مرد مقابلش که صورتش با ماسک پوشیده شده بود، کلاه کپ مشکی رنگش رو جابهجا کرد. قدمی جلو برداشت و با گذاشتن انگشت اشارهاش روی بینیش، مینهو رو به سکوت دعوت کرد.
امگا برای لحظهای دنبال وسیلهای برای دفاع از خودش گشت ولی با پیچیدن رایحهی بلوط آلفاش زیر بینیش، نفس راحتی کشید. چرا با این ظاهر وارد شده بود؟ ماسک آلفای آشنای مقابلش پایین اومد و با زمزمهی آرومی گفت:
- بدون این که سروصدا کنی، لباس بپوش.
مینهو که نمیدونست چی توی سر کریستوفر میگذره، چشمی چرخوند. روی تخت نشست و دستهاش رو روی سینهاش گره زد.
- باز چه نقشهای داری؟
جلوتر اومد و مقابل مینهو متوقف شد. بوسهی گرمی روی پیشونیش نشوند و با ولوم پایین صداش گفت:
- نقشهی یه قرار مخفیانه؟ حاضر شو که قراره با آلفات یه لشکر محافظ رو بپیچونی. میخوام به یه قرار رویایی ببرمت.
مرد مقابلش قرار بود طی ساعات آینده ریاست یک خانواده رو برعهده بگیره ولی حالا با تغییر ظاهر جلوی مینهو ایستاده بود تا مخفیانه از عمارت خارج بشن؟ کریستوفر بیشک دیوونه محسوب میشد؛ یه عاشق که حاضر بود برای دیدن لبخند امگاش هرکاری انجام بده.
دقایقی بعد حاضر و آماده کنار کریس ایستاد. به تبعیت از مرد، ماسک مشکی رنگی به صورت داشت و کلاه هودی نه چندان ضخیمش روی سرش نشسته بود. مینهو برای مدتها چیزی جز پیرهن سفید رنگ و رسمی به تن نداشت و حالا به دور از کلیشههای تکراری زندگیش، قصد داشت تفریح داشته باشه.
در مقابلش رو به آرومی از چهارچوب فاصله داد. نهایت تلاشش این بود که اجازه نده توجه غریبهای به سمتشون جلب شه. قدم محتاطانهای جلو برداشت و به اطرافش سرک کشید.
- آروم بیا بیرون. مراقب باش سروصدا نکنی.
مینهو در جواب مرد گوش به زنگ که با تن صدای پایینی همراه بود، سری تکون داد. درست پشت سرش به آهستگی قدم برداشت و از اتاق خارج شد.
- چطوری باید از عمارت بیرون بریم؟ اینجا پر از محافظه!
کریستوفر که سعی داشت از میون نردهها سر و گوشی آب بده، نگاهش رو اطراف سالن چرخوند. به محض این که توجه کسی رو روی خودش ندید، به سرعت دست مینهو رو همراه خودش کشید. با عجله ولی بدون ایجاد صدای خاصی از پلههای مارپیچی عمارت پایین اومد.
به محض گذر از آخرین پله دست گرم امگای میون دستهاش رو فشرد و به سمت مجسمهی بزرگ کنار پلهها رفت. مجسمهای که به زیبایی آراسته شده بود و در حقیقت تصویری از اساطیر یونان رو به نمایش میگذاشت.
پشت مجسمه قرار گرفت و با خم شدنش، مینهو رو همراه خودش کشید تا جسم هردوشون پشت قسمت پایینی مجسمه پنهان بشه. درحالی که نگاهش رو با نهایت دقت اطراف میچرخوند، زمزمه کرد:
- فرار کردن از اینجا و جیم زدن بین این همه محافظ، کار هرروزهام بود. باید خدا رو شکر کنی که چیدمان سالن این عمارت عوض نشده.
پسر کوچکتر که نزدیک شدن محافظ مشکی پوش رو دید، توی یک حرکت تن کریس رو عقب کشید. اصلا دلش نمیخواست مجبور به کنسل کردن قرار مخفیانهاش بشه.
تن مرد توی آغوشش حس میشد و سفت خودش رو بهش چسبونده بود تا مبادا لو برن. نفسهای تندش توی گوش کریستوفر مینشستن و باعث وسوسه کردنش برای بوسیدن لبهاش میشدن. نفس عمیقی کشید تا عطر کاکائوی نابش رو به ریههاش تقدیم و نفسی تازه کنه.
توی یک لحظه براش مهم نبود که با نمایان شدن جسمشون یا حتی پیچیدن رایحهاشون توی عمارت، امکان لو رفتنشون زیاد میشه. دستش توی تار موهای مینهو لغزید و سرش رو به گودی گردنش نزدیک کرد.
