درحالی وارد اتاق بزرگش شد که تمام ساعات قبل رو خیره به مانیتور و مشغول تطبیق دادن ورودی و خروجیهای انبار بود. پلکهاش از شدت خستگی رو به سوزش میرفتن و سیاهی زیر چشمهاش خودنمایی میکرد.
جلوتر اومد و انتظار داشت صورت غرق در خواب امگاش رو ببینه که مثل گلبرگی توی حریر تخت غلتیده ولی اثری ازش نبود. با ندیدن بوم نقاشیش که همیشه گوشهی دیوار به چشم میخورد، حدس زد که میتونه توی بالکن پیداش کنه.
قدمهاش رو جلو برداشت و بعد از وارد شدنش به فضای آرامش بخش بالکن، تونست فلیکس رو ببینه. باد پردههای سفید رنگ رو به رقص درمیآورد و تا بیرون میکشید. ماه توی آسمون به زیبایی صورت امگاش میدرخشید و صدای آرامش شب گوشهاش رو نوازش میداد. از همه مهمتر فلیکس بود که با تمرکز مشغول کشیدن قلممو روی بوم نقاشیش به نظر میرسید.
با لبخند خستهای روی لبهاش، پشت سرش ایستاد و بیمحابا دستهاش رو از پشت پسر دور شونههاش حلقه کرد، بینیش رو توی تارموهای لطیفش فرو برد و با بستن پلکهاش توی رایحهاش نفس کشید.
فلیکس که انتظار ورود ناگهانی چانگبین رو نداشت، یکهای خورد ولی با حس کردن فرومونهای آلفاش، پلک آرومی زد و لبخند شیرینی به لب نشوند.
- خستهای؟
حین اینکه بوسهای روی موهاش میکاشت، عقب کشید و به نردهها تکیه داد. آروم گرفتن اون امگا و دیدن سرگرمیش برای رفع خستگی چانگبین کافی بود پس به فلیکس و قلمموی رنگیش که پشت گوشش جا گرفته بود، خیره شد و گفت:
- دیگه نه... دوباره میخوای چه نقشی روی بوم پیاده کنی، پیکاسوی من؟
صدای خندهی نمکین و شیرین فلیکس سکوت شب رو شکست. گونههاش به رنگ سرخ در اومدن و درحالی که قلمموش رو توی رنگ آبی پالت میفشرد، زمزمه کرد:
- این طرحهای ساده رو گوشهی اتاق یاد گرفتم پس زیاد انتظاراتم رو برآورده نمیکنن.
دستهاش رو از هم فاصله داد و سعی کرد با کش و قوس دادن بدنش از خستگی فاصله بگیره. نقاشیهایی که توسط فلیکس کشیده میشدن، همگی از ترکیب خوشذوقانهی رنگها با هم تشکیل میشدن. تموم طرحهایی که روی بوم کوچکش پیاده میکرد، از احساساتش سرچشمه میگرفتن و چانگبین این ویژگی امگا رو بینهایت میپرستید.
- ولی تو حتی از انتظارات من و قلبم هم بالاتری، لی فلیکس.
درجواب آلفاش لبخند مهربونی به لب نشوند و تقدیم نگاهش کرد. فلیکس توی سختترین شرایطش با اون آلفا آشنا شده بود که با حضورش حس زندگی دوباره توی تنش دمید. حتی هنوز هم که گاهی کابوسهای بیرحم خواب رو از پلکهاش میدزدیدن، چانگبین اونجا بود تا کنار امگاش بنشینه و دست نوازش به سرش بکشه.
- چشمهات...
- چشمهام؟
فلیکس که خستگی رو توی چشمهای چانگبین میدید، سرش رو کج کرد. رایحهی جنگل بارون خوردهی آلفاش بهش میگفت که زیاد از خودش کار کشیده و نیاز به استراحت داره. پلکی زد و زیر لب زمزمه کرد:
- خسته به نظر میان... چرا نمیخوابی؟
آلفا منتظر پسر بود که نقاشیش رو تا جای قابل توجهی برسونه و پس از اون، با به آغوش کشیدنش به خواب بره. نفس عمیقی کشید، نگاهش رو به ماه دوخت و درحالی که با دیدن نور ماه لبخندی روی لبهاش مینشست، گفت:
- آسمون آغوشم تا ماهش رو توی بغل نداشته باشه، خواب به چشمهاش نمیاد.
