از بین لب‌هاش خارج شد و چشم‌هاش رو بست.
این‌ حجم از تشنه نگه داشتنش زیاده روی بود و شک داشت که می‌تونه تحمل کنه یا نه. قطعا خبر داشت که تموم این بازی تلافی کار‌های خودشه ولی مطمئن نبود که چه‌جوری باید دووم بیاره. آرزو داشت دست‌هاش به هم گره نخورده بودن و می‌تونست عضلات آلفا رو با بی‌شرمی لمس کنه یا حتی از حرارتش لذت ببره.
قسمتی از شونه‌اش بین دندون‌های کریستوفر گیر افتاده بود و رو به کبودی می‌زد. دست‌هاش رو مشت کرد و بیشتر تنش رو به دیوار فشرد. عضوش درمرز انفجار بود و نیاز داشت توسط دست‌های ماهر چان‌ لمس بشه ولی دریغ از یک لمس ساده.
با پلک‌هایی که از شدت لذت روی هم افتاده بودن، لبش رو گاز گرفت و دست‌هاش رو به آرومی پایین آورد. حتی باز کردن کمربندش هم سخت به نظر می‌رسید ولی این تنها چیزی بود که توی اون لحظات احساس نیاز بهش تمام وجودش رو در برگرفته بود.
طولی نکشید که مچش بین دست تنومند آلفا اسیر شد. کنار گوش مینهو طوری لب زد که می‌تونست تشخیص بده الان پوزخند روی لب‌هاشه.
- تو که خیال نکردی اجازه می‌دم دستی جز من لمست کنه؟
توی تمام‌ جملاتش احساس مالکیت بود. انگار که با حرف‌هاش هشدار می‌داد "فقط منم و هیچ استثنائی وجود نداره". مینهو که با خودش تعارف نداشت؛ بین اون دست‌ها کم آورده بود. فاصله‌ای تا هق هق از روی خواستن و نرسیدن نداشت.
- ب... بس کن... دارم می‌میرم.
- اعتراف کن که دوستش داری.
دستی که وارد باکسر امگا شد، هدفی جز تشنه نگه داشتنش نداشت؛ این رو وقتی فهمید که چیزی جز یک لمس ساده نصیبش نشد. از شدت خواستن، فریاد نفهته‌ای توی گلوش بود که هرلحظه مجاب به آزاد کردنش می‌شد.
- دست‌ کوفتیت رو تکون بده ... وگرنه قسم می‌خورم... با همین دست‌های بسته... گردنت رو... بشکنم.
با خنده‌ نفسش رو درست زیر گوشش رها کرد. از آزار دادن و بی‌تابی مینهو لذت می‌برد و حالا انگار داشت به خواسته‌اش می‌رسید.
- یاغی شدی امگا! می‌دونی که می‌تونم رامت کنم.
پیشونیش رو به دیوار مقابلش تکیه داد و با درموندگی نفسش رو بیرون فرستاد. تا وقتی به تسلط کریستوفر روی بدنش اعتراف نکرده بود، به خواسته‌اش نمی‌رسید.
- با... باشه... تنم همیشه... پیش تو تسلیمه... توئه عوضی بردی.
لحن مینهو به قدری مطیع بود که حتی کریس هم طاقتش رو از دست داد و طولی نکشید که که با خارج کردن شلوار از پاهای خوش تراش مینهو، کمرش رو خم کرد. انگشت‌های گرمش رو مقابل لب‌های خیسش قفل کرد و کم کم عضوش رو توی حفره‌اش جا داد.
هنوز اونقدری بی‌ملاحضه نشده بود که اون حجم از درد رو ناگهانی بهش تحمیل کنه. مینهو برای عشق بازیش با یه امگا سزاوار تنبیه بود ولی قلب عاشق آلفا اجازه نمی‌داد بیش از حد بهش درد ببخشه. هرچند اسلیک خواستنی و لزج امگا این درد رو براش قابل تحمل‌تر می‌کرد.
اصوات نامفهوم و ناله‌ی دردناکش پشت انگشت‌های کریس مخفی شد و تنها نوایی ضعیف از صداش به گوش می‌رسید. با نگاهی به پایین تنه‌اش بود که رگه‌ی طلایی توی چشم هاش درخشید. سوراخ مینهو با گرسنگی عضوش رو توی خودش جا داده بود و برای بار دهم باعث رضایت کریستوفر از تسلط روی اون بدن شد. اسلیکی که از بین پاهای مینهو روونه شده بود، حالا از روی عضو کریس چکه می‌کرد.
