با توقف ماشین مقابل عمارت بود که نگاهی به دیوارهای سر به فلک کشیدهاش انداخت. تمام منطقه تحت نظر بود و هیونجین با یه نگاه ساده میتونست متوجه بشه که نفوذ به اون عمارت کار سختی به نظر میرسه.
فکرش رو هم نمیکرد همکاری با رئیس دوست دیوونهاش، توی سرنوشتش نوشته شده باشه ولی حالا بعد از تماسی که شب قبل توسط ته هون برقرار شد، توی ماشین رانندهی عمارت نشسته بود و انتظار ورودشون رو میکشید.
نگاهی به ساعتش انداخت و بیاهمیت به رانندهای که داشت برای ورود به پارکینگ هماهنگ میکرد، نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
- رایحهات رو کنترل کن هانجی... اینجا پر از آلفاست و خوب میدونی که خوشم نمیاد به اتفاقات بعدش اشارهای بکنم.
سری در جواب آلفاش تکون داد و لبهاش رو فشرد. احساس خوبی از ورود به چنین مکانی نداشت و ترجیح میداد تیمشون تا ابد دونفره باقی بمونه؛ نه این که با افرادی دیدار کنه که نمیدونه چه قصدی توی سرشونه. احساسی شبیه بیاعتمادی تمام وجودش رو گرفته بود و بنابراین بیوقفه شروع به انتشار فرومونهای بابونهاش میکرد.
دستش رو به پاهاش کشید تا نم نامحسوسی که کف دستهای عرق کردهاش نشسته بود رو پاک کنه. این یه عادت برای هان جیسونگ محسوب میشد که مواقعی که احساس بیاعتمادی یا ناامنی سرتاسر وجودش میچرخید، نم مزاحمی کف دستهاش مینشست. حتی گاهی که به سرعت سعی در هک کردن دوربین یا دزدگیرها داشت، وقتی به خودش میاومد که موس و کیبورد بابت تماس با کف دستش خیس شده بودن.
اخمی روی چهرهاش نشونده بود و لبش رو میفشرد چون امید داشت که اخبار خوبی انتظارش رو بکشن و مجبور نباشه درست حالا که در دوقدمی خوشبختیه، چندین پله به عقب برگرده.
با توقف ماشین بود که به همراه هیونجین پا به حیاط عمارت گذاشت و بعد از ورود به قسمت اصلی عمارت و گذر از باغ، تونست ته هون رو ببینه که با اندکی نگرانی به سمتشون قدم برمیداره.
با رسیدنش کنار دو پسر بود که دست هیونجین رو میون دستهاش گرفت و پس از اون به سرعت تنش رو توی آغوش کشید.
- خوشحالم که اینجایی... خیلی وقته ملاقاتی نداشتیم.
هیونجین که سعی داشت ته مونده لبخندی به لبهاش بنشونه، سری تکون داد و از آغوش ته هون بیرون اومد. توی یکی از دعواهایی که بابت حاضر جوابی هیونجین شروع شده بود، همدیگه رو پیدا کرده و پس از اون دوستی محکمی بینشون شکل گرفت.
- تو بین این دیوارهای سر به فلک کشیده سرگرم شدی و من هم طبق معمول سعی دارم یه سیلی محکم بخوابونم توی گوش زندگی.
خندهی نرمی در جواب آلفا کرد و به سمت جیسونگ برگشت. میدونست هیونجین زیادی روی امگاش حساسه پس با خندهی کوتاهی دستش رو فشرد و گفت:
- خوش اومدی... اوه، نیاز نیست به خودت سخت بگیری؛ اینجا جای بدی نیست.
با لمس دستهای عرق کردهی جیسونگ گفت و به عقب برگشت. دستش رو به سمت مقابل کشید تا دو پسر رو به سمت کریس هدایت کنه. امید داشت طرز صحبت هیونجین و بیخیالیش باعث به هم خوردن برنامههاشون نباشه چون به خوبی از طرز رفتار اون آلفا و حاضر جوابیش آگاه بود.