امگا که فکر نمیکرد دلیل نخوابیدن آلفاش، خودش باشه، با عجله پلک زد و سراسیمه از جا بلند شد ولی پالت رنگ از دستهاش به زمین افتاد و کف بالکن رو به رنگهای مختلف مزین کرد.
نگاه شرمندهاش رو بین پالت و چانگبین گردوند و با خجالت لبش رو گزید. آلفا با دیدن عجلهی فلیکس و نگاه مظلومش خندهای کرد و با باز کردن دستهاش گفت:
- اشکالی نداره... حالا ماه خجالت زدهام رو بهم برگردون.
پسر کوچکتر با سعی بر این که شرمندگی و ناراحتی باعث غمگین شدنش نشن، آستینهای بافت کرمی رنگش رو توی انگشتهاش فشرد و بعد از اون، با بالا انداختن شونههاش از پالت روی زمین گذر کرد و خودش رو به آغوش چانگبین رسوند.
- تلخی فرومونهات باعث ناراحتیم میشه، فلیکس. بابت یه اشتباه ساده خودت رو سرزنش نکن.
درحالی که چونهاش رو روی شونهی آلفا تکیه داده بود، لبهاش رو جمع کرد و پلک نامفهمومی زد. مدتها توی سایهها بودن، باعث ظرافت احساساتش شده بود و حالا چانگبین تمام تلاشش رو میکرد تا فلیکس آسیب نبینه.
نفس عمیقی کشید و همینطور که گرهی دستهاش رو دور آلفاش محکمتر میکرد، گفت:
- فقط... نمیخواستم باعث زحمت کسی بشم.
با حرکتی آهسته فلیکس رو از آغوشش بیرون کشید و نگاهش رو به صورتش دوخت. لبهای جلو اومدهاش جلوهی معصومی به صورتش میدادن و نگاه براقش انگار که نقاشی شده توسط کائنات بود.
- من و این عمارت بزرگ گوش به زنگ ایستادیم تا فرمان ماه رو انجام بدیم.
عاشقانه زمزمه کرد و پیشونیش رو به پیشونی فلیکس چسبوند. نفس کوتاهی توی فرمونهای خامه و عسلش کشید تا خستگی از سرش بپره و بیشتر با معشوقش خلوت کنه.
- چانگبین.
بوسهای روی نوک بینی ظریفش کاشت و با چشمهای بسته زمزمه کرد:
- جانم، ماه سفید!
- اگه تو پیدام نمیکردی... توی سایهها گم میشدم.
لبخند نرمی به دلبریهای صادقانهی امگاش زد و درست زیر گوشش بوسهای نشوند. دستش رو زیر چونهی فلیکس تکیه داد و با بالا آوردن سرش، به نگاه براق توی چشمهاش خیره شد.
- من بهخاطرت با سایهها هم میجنگم، پسرک خامه عسلی.
فلیکس که با حرفهای آلفا ته قلبش قلقلک داده میشد، با چشمهای بسته خندید و به گونهی مرد مقابلش بوسه زد. دستهاش رو دور شونهاش حلقه کرد و گفت:
- حالا من رو بلند کن و به تخت ببر چون آلفای جنگلیم خستهست.
خندهای نرم به حرف فلیکس کرد و گفت:
- هرچی تو بخوای.
تنش رو توی یک حرکت بلند کرد و طولی نکشید که پاهای فلیکس دور کمرش حلقه شد. بازو و شونههای چانگبین رو چسبید تا مبادا به زمین بخوره. هرچند خودش هم باخبر بود تا وقتی آلفاش مراقبشه، قرار نیست زمین بخوره.