حالا علاوهبر پوست تمیز و سفیدش که بوی شامپو بدن ازش به مشام میرسید، عطر کاکائوش هم به راحتی حس میشد. با بستن پلکهاش نفس عمیقی توی چال گردنش کشید و برای لحظاتی توی آرامش غرق شد.
مینهو هیچ واکنشی نشون نمیداد. درواقع به خودش این اجازه رو داده بود تا برای چند ثانیهی کوتاه بتونه تزریق حال خوب به زیر پوستش رو با گوشت و خون لمس کنه.
دستش دور شونههای آلفا فشرده شد و اون وقت بود که کریستوفر متوجه شد باید برای حس کردن چنین لحظاتی، اول از شر عمارت و محافظین بیشمارش خلاص بشه.
بوسهی سریعی روی استخون برجستهی ترقوهی مینهو نشوند. یقهی هودیش رو بیشتر به سمت گردنش کشید و دوباره کلاهش رو روی موهاش انداخت. با لبخند گرم و نگاه گذرایی چشمهاش رو رصد کرد و بعد از اون، دوباره به قصد چک کردن سالن سر برگردوند.
بعد از ثانیههایی انتظار برای خلوت شدن راهشون، به سرعت به سمت دری که گوشهی راه پله قرار داشت، دوید. صدای قدمهاشون علیرغم سرعت بالایی که داشتن، توی فضا نمیپیچید. شاید نیاز بود از سروصدایی که محافظها حین چیدن میز ایجاد میکردن، تشکر کنه.
با باز کردن در و قدم برداشتنش به سمت داخل، برای بار آخر نگاهی به اطرافش انداخت. در رو به آرومی به چهار چوب نزدیک کرد و چند قدمی فاصله گرفت. نفس راحتی بابت امن بودن جاشون کشید و به سمت مینهو برگشت.
نگاه خیرهی امگا روی در و دیوار اتاق میچرخید. تابلوهای نقاشی توی هرسبکی به دیوار آویخته شده بودن. گلدونهای بزرگ و کوچکی که نصف فضا رو پوشونده بودن، باعث سرسبزی اتاق میشدن.
- اینجا گلخونهست؟
با نگاه خیرهای به اطرافش گفت.
- قبل از اینکه گلخونه باشه، اتاق من بود. وقتی پدرم متوجه شد به دلایل مختلف غذا خوردن سر میز رو میپیچونم و از عمارت فرار میکنم، ترجیح داد اتاقم طبقهی بالا باشه. پنجرههای اینجا زیادی برای فرار مناسبن.
- اخبار تخس بودنت توی نوجوونی زیاد به گوشم خورده.
جلو رفت و دست به تابلوی روی دیوار کشید. حتی نمیدونست متعلق به کدوم نقاش و رنگ پاشیده شده توسط چه سبکیه. تنها چیزی که میدونست این بود که اون تابلو فوقالعاده زیباست.
نوک انگشتهاش رو روی سطحش کشید و با حیرت نگاهش رو به خطوط درهم آمیختهی مقابلش دوخت. مینهو هیچ ارتباط خاصی با هنر و نقاشی نداشت. از بچگی فقط آموخته بود که توی این دنیا باید برای حفاظت از خودش تمام تلاشش رو بکنه. اون به جای کار با قلمو، استفاده از اسلحه و دفاع از خودش رو یاد گرفته بود.
قدمی جلو برداشت و کنار مینهو ایستاد. نگاه سردرگمش بین تابلوها میچرخید و نمیدونست چرا تا این حد مشتاق دیدن سلسله مراتب کشیده شدنشون توسط یه نقاشه.
- وقتمون داره هدر میره مینهو.
سری تکون داد و به سمت کریس برگشت. به طرز عجیبی امروز احساس میکرد داره وجههی جدیدی از شخصیت آلفاش رو میبینه. دوست داشت بیشتر باهاش آشنا بشه و وقت بگذرونه.
- امروز عجیب شدی کریس، دوستش دارم...
دست به سینه شد و توی اتاق قدم برداشت. بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
- خب آقای فراری! از چه راهی قراره مخفیانه خارج بشیم؟
لبخند نرمی که روی لبهای آلفا شکل گرفته بود رو ندید. به سمت گلدونهای چیده شدهی گوشهی اتاق رفت و دستی روی گلبرگهای نرمشون کشید.
- امروز خبری از رئیس و کریستوفر نیست. فقط همون چان سر به هوایی که توی این اتاق زندگی میکرد، کنارته تا باهاش به دنیای کوچیکش سفر کنی. فارغ از این عمارت و آدمهاش؛ مثل یه آلفا و امگای بیخبر از دنیا.
با نگاهی متعجب به سمت مرد بزرگتر برگشت. کریس چقدر با خودش کلنجار رفته بود تا بتونه یک روز مطابق میل مینهو رو براش رقم بزنه؟ انگار نم اشک داشت به مردمکهای بهت زدهاش نