به آینهی مقابلش نگاهی انداخت. هیکل چهارشونهی کریس پشت سرش قرار گرفته بود و باعث افتخارش میشد. چقدر دلتنگ قرار گرفتن تصویر جفتشون کنار هم و توی یک قاب بود.
با بستن دکمههای پیراهنش نگاهی به ظاهرش انداخت. همه چیز تکمیل و مرتب به نظر میرسید. عقب گرد کرد و نگاهش رو به کریس دوخت که با تمرکز سعی در آراستن ظاهرش داشت. آلفا تحت شرایط عادی هم زیبا و شیک به نظر میرسید و مینهو متوجه دلیل این همه حساسیت نمیشد.
دستهای مرد مقابلش که مشغول درست کردن یقهی پیراهن سفید رنگ بودن رو پس زد و با لبخند کمرنگی یقهی مردونهاش رو آراست. دستی به شونهاش کشید تا لباس رو توی تنش مرتب کنه و همونطور که نگاه مفتخرش رو بهش دوخته بود، لبخندش پررنگ شد.
صبح خوبی رو شروع کرده بود و بابت گذروندنش حس خوبی داشت. دلیلی برای احساس انگیزهاش پیدا نمیکرد. بهخاطر حضور آلفا رو به بهبودی میرفت یا میدونست که اتفاقات سخت رو پشت سر گذاشته؟
نگاه کریستوفر توی آینه چرخید و پس از اطمینان از ظاهر بینقصش به نگاه خیرهی مینهو چشم دوخت. نتونست نسبت به لبخندش بیتفاوت باشه پس بیاراده جلو رفت و بوسهی کوتاهی روی لبهاش نشوند.
- اگه قرار باشه اینطوری نگاهم کنی، قول نمیدم به جلسه برسیم.
مینهو که بابت بوسهی آلفا سرتاسر مملو از حس خوب شده بود، پوزخندی به حرفش زد. مرد رو پشت سر گذاشت و با برداشتن قدمهاش به سمت در گفت:
- کیه که از حس کردن دوبارهی رئیسش بدش بیاد؟
خندهای کوتاه توی گلوی مرد بزرگتر نشست و همراهش اتاق رو ترک کرد. عطر بلوط سوختهاش اطرافش به گردش در میاومد. رایحهی نابش با عطر کاکائوی مینهو که به واسطهی قطع کاهندههاش تشدید شده بود، مخلوط میشد. میتونست تا ابد توی اون فرومونهای درهم آمیخته تنفس کنه و از تکرار اون عطر گلهای نداشته باشه.
از اینکه حال امگاش بهتر شده بود، رضایت داشت و حال خوب توی سرش به چرخش درمیاومد. برای راضی بودن از روزهای پر مسئولیتش به چه چیزی جز لبخند مینهو نیاز داشت؟
شک نداشت که قرار نیست مجبور به انتظار زیاد برای سرپا شدن فرماندهاش باشه. این همون چیزی بود که باعث خاص شدن مینهو میشد. روح وسیع و عطش بیپایانش برای بلند شدن، باعث میشدن در نظر کریس حتی از یک آلفا هم قویتر باشه. از اینکه اون مرد رو کنارش داشت بیش از حد خوشحال به نظر میرسید.
با ورودشون به دفتر بود که بقیه به رسم احترام از جا بلند شدن. سری تکون داد و روی نزدیکترین صندلی به پدرش نشست. برای مطلع کردن بقیه از اتفاقات جدیدی اونجا جمع شده بودن. وقتش بود کریستوفر از مشغلههای قبلی رها شه و مسئولیت خودش رو سنگینتر کنه. هرچند تا وقتی اون امگا کنارش بود و حمایت همراهانش رو داشت، نیازی به نگرانی نبود.
رئیس بنگ برای صاف شدن صداش سرفهای کرد و سیگارش رو آتش زد. مسئلهی مهمی بود و قصد داشت تا جمع شدن تمامی افراد سکوت پیشه کنه چون لازم میدید تصمیمات جدید رو شخصا به بقیه انتقال بده.
ثانیههای طولانی نگذشت که جونگین وارد دفتر شد. برای تاخیرش دلیلی نداشت. صرفا از خستگی خواب مونده و اگر سونگمین بیدارش نمیکرد، قطعا هنوز غرق خواب آرومش بود.
- عذر میخوام.
زمزمه کرد و پشت میز جای گرفت. از اینکه جلسه بابت عدم حضورش مختل شده بود، شرم داشت؛ بنابر این با عذرخواهی کوتاهی به جلسه پیوست.
رئیس که اعضا رو تکمیل میدید، با سرفهی کوتاهی خاکستر سیگارش رو تکوند. وقتش رسیده بود مسئلهی مهمی که باعث درگیری چند وقت اخیرش با چان شده رو بیان کنه.
- از زمانی که پدرم ما رو ترک کرد و خانواده رو به من سپرد، سالهای طولانی گذشته. بحرانهای زیادی رو تجربه کردم ولی انگار همین دیروز بود که به جانشینی منصوب شدم.