نفس عمیقی توی فرومونهای آلفا کشید و فاصلهای که تا تخت طی میشد رو با پلکهای بسته به تنش چسبید. اجازه داد بوم نقاشی و پالت وارونه شدهاش توی بالکن بمونن و خودش توی تخت، کنار چانگبین باشه.
بعد از ثانیههایی توی تخت فرود اومد و بین روتختی سفید رنگ غلتی زد. ترقوههای ظریفش از گوشهی پیراهنش خودنمایی میکردن و باعث ترغیب آلفا برای بوسیدن اون نقطه میشدن.
موهای شلختهاش که بر اثر غلتیدن، توی صورتش ریخته بودن، توسط انگشتهای چانگبین کنار زده شدن. نتونست مقاومت کنه و لبهای خیسش رو روی ترقوهاش سر داد. بوسهی گرمی روی استخون ظریفش جا گذاشت و با فشردن کلید کنار تخت، اتاق توی تاریکی اندکی فرو رفت.
فلیکس که چشمهای براقش توی تاریکی گشاد شده بودن، ترسیده زمزمه کرد:
- چا... چانگبین...
آلفا که از عادات فلیکس به خوبی آگاه بود، لبخند تلخی به پسرک آسیب دیدهاش زد و با روشن کردن آباژور که نور ملیحی ازش ساطع میشد، گفت:
- میدونم... مراقبتم فلیکس، نگران نباش.
با دیدن نور و روشن شدن اتاق، نفس راحتی کشید. تاریکی براش ترسناک به نظر میرسید و حتی نور ماه که از پنجرههای بسته شدهی بالکن به داخل اتاق هجوم میآورد هم نمیتونست آرومش کنه.
با خیال راحت توی جا غلتی زد و خودش رو توی آغوش چانگبین جا داد. با حلقه شدن دستهای مردونهاش دور شکمش، لبخند ظریفی به لب نشوند و پلکهاش رو بست.
- شب بخیر... آلفای جنگلی.
نفس عمیقی توی گردن خوشبوی فلیکس کشید؛ اونقدر که رایحهی خامه و عسل پسر باعث آرامش و خوابآلودگیش بشه. با چشمهای بسته حلقهی دستهاش رو محکمتر کرد و گفت:
- شبت بخیر ماه سفید.
چند ساعتی از خواب آروم اون دونفر میگذشت و حالا که عقربهها نشون از رسیدن نیمه شب میدادن، چانگبین با وجود خستگیهاش به خواب رفته بود؛ ولی امگای کنارش حال درستی نداشت.
دمای تنش بالا بود، پوستش توی حرارت میسوخت و بدنش دچار لرزشهای ناگهانی میشد. لبهای کوچک و سرخش از هم فاصله گرفته بودن و گه گاهی میلرزیدن. پلکهایی که با آرامش روی هم گذاشته بود، حالا با ترس دچار لغزش میشدن.
با ترس نفسهای عمیق و بریدهای میکشید و میخواست که از خواب بیدار شه. تمام سلولهاش باخبر بودن که این چیزی جز یه خواب و کابوس وحشتناک نیست ولی توانایی بیدار شدن نداشت.
نفسهای عمیقش کم کم تبدیل به هق هق شدن و توی سکوت ماه پیچیدن که چانگبین با احساس تن داغ بین دستهاش و هقهای ضعیفش از خواب پرید. با گیجی به اطرافش نگاه کرد و دید که پسرک آسیب دیدهاش چطور با ترس به روتختی چنگ میاندازه تا خودش رو از خواب بیرحمش نجات بده.
نوک انگشتهاش در اثر فشاری که به روتختی وارد میکرد، سفید شده بودن و لبهاش بابت نفسهای عمیقش ترک برمیداشتن. بدن داغش میلرزید ولی نمیتونست از خواب وحشتناکش بیدار بشه. دیدن این صحنه برای چانگبین چندان هم تازه به نظر نمیرسید چون بارها فلیکس رو از چنین کابوسهایی نجات داده بود.
با این که دیدن حال خراب پسرکش باعث آشفتگیش میشد، بیمعطلی دستهاش رو جلو برد و تنش رو تکون داد تا شاید از خواب بیدارش کنه.
- فلیکس... فلیکس، بیدار شو!
سرش رو به چپ و راست تکون میداد تا از کابوسش خلاص بشه ولی برای بیدار شدن ناتوان به نظر میرسید. هقهای ریزش به گریه تبدیل شدن و نالهی ضعیفی سر داد که قطرات گرم اشک از گوشهی چشمش سر خوردن و قلب چانگبین رو مچاله کردن.
- فلیکس، خواهش میکنم بیدار شو... داری کابوس میبینی.
با صدای آلفاش چشمهاش رو با وحشت باز کرد و نگاه ترسیدهای به اطرافش انداخت. هنوز هم میلرزید، صورتش از اشک خیس بود و شدت ضربان قلبش با کوبش چکش روی تخته برابری میکرد.
تنش رو با ترس عقب کشید و درحالی که به تاج تخت میچسبید، دستهاش رو بالا آورد و روی گوشهاش کوبید. صدای جیغ توی گوشش اکو میشد و نمیدونست چطوری باید خودش رو خلاص کنه. چشمهاش رو میفشرد و ضربههای نه چندان آرومش روی گوشهاش مینشستن.
دستهای لرزونش توسط دست چانگبین از سرش فاصله گرفتن که با نگرانی توام با مهربونیش، دستهاش رو نگه داشت و انگشتهاش رو روی گونهی خیسش کشید.
- آروم باش.
- صدا... صدای جیغ میاد... چانگبین لط... لطفا کمکم کن.
بوسههای بیشماری روی نوک انگشتهای سفید از ترسش زد و دستهاش رو فشرد. جلو رفت و اشکهای گرم روی گونهاش رو بوسید و توی گوشش زمزمه کرد:
- چیزی نیست... من کنارتم، باشه؟ پیش من جات امنه.
نفسهای تندی میکشید و با ترس به چانگبین نگاه میکرد. درحالی که لبهای ترکخوردهاش رو روی هم میفشرد و بزاقش رو فرو میفرستاد، سرش رو بالا پایین تکون داد و گفت:
- میشه... بغلت کنم؟
لبخند دردناکی به صورت امگا پاشید و موهای نمدارش رو کنار زد. هربار دیدن فلیکس توی این شرایط، میتونست باعث آوار شدن زندگی روی سر پسر بزرگتر بشه.
- بغلم کن.
گفت و برای آروم شدنش، تن ترسیدهاش رو توی آغوش کشید. دستهاش رو توی سینهاش جمع کرد و خودش رو به سینهی چانگبین چسبوند. فکر کردن به تصویرهایی که توی ذهنش میچرخیدن، آشفتگیش رو چند برابر میکردن و جسد خونی توی کابوسهاش، از مقابل چشمهاش کنار نمیرفت. حتی هنوز هم صدای جیغ و فریاد توی گوشش بود و آرزو داشت کر بشه ولی چنین اصواتی مغزش رو نشونه نگیرن.
با درد چشمهاش رو بست و چنگی به روتختی بین دستهاش زد. در یک لحظه احساس کرد محتویات معدهاش رو داره بالا میاره پس به سختی و با عجله از بین دستهای چانگبین فاصله گرفت و همینطور که به سمت دستشویی میدوید، دستش رو مقابل لبهاش گرفت.
- فلیکس... چی شده؟
چانگبین که میدید هنوز هم چیزی از حال بد امگا کم نشده، نفسش رو بیرون داد و با عجله و نگرانی دنبالش رفت. با جسم خستهاش روی زمین نشسته و مشغول بالا آوردن محتویات معدهاش توی توالت بود.
با دیدنش نفس لرزونی بیرون داد و پلکهاش رو با درد بست. وضعیت فلیکس هیچوقت بهتر نمیشد و هربار به نحوی سر کابوسهاش آسیب میدید.