بعد از فاصلهای نه چندان طولانی، به باغ برگشته و به سمت کریس قدم برداشت. رئیسش طبق معمول با حالی نسبتا آشفته روی صندلی استراحت نشسته و درحالی که به به نقطهای مبهم خیره شده بود، سیگار ناآشنایی رو بین انگشتهاش دود میکرد. چهرهی درهم و اخمهای گره خوردهاش، نشون میدادن به مسائل خوبی فکر نمیکنه و بدتر از اون، حال خوبی نداره.
فرمانده لی کنارش نشسته بود و سعی داشت با تقدیم کردن سکوت به آلفاش، افکارش رو به هم نزنه تا شاید باعث آروم شدنش بشه. همین بود؛ حال کریستوفر و امگاش بعد از کشته شدن رئیس همین بود که توی سکوت باشن. یه نفر درتلاش برای آروم شدن و سرپوش گذاشتن روی افکار و اصوات توی مغزش به نظر میرسید و دیگری درحال خودخوری و ناتوانی برای تقدیم کردن آرامش به آلفاش.
نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد. با تمام وجودش آرزو داشت عملیات به خوبی پیش بره تا دوباره بتونه رئیس عمارت رو درنهایت قدرت ببینه. این روزها حتی جو عمارت هم سنگین به نظر میرسید و انگار که این موضوع بابت نبود رئیس هاجونه؛ گرگ دنیا دیدهای که نبودنش حتی دیوارها رو هم خم کرده بود.
با ایستادن کنار میز مقابل کریستوفر بود که سرفهای کرد تا شاید رئیس و حتی فرمانده متوجه حضورشون بشن. سر کریستوفر بالا اومد و نگاهی به ته هون و دو فرد غریبهای که حدس میزد همون افراد مد نظرش باشن، انداخت.
مطمئن نبود بتونن از پسش بربیان. درواقع کریس این روزها حتی به خودش هم باور نداشت و مدام در مرز لغزش و سقوط قرار میگرفت. کام عمیقی از سیگارش گرفت، بیحواس سری تکون داد و گفت:
- خوش اومدید.
از جا بلند شد و دست آزادش رو توی جیب شلوارش فرو کرد. برای رهایی از تشویش، ترجیح داد خودش رو آروم نشون بده و تظاهر کنه این ظاهر آشفته و شکسته حقیقت نداره.
دستش توی جیبش مشت شد و حتی نتونست به لبخند زدن تظاهر کنه. با نگاه به مینهو ازش خواست تا صحبت رو به عهده بگیره و خوشحال بود که امگاش به خوبی از منظورش باخبره.
مینهو که خستگی و سردرگمی کریس رو میدید، به سرعت از جا بلند شد و جلو رفت. بعد از احوالپرسی کوتاهی بود که دستش رو به سمت صندلیهای خالی کشید و گفت:
- بهتره بنشینید.
دستش رو توی هوا تکون داد و به سمت ته هون که تا اون لحظه درحالتی مطیع ایستاده بود، گفت:
- به مباشر گفتی بهتره توی جلسه باشه؟
- بله... فرمودن خودشون رو میرسونن.
سری تکون داد و به سمت دو غریبه برگشت. قصدش این نبود که اجازه بده احساس بدی داشته باشن پس لبخند ضعیفی به چهره نشوند و گفت:
- از خودتون پذیرایی کنید.
هیونجین که برخلاف جیسونگ احساس بیاعتمادی به قلبش چنگ نمیانداخت، بیتوجه به اخمهای دوست پسرش تنش رو جلو کشید و با دو انگشت اشاره و وسطش به سمت مینهو اشاره کرد که جلوتر بیاد. چشمکی حوالهی صورت متعجب مینهو کرد و زمزمه کرد:
- بیا جلو.