زبونش رو روی دندون‌هاش کشید و با دست آزادش اسپنک نه چندان آرومی روی پوست باسنش زد. به رد سرخ انگشت‌هاش خیره شد که چه‌طور مثل مهر مالکیتی روی تنش حک شده.
با حلقه کردن دستش دور شونه‌هاش امگا، ضربه‌ای به حفره‌اش وارد کرد و از شنیدن صداش لذت برد. چند روزی می‌شد که از چشیدن این احساس منع شده بود و حالا از حرارت تن مینهو لذت زیر پوستی‌ای به تنش تزریق می‌شد.
سرش رو به عقب هل داد و از گرمای تنش ناله‌ای کرد. گرگ درونش با رسیدن به خواسته‌اش آروم گرفته بود و داشت از لمس اون پوست بی‌قرار لذت می‌برد. سیبک گلوش که از عرق پوشیده بود، با حرکتش برقی زد.
می‌تونست با لمس پوست خیس اون امگا به زندگی برگرده. لب‌هاش رو به شونه‌‌اش چسبوند و ضربات نه چندان آرومش رو شروع کرد. ضربه‌های عمیقش مستقیما توی حفره‌ی پسر کوچک‌تر خالی می‌شدن و توی لذت عجیبی غرقش می‌کردن.
تن‌های داغ و به هم چسبیده‌شون فاصله‌ای تا سوختن نداشت ولی حتی اون شرایط هم باعث می‌شد به اوج برسن. با گرفتن لاله‌ی گوش مینهو بین دندون‌هاش، انگشت‌هاش رو از روی لب‌هاش کنار‌ کشید. نفسش رو به سختی بیرون داد و سعی کرد روی زانوهاش نلرزه؛ ضربان پرقدرت آلفا توانش رو کاهش می‌دادن.
- دلم برای شنیدن... صدات تنگ شده... واسم ناله کن.
درحال کوبیدن توی حفره‌ی داغ و خیسش گفت. گوش‌هاش برای شنیدن ناله‌های دردناک مینهو تیز شده و خواهان اون نوای خیس بودن. مینهو اما با لجاجت سکوت پیشه کرد و تنها واکنشش چنگ زدن به دیوار و فشردن لب‌هاش بود. می‌خواست با لجبازی مرد رو از شنیدن صداش محروم کنه ولی کریس قرار نبود بهش اجازه‌ی سکوت بده.
با خشونت کمرش رو فشرد و دستش رو به عضو حساسش رسوند. با حلقه کردن دستش، اسلیک روی عضوش رو پخش کرد و وقتی که از خیس شدنش مطمئن شد، با عصبی‌ترین حالتش بین دست‌هاش بازیش داد.
لب‌های امگا از هم فاصله گرفت و چشم‌هاش رو فشرد. با شدیدتر شدن حرکت روی عضوش آه غلیظی کشید و هق زد. انگار که آلفا قسم خورده بود طاقتش رو طاق کنه.
- آ... آه... از تو... و دست‌هات... هاه... متنفرم.
کریس که می‌دید پسر بین دست‌هاش فاصله‌ای تا به اوج رسیدن نداره، حرکت دستش رو تند‌تر کرد و حین خالی کردن نفسش توی گوش مینهو گفت:
- اگه کسی می‌تونست به این خوبی رامم کنه... من هم ازش متنفر می‌شدم.
چشم‌هاش رو به سفیدی می‌رفت و سستی توی زانوهاش پدیدار‌ می‌شد. اون دست‌ها می‌تونستن باعث بی‌هوشیش از لذت بشن. به عضو خیسش بین انگشت‌های آلفا نگاه کرد و طولی نکشید که با ناله‌ای دردناک ارضا شد.
قفسه‌ی سینه‌اش مدام بالا و پایین می‌شد و نفس‌های تندش به دیوار مقابلش برخورد می‌کردن. حالا حتی توان نداشت روی زانوهای سستش بایسته. تن بی‌رمقش توسط دست‌های کریستوفر عقب کشیده شد و عضوش رو از حفره‌اش خارج کرد.
با کاشتن بوسه‌ای درست روی شقیقه‌اش گفت:
- نظرت چیه بشینی روش کیتن؟ می‌خوام صورتت رو موقع به فاک رفتن ببینم.
لای پلک‌های خمارش رو باز کرد. صورت کریس از نزدیک‌ زیباتر از همیشه بود. حالا که پیشونیش نم داشت و موهاش با حالت شلخته‌ای بالا فرستاده شده بودن. دستی به موهای پسر مقابلش کشید و با مشت کردن تارهای مشکیش، لب‌های دردناکش رو روی لب‌هاش کوبید.