درحالی که درد توی قلبش لمس میشد، جلو رفت و کنارش زانو زد. چشمهای سرخش پر از اشک بودن و صورتش سفیدتر از همیشه بود. رنگ به رخ نداشت و دستهاش رو به زمین میفشرد تا برای نجاتش به چیزی چنگ بزنه. عق زدنش مثل پتکی توی سر آلفا کوبیده میشد و حتی نمیدونست باید به کدوم در بزنه تا حال امگاش بهتر بشه.
محتویات معدهاش که به پایان رسید، تنش رو با حالی زار عقب کشید و روی زمین نشست. دست بیجونش روی معدهی خالیش نشست که پیراهن حریرش رو توی مشتش فشرد.
هق کوتاهی زد و با چشمهای سرخ و اشکی گفت:
- چانگبین، من دلم آرامش میخواد... این ترس کی قراره دست از سرم برداره؟
نفسش رو به سختی بیرون داد و به چشمهای قرمز فلیکس خیره شد. خودش هم باخبر نبود که کی میتونه آرامشش رو شاهد باشه ولی دستهاش رو باز کرد، با مهربونی لبخند تلخی زد و گفت:
- بیا اینجا، پسرک غمگینم... بیا.
روی دستهای لرزونش خزید و جلو رفت. خودش رو بین دستهای آلفا رها کرد و چشمهاش رو با بغض بست. دستش رو روی ساعد چانگبین که دور تنش حلقه شده بود، گذاشت و سرش روی بازوش نشست.
چانگبین که از پشت امگاش رو بغل کرده بود، سرش رو به دیوار تکیه داد و فرومونهاش رو آزاد کرد. میخواست تنها راهی که برای آروم کردنش بلده رو امتحان کنه.
فلیکس که چشمهای اشکیش رو برای لحظاتی روی هم گذاشته بود، با حس کردن رایحهی جنگل بارون خوردهی آلفاش، نفسهای عمیقی کشید. فرومونهای تلخ خودش کم کم به حالت عادی برمیگشتن و انگار که داشت آروم میگرفت.
هوا روشن میشد و نور خورشید به اتاق میرسید. دقایقی رو توی همون حالت باقی موندن تا این که فلیکس به سختی از جاش بلند شد و به چشمهای چانگبین نگاه کرد. میتونست حتی توی نگاهش حس کنه که چقدر درموندهست پس لب گزید و با گرفتن دست گرمش گفت:
- ممنون... که مراقبمی.
لبخند نرم آلفا تجدید شد و با بوسیدن انگشت فلیکس جوابش رو داد. به آرومی از جا بلند شد و با کشیدن دست امگا به سمت روشویی کشوندش. بعد از باز کردن شیر آب، دستش رو خیس کرد و به چشمهای نم دارش کشید چون میخواست توی صورتش اثری از اشک نباشه.
فلیکس که با چشمهای گرد شدهای حرکات آلفا رو دنبال میکرد، بعد از هربار خیس شدن صورتش، پلکهاش رو متعجب میبست. کم کم رد اشک از توی چشمهاش پاک شد و حالا فقط سرخی تیلههاش باقی مونده بود.
دقیقهای بعد فلیکس رو روی تخت نشوند. امگا که احساس میکرد حداقل امشب رو دیگه نمیتونه بخوابه، پاهاش رو جمع کرد، با بغل کردن زانوهاش پلکی زد و گفت:
- میخوای بخوابی؟
چانگبین کنارش روی تخت نشست. سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- اگه نمیتونی بخوابی، باهم بیدار میمونیم.
برای این که خیالش از حال فلیکس مطمئن بشه، حاضر بود قید خواب شبش رو بزنه چون میتونست به همون چند ساعت کوتاه خوابش اکتفا کنه.
ناگهان انگار که مسئلهای رو به خاطر آورده باشه، به صورت فلیکس خیره شد و گفت:
- فکر کنم حالا که معدهات خالی شده، گرسنه باشی.
گرسنه بود و معدهاش که به هم میپیچید، به غذا خوردن نیاز پیدا میکرد ولی هیچ میلی به غذا نداشت. سرش رو به دو طرف تکون داد و با نگاهی که به گوشهی تخت خیره شده بود، زمزمه کرد:
- میل ندارم.