امگا که هیچ ایدهای از حرکت هیونجین نداشت، ابروهاش رو بالا انداخت. وقتی برای تلف کردن نبود و دلش میخواست هرچه سریعتر ملاقات به پایان برسه تا بتونه با خیال راحت کنار آلفاش باشه.
جلوتر اومد و مقابل نگاه جیسونگ و کریس، گوشش رو به سمت مرد مو قرمز گرفت تا حرفهاش رو درکمال تعجب بشنوه.
- اینجا سیب سرخ پیدا نمیشه؟
نگاه متعجب مینهو توی صورت بیحالت هیونجین چرخید و همین که داشت به ظرف میوهی مقابلش نگاه میکرد، ابرویی بالا انداخت. توی ظرف انواع میوهها جا داشتن و حتی سیب زرد هم بود ولی هیونجین عادت داشت سیب سرخ میون انگشتهاش باشه؛ درست همرنگ موهای نسبتا بلندش.
همین که تنش رو عقب میکشید، اخمی کرد و با اشارهای به ته هون، ازش خواست تا از باغ عمارت برای مهمون عجیب غریبشون سیب سرخ بیاره.
بعد از دقایقی بود که جونگین به اون چند نفر پیوست. نگاه غمگین و شرمندهای به سیگار کریستوفر که نزدیک به فیلتر بود، انداخت و دستی به گردنش کشید. حتی ایدهای نداشت که چرا خودش رو مقصر جو سنگین عمارت میدونه.
با نشستنش کنار مینهو دستی به فایلهای تبلت توی دستش کشید و بعد از زیر و رو کردن نوشتههای مقابلش، اخمی کرد و گفت:
- هوانگ هیونجین... بیست و هفت ساله متولد سئول و هان جیسونگ، خطرناکترین هکر بیست و پنج سالهای که چند سالی میشه از اینچئون به سئول اومده. پروندهاتون خیلی سنگینه آقایون... چطور تا حالا دستگیر نشدید؟
جیسونگ که براش عادی شده بود شنیدن چنین لقبهایی، پا روی پا انداخت و به سیب سرخ توی دستهای دوست پسرش خیره شد. پوزخندی روی لبهاش نشسته بود چون به تیم دونفرهاشون افتخار میکرد.
هیونجین درکمال آرامش داشت سیبش رو گاز میزد و انگار که براش اهمیتی نداشت همین حالا هم توسط پلیس تحت تعقیبه. دزدیهای بیشماری که با کمک دوست پسر هکرش انجام داده بود، براش دردسر ساخته و باعث شده بودن رئیس پلیس سئول به دستگیری اون دونفر اهمیت زیادی بده.
درحالی که سوسوی ضعیف بابونهی امگاش رو نفس میکشید، چشمکی به چهرهی جونگین زد و با کج کردن سرش گفت:
- نمیدونم، تو بهم بگو... کسی که از بچگی کف خیابون بزرگ شده، چرا باید توسط یه سری پلیس ساده لوح دستگیر شه؟
هیونجین به سبک زندگیش افتخار میکرد و بابت این که دست تنها توی این لجنزار رشد کردن رو ادامه میداد، مدیون خودش و تواناییهاش بود.
حتی امگای خواستنیش که از خانوادهاش جدا شده و به سئول اومده بود هم به دوست پسرش افتخار میکرد و بابت این که دیر سر و کلهاش توی زندگیش پیدا شده بود، حسرت میخورد. اون دونفر بهترین همتیمی برای همدیگه محسوب میشدن.
جونگین که فکر میکرد جفت مقابلش برای نقشهی کریستوفر بهترین گزینه به نظر میرسن، نگاهی به آلفا انداخت تا دستورش رو بشنوه. با دیدن چهرهی مصممی که سرش رو به آرومی تکون داد، لبش رو تر کرد و رو به آلفای مو قرمز گفت:
- فکر میکنم همکاری جالبی داشته باشیم.