مکث کوتاهی کرد. انگار که داشت خاطرات سالهای ریاستش رو مرور میکرد و به خودش آفرین میگفت. سر پا نگه داشتن خانواده و گذر از تموم اون شکستها قطعا افتخار بزرگی محسوب میشد.
- به هرحال فکر کنم که دورهی من هم به سر رسیده. همونطور که میدونید، چان پسر ارشد منه. از شما که افراد نزدیکی به این خانواده هستید، پنهان نیست که قبل از برگشتنش چندان دل خوشی ازش نداشتم.
خندهی نرم کریستوفر توی گوشش نشست. حتی خودش هم با یادآوری اون دورهی تیره از زندگیش شرمزده میشد؛ چه برسه به پدرش که تمام چشم امیدش به پسرش بود.
پلکی زد و با نگاهی منتظر به صورت پدرش خیره شد تا تصمیم جدیدشون رو اعلام کنه. خاکستر سیگار توسط دستهای مرد دنیا دیده تکونده و لاشهی فیلترش توی جاسیگاری رها شد.
- طبق چیزی که ازش انتظار داشتم، بلند شد و دوران تاریکش رو پشت سر گذاشت. حالا پسری که کنار من نشسته، مایهی سربلندیمه و باید بگم که وقتش رسیده خانواده رو به دستش بسپرم. وفاداری شما به خانوادهی بنگ مدتهاست که ثابت شده ولی ازتون میخوام کنارش باشید و میدون رو ترک نکنید.
نفسها توی سینه حبس شده بود و هیچ صدای اضافهای به گوش نمیرسید. نبودن رئیس هاجون تغییرات بزرگ و اساسی توی روند کارها ایجاد میکرد. علاوهبر اون حالا مهمانی جانشینی رو پیش رو داشتن و این یعنی کار و مسئولیتهای بیشتر.
کریستوفر که آرنجهاش رو روی میز نشونده بود، با نگاهی که پایین میچرخید، زمزمه کرد:
- امیدوارم از پسش بربیام.
جونگین برخلاف این که تا اون لحظه سکوت اختیار کرده بود، لبش رو تر کرد و تنش رو جلو کشید. لازم میدید تا تبریکش رو بیان کنه.
- تبریک میگم و مطمئن باشید میتونید روی حضور من حساب باز کنید. تا پای جونم در کنار این خانواده میایستم.
جهها، ته هون، مینهو و جونگین که اعضای اون جلسه محسوب میشدن، به نشونهی وفاداری سر پایین انداختن. لبخند محکم و اطمینان بخشی روی لبهای رئیس و پسرش جای گرفت.
برخلاف بقیه احساس بدی توی مغز مینهو چرخ میخورد. حالا فهمیده بود که چرا کریستوفر آشفتهترین مرد این عمارته. اون آلفا خبر داشت که قراره به زودی بار سنگین ریاست رو به دوش بکشه. کریس واقعا براش آماده بود؟
- طبق رسم هرسالهی خانوادهی بنگ، برای اعطای جایگاه به کانبرا سفر میکنیم؛ مکانی که اونجا به ریاست منصوب شدم. این چند روزه مسئولیتهاتون دوبرابر میشه و از الان بابتش خسته نباشید میگم.
کریس که پایان صجبتهای پدرش رو انتظار میکشید، لبش رو تر کرد. نیمچه نفسی گرفت و صحبتهای آلفای بزرگتر رو ادامه داد:
- مقدمات تا حدودی آمادهست و تنها کاری که باید انجام بدیم، محافظت از عمارته. توی نبودتون موقتا از هر تیم فردی رو برای حفاظت انتخاب کنید. هفتاد ساعت دیگه به مقصد کانبرا پرواز داریم پس آماده باشید.
فرماندهان به همراه مباشر جوان عمارت از جا بلند شدن و به نشونهی احترام و اطاعت سر خم کردن. رئیس که نکتهای برای اضافه کردن نمیدید، سری تکون داد و گفت:
- روز به خیر. میتونید به وظایفتون برسید.
با خروج هریک از اعضا، صدای رئیس بود که میون فضای ساکت دفتر پیچید. کریس که کنارش نشسته بود، بهش نگاهی انداخت و تصمیم گرفت سکوت کنه تا از صحبتهای پدرش مطلع بشه.
- امگای جوان! ترجیح میدم توی ادامهی صحبتهام با کریس همراهیم کنی.
توی اون دفتر هیچ امگایی جز مینهو نبود پس به سرعت منظور رئیس هاجون رو متوجه شد. فاصلهای که تا در طی کرده بود رو با قدمهای شمردهای برگشت و درست کنار آلفاش نشست. حالا احساس میکرد عضوی از اون خانوادهست.
- میدونم که دارم مسئولیت سختی رو بهت میسپرم.
- اینطور نیست پدر. این همون چیزیه که همیشه رویاش رو داشتید و من رو براش پرورش دادید؛ گرچه مدتی نسبت بهش بیتوجه بودم...