مک‌های محکمی به گوشت لبش می‌زد و موهاش رو بیشتر بین مشتش می‌فشرد. صدای بوسه‌ی خیسشون اتاق رو برداشته بود. رایحه‌های خاصشون با عطر شهوت ترکیب شده بودن و حالا حتی تنفس توی اون فضا هم لذت‌بخش بود.
- دلم برات تنگ شده بود.
طی حرکتی سریع تن امگا رو به آغوش کشید و با چرخشی ماهرانه روی تن خودش نشوند. حالا از پایین به چهره‌ی زیباش چشم دوخته و به این فکر می‌کرد چه‌قدر مقاومت دربرابر لب‌هاش سخت به نظر می‌رسه.
با نفس نفس دست‌های بسته شده‌اش رو به عضلات شکم آلفا چسبونده و تکیه گاه تنش کرده بود. موهای آشفته‌اش توی صورتش پریشون بودن و مثل یه الهه به نظر می‌رسید.
- وقتشه دلتنگیت رو برطرف کنیم.
نیشخند نرمی روی لبش نشست و با نگاه خیره به چشم‌های پسر بزرگ‌تر، تنش رو بالا کشید تا روی عضوش بشینه. به نرمی سعی داشت تنش رو تنظیم کنه که کریس زیر لب غرید و گفت:
- خیلی داری کشش می‌دی. من آدم صبوری نیستم.
و بعد با پایین کشیدن بازوهای مینهو، تمام عضوش رو واردش کرد. چشم‌هاش رو بست و آه کشید. لمس دوباره‌ی اون‌ حرارت باعث دیوونگیش می‌شد.
مینهو که حجم زیادی از درد و لذت بهش وارد شده بود، با دست‌های بسته شده‌اش چنگی به تن آلفا زد. نمی‌تونست منکر حس خوبش بشه چون لعنت... کریس به خوبی کارش رو بلد بود. نقطه‌ی پروستاتش توسط عضو مرد بزرگ‌تر لمس می‌شد و گزیدن لب‌هاش هم دیگه کارساز نبود.
برای احساس دوباره‌ی لذتی که عضو داغ کریستوفر باعثش می‌شد، به سختی خودش رو تکون داد. به چشم‌های طلایی مرد خیره شد و با بیرون آوردن زبونش گفت:
- بهم بگو چه احساسی داری!
- انگار اینجا یه کیتن سرکش که به چنگ زدن عادت داره، از به فاک رفتن توسط رئیسش خوشش میاد.
کمربندی که دور دست‌هاش حصار کشیده بود رو با خنده‌ای تو گلویی بین دندون‌هاش گرفت. حتی نگاه کردن به چهره‌ی مرد مقابلش هم باعث می‌شد تنش بیشتر از قبل داغ شه. با کشیدن لبه‌ی کمربند بود که حصارش رو بین دست‌هاش تنگ‌تر کرد.
انگشت‌هاش رو به نرمی روی عضلات شش تکه و ورزیده‌ی تن آلفا کشید. بالا و بالاتر رفت و روی تیغه‌ی تیز فکش دست کشید. می‌تونست اون لبه رو تا ابد ببوسه.
خم شد و گرمای زبونش رو روی خط فکش کشید. دستش رو روی سینه‌‌ی ستبرش گذاشت و توی گوشش زمزمه کرد:
- این کیتن سرکش بدجوری بی‌قرار تنته گرگ عوضی.
از سر گرفتن ضربات محکمش تنها جوابش به حرف مینهو بود؛ مینهویی که با زبونش می‌تونست یه گرگ رو از راه به در کنه. لب‌های‌ نرمش درست کنار‌ گوش کریس بودن و ناله‌های داغش مستقیما به مغزش می‌رسید. اون نوای پرحرارت می‌تونست باعث شه محکم‌تر توی تنش بکوبه، اونقدر که رمقی براش باقی نمونه.
- فاک... دارم... دیوونه می‌شم.
با این جمله‌ی کوتاه کریستوفر اخم کرد، چشم‌هاش به طلایی‌ترین حد خودشون رسیدن. به قدری محکم‌ ضربه‌هاش رو خالی کرد، که لب‌هاش از هم جدا شدن و با ناله‌ی عمیقی توی سوراخ دردناک مینهو ارضا شد.
حین نگاهی خیره‌ به چهره‌ی مینهو که نفس نفس می‌زد، لب پایینش رو گاز گرفت و با نفس گرفتن‌ گفت:
- به نفعته بار آخرت باشه که به احساسم شک می‌کنی.

𝒕𝒐 𝒃𝒆 𝒄𝒐𝒏𝒕𝒊𝒏𝒖𝒆𝒅...

Our Wet Story Where stories live. Discover now