مینهو که تا اون لحظه سکوت پیشه کرده بود، سری تکون داد تا از میون افکار مغشوش و نابسامانش بیرون بیاد و درحالی که به چندمین سیگار کریستوفر زل زده بود، گفت:
- یه عملیات پیش رو داریم که ظاهرا تواناییهای دوست پسر حرفهایت و مهارت خودت توی دزدی، حسابی به کارمون میاد... تا روز عملیات توی عمارت میمونید تا مبادا تحت نظر باشید. تموم شرایط مورد نیاز براتون فراهم میشه و روز بعدش میتونید به زندگی خودتون برسید...
جونگین درجواب تایید حرفهای فرمانده لی، تبلت رو روی میز رها کرد و با تکیه زدن به صندلی، پاش رو روی پای دیگهاش انداخت. رایحهی سیب ترش هیونجین به مشامش میرسید و به نظرش میتونست به آلفا و جفتش اعتماد کنه پس صحبت مینهو رو ادامه داد:
- لازمه اضافه کنم که این بازی عملا تفاوتی با میدون جنگ نداره پس بهتره انتظار هراتفاقی رو داشته باشید و علاوهبر اون... اگه نقشه خوب پیش بره و موفق بشیم، پاداشتون محفوظه.
برای هیونجین که تمام عمرش درتلاش برای بیرون کشیدن خودش از باتلاق زندگی بود، پیشنهاد وسوسه انگیزی محسوب میشد ولی نیاز داشت از این که جیسونگ از شرایط راضیه هم مطمئن بشه.
ته موندهی سیبش رو توی ظرف بلورین مقابلش پرتاب و تنش رو به سمت تکیه گاه صندلی رها کرد. درحالی که چهرهاش غرق تفکر به نظر میرسید، ابرویی بالا انداخت و همینطور که با زبونش پیرسینگ لبش رو به بازی گرفته بود، گفت:
- نظرت چیه هانجی؟
جیسونگ حالا خیالتش از بابت همه چیز راحت بود چون دلش میخواست به آلفاش تکیه کنه و مطمئن باشه میتونه روی تواناییها و هوشش حساب کنه. کلمهی "پاداش" که از طرف جونگین بیان شده بود، توی سرش میچرخید و باعث پوزخندش میشد. اونها همین الان هم با دزدی از دو یون، ساک پولهاشون پر بود و دروغ محسوب نمیشد اگر میگفتن که طمع پول و هیجان بیشتر اجازه نمیده بیخیال این معامله بشن.
نفس عمیقی توی رایحهی سیب ترش هیونجین کشید و درحالی که با پوزخند نگاهش رو از ناخنهای لاک خوردهاش که به رنگ مشکی مزین شده بودن، میگرفت، به چشمهای جونگین خیره شد و گفت:
- فکر کنم آمادهی شنیدن نقشهام.
کریستوفر که تا اون لحظه فقط به صحبتهای بقیه چشم دوخته بود و مغزش توی عذاب دست و پا میزد، فیلتر سیگارش رو توی جاسیگاری فشرد. تک خندهای کرد و درحالی که نخ بعدی رو از پاکت خارج میکرد، دستش رو توی هوا تکون داد.
از بس توی این مدت با خودش فکر و خیال کرده بود، سردردش دو چندان شده و شقیقههاش همیشه تیر میکشید. کریس زیادی داشت به خودش سخت میگرفت و تلاشهای مینهو برای این که بتونه از این شرایط دورش کنه، بیفایده بودن.
سیگار رو بین لبهاش قرار داد و درحالی که با لبهاش سیگار رو نگه داشته بود، گفت:
- آقایون رو به سمت دفتر راهنمایی کن و نقشه رو براشون توضیح بده.
خطاب به جونگین گفت و بعد از پک عمیقی به سیگار موردعلاقهاش، بین انگشتهای کشیدهاش نگهاش داشت. سرش رو پایین آورد و با آشفتگی دستی به موهای پشت سرش کشید.