دستش رو جلو برد و انگشتهای گرم پدرش رو لمس کرد. هاجون همیشه تکیه گاه محکمی برای کریستوفر بود و حالا به نظر میرسید از محول کردن مسئولیتها به پسرش چندان احساس خوبی نداره.
- خون بنگ توی رگهای منه پس قسم میخورم که لیاقتم برای ریاست این خاندان رو ثابت کنم.
آلفای مسنتر سری تکون داد. پسرش مصمم به نظر میاومد و از این بابت خوشحال بود. زمانی که از دور اخبار مربوط به کریس رو میشنید، فکرش رو هم نمیکرد اون پسر سر به هوا به این نقطه برسه. نقطهای که با حرفهاش باعث بشه هاجون احساس کنه میتونه با خیال راحت عمارت رو دست کریستوفر بسپره.
تغییر و تحولی که توی آلفای جوان دیده میشد، علتی جز مینهو نداشت. اون امگا مثل انگیزهای قوی برای کریس عمل کرد و باعث شد پابند قوانین بشه، روزهایی که با بطالت میگذروند رو کنار بذاره و تبدیل به این مرد قابل اطمینان بشه.
نگاهش به سمت مینهو کشیده شد. با دقت به صحبتهاشون گوش میداد و با چهرهای جدی سکوت اختیار کرده بود.
- مینهو!
- بله رئیس.
با دستپاچگی گفت و سرش رو مطیع پایین انداخت. انگار که انتظار نداشت میون اون بحث جدی اسمی از خودش به گوشش برسه. صدای گرم مرد توی دفتر پیچید و باعث به گردش دراومدن احساس خوب توی وجود امگا شد.
- پدر صدام کن! تو دیگه تفاوتی با چان نداری و عضوی از این خانوادهای.
لبخند ضعیفی روی لبهاش نشست. بعد از سالها میتونست احساس گرم خانواده داشتن رو تجربه کنه؛ چیزی که هیچوقت نتونست داشته باشه. بچگیای که با تنهایی و ضعف سپری شد و نوجوونی سختی که با دویدن به اتمام رسید. حالا مینهو کنار کریستوفر بود. نه به عنوان فرماندهی عمارتش، بلکه به عنوان امگایی که هیچ چیز نمیتونست باعث از دست دادنش بشه.
با احساس گرمی که اعماق قلبش رو قلقلک داد، به چشمهاش برقی نشست و گفت:
- ممنونم که من رو پذیرفتید.
دستهای گرم کریس به آرومی کنارش سر خوردن و روی دستهاش نشستن. از جایگاهش راضی بود و توی اون لحظه به خودش و تلاشهاش افتخار میکرد.
- باید خیلی احمق باشم که از دستت بدم.
صدای کریستوفر که به گوشش رسید، خندهی نرمی روی لبهاش نشست. با تمام وجود از شرایط راضی بود. حتی اگر آیندهی سختی رو پیشروشون میدید، جایی اعماق قلبش اطمینان داشت که وسط این خانواده جاییه که باید قرار بگیره. حضورشون کنار هم هر سختی و مشقتی رو آسون میکرد.
- فکر میکنم اونی که نیاز به شنیدن تشکر داره، تو باشی فرماندهی جوان! باعث شدی متوجه بشم هنوز هم میتونم روی چان حساب باز کنم. تو پسرم رو بهم برگردوندی.
کریس که احساس میکرد داره بهش بیتوجهی میشه، اخم ساختگی کرد و گفت:
- دارید من رو نادیده میگیرید پدر. به این زودی پسر عزیزتون رو فراموش میکنید و تیم فرماندهاش رو انتخاب میکنید؟
صدای خندهی هاجون از شوخی و حسودی زیرپوستی کریس توی دفتر پیچید. میدونست حرفهاش جدی نیست بنابراین ترجیح داد به تحسین مینهو بپردازه.
- فراموش نکن اگر هنوز هم همون پسر سر به هوای سابق بودی، الان باید پروندهی این خاندان رو میبستم.
آلفا با خنده سری در جواب حرفهای پدرش تکون داد. انگشتهای مینهو رو بیشتر میون دستهاش فشرد و گفت:
- پس بیا از مینهو ممنون باشیم که این آلفا رو کوبید و از نو ساخت.
لبخند مینهو توی اون لحظات از روی لبهاش پاک نمیشد. احساس میکرد به جایگاهی که لیاقتش رو داره، دست پیدا کرده. حالا عضوی از یک خانوادهست و از همه مهمتر، کنار آلفاش محکم ایستاده.

YOU ARE READING
Our Wet Story
Fanfiction"Our Wet Story" "هیچ ایدهای نداری که چقدر دلم میخواد برای تلافی سرکش بازی امشبت، صدای التماست رو به گوش کل عمارت برسونم." یادآوری بوسهای که چند دقیقهی پیش دیده بود، باعث جوشیدن خون توی رگهاش میشد. از مینهو انتظار نداشت درمقابل اتفاقات تازهای...