- مطمئن باشم؟
زیر لب "اوهوم" نرمی گفت و آروم زیر ملحفه خزید.
- شکلاتی که دیشب خواستم رو هنوز نتونستم بخورم... زیر تخت قایمش کردم تا اگه گرسنه شدم، تمومش کنم.
لبخندی به شیرینی امگاش زد. فلیکس عاشق شکلات بود و هیچوقت نمیتونست تمامش رو توی یک حرکت بخوره بنابراین همیشه ذرهای رو برای ساعات بعدش نگه میداشت.
روی تخت خزید و کنار امگا جا گرفت. دستش رو دور شونهی فلیکس حلقه کرد و انگشتهاش رو توی دستش گرفت تا نوازشهای نرمی روی انگشتش بنشونه و موهاش رو نوازش کنه. رایحهی عسل و خامهاش حالا آروم گرفته بود و دیگه رد تلخی ازش به مشام نمیرسید.
به نوک انگشتهای گرم پسر بوسهای زد و گفت:
- میدونی؟ داشتم فکر میکردم که صدات کنم یونگبوک.
فلیکس که با دست آزادش مشغول بازی با لبهی ملحفه بود، پلکی زد و زمزمه کرد:
- یونگبوک؟... چرا؟
نفس عمیقی کشید. چانگبین حاضر بود هرکاری انجام بده تا دیگه خوابهای آروم امگاش به کابوس گره نخورن چون هربار که خواب شبش از هم دریده میشد، تا چند روز توی اوج حساسیتش قرار میگرفت؛ ساکت میشد و دیگه انرژی چندانی از خودش نشون نمیداد.
- یونگ به معنی اژدهاست و بوک یعنی رایحه. تو همیشه رایحهی اژدها رو حس میکنی و بابتش آسیب میبینی... کاش میشد این اژدهای خطر رو ازت دور کنم تا آروم بگیری.
فلیکس از بچگی با این ویژگی دست و پنچه نرم کرد. بابت دور شدن از کابوسهاش وارد جمع نشد و اجتماع رو به دست فراموشی سپرد چون با خودش خیال میکرد اگر بین آدمها نباشه، رایحهی خطر رو بینشون تشخیص نمیده. اشتباه میکرد چون با حبس شدنش توی اتاق، خطر توی خوابش به سراغش میاومد و وعدهی تهدید برای خانوادهاش رو بهش میداد و درنهایت زمانی که خواهر کوچکترش رو از دست داد، از خودش رو خوابهاش متنفر شد.
- چانگبین... اون زندهست.
نگاه آلفا رنگ سوالی گرفت و گفت:
- کی زندهست؟
پارچهی ملحفه بین مشت فلیکس فشرده شد و چشمهاش رو باز کرد تا دوباره اون تصویر وحشتناک مقابل چشمهاش نمایان نشه. با صدایی لرزون زمزمه کرد:
- نمیدونم... قسم میخورم نمیدونم کی بود ولی داشت نفس میکشید... میدونم که نباید زنده باشه چون توی نگاهش نفرت رو دیدم... اون میخواد انتقام بگیره.
اخمهای آلفا توی هم گره خورد. فلیکس داشت از کی حرف میزد؟ کسی که نباید زنده باشه ولی هست... انتقامی که از سر نفرت قراره گرفته بشه و...
با تصورش برق از سرش پرید، نگاهش رنگ ترس گرفت و زمزمه کرد:
- باید به کریس خبر بدم.
YOU ARE READING
Our Wet Story
Fanfiction"Our Wet Story" "هیچ ایدهای نداری که چقدر دلم میخواد برای تلافی سرکش بازی امشبت، صدای التماست رو به گوش کل عمارت برسونم." یادآوری بوسهای که چند دقیقهی پیش دیده بود، باعث جوشیدن خون توی رگهاش میشد. از مینهو انتظار نداشت درمقابل اتفاقات تازهای...