جونگین به سرعت اطاعت کرد و از جا بلند شد تا طبق دستور رئیس عمل کنه و با بلند شدنش، هیونجین و دوست پسرش هم از جا برخاستن. آلفای مو قرمز درحالی که با نگاهی خیره و پوزخند ریزش، آشفتگی کریس رو بررسی میکرد، فندک طلایی رنگ توی دستش رو چرخوند. اگر رئیس متوجه میشد که فندک طلا کاری شدهاش چطور توسط هیونجین قاپیده شده، احتمالا عصبانی میشد ولی حتی فرصت نداشت تا متوجه نبودن فندکش بشه. اون آلفا زیادی حرفهای عمل میکرد و مو لای درز حرکاتش نمیرفت.
وقتی فضا توسط سه نفر ترک شد، مینهو که منتظر تنها شدن بود تا کریستوفر رو مورد سرزنش قرار بده، با چهرهای برافروخته به سمتش برگشت.
- میشه دود کردن این فیلترای کوفتی رو بس کنی؟
سیگار رو دوباره بین لبهاش برگردوند و نگاه بیحالتی به مینهو انداخت. دستش رو بالا آورد و گونهاش رو نوازش کرد ولی با چهرهی عصبانی مینهو مواجه شد که سرش رو عقب کشید.
- نوازشت قرار نیست از عصبانیتم کم کنه کریس.
دود سیگار رو با حالتی شکسته ولی بیخیال بیرون داد و به صورت مینهو نگاه کرد. چقدر دلش برای نفس کشیدن توی رایحهاش تنگ شده بود. میخواست برگرده به زمانی که تنها دغدغهاش مسئولیتهای عمارت بودن؛ نه مرگ پدرش.
- خشمگین بودن جذابیتت رو دوبرابر میکنه فرمانده.
چشمی به حرفهای کریس چرخوند و سعی کرد انتشار رایحهاش رو کنترل کنه. با خودش که شوخی نداشت؛ دلتنگ همین محبتهای ریز و درشت آلفا بود ولی... مینهو دلش بیطاقت دیدن رئیسش توی قویترین حالت بود؛ نه این حالتی که انگار قصد نداره عصبانیت مینهو رو جدی بگیره.
- تمومش کن.
با اشاره به سیگاری که بین لبهای کریستوفر بود ولی درواقع داشت اعصابش رو خرد میکرد، گفت و نگاه پر اخمش رو منتظر به چهرهاش دوخت. نگاه آلفا توی مردمکهای عصبانیش نشست و طولی نکشید که رایحهی بلوطش دوباره ریههاش رو پر کرد.
قصد داشت با دلتنگی نفس عمیقی توی فرومونهاش بکشه که کریستوفر کام عمیقی از سیگارش گرفت. تنش رو بیمقدمه جلو کشید و با چنگ انداختن به موهای مینهو، سرش رو ثابت نگه داشت. لبهاش رو روی لب فرمانده کوبید و بدون اینکه از کارش پشیمون باشه، دود سیگارش رو میون لبهای لرزونش رها کرد.
با لذت عقب کشید و نگاهی به چهرهی مینهو که بابت دود غلیظ توی ریهاش مشغول سرفه بود، انداخت و لبش رو میون دندونهاش فشرد. سیگاری که فاصلهی زیادی تا رسیدن به فیلتر داشت رو توی جاسیگاری فشرد و وقتی آتشش خاموش شد، رو به نگاه اشکی از دود مینهو گفت:
- کام آخر بود فرمانده... لذتش رو باهات تقسیم کردم.
YOU ARE READING
Our Wet Story
Fanfiction"Our Wet Story" "هیچ ایدهای نداری که چقدر دلم میخواد برای تلافی سرکش بازی امشبت، صدای التماست رو به گوش کل عمارت برسونم." یادآوری بوسهای که چند دقیقهی پیش دیده بود، باعث جوشیدن خون توی رگهاش میشد. از مینهو انتظار نداشت درمقابل اتفاقات تازهای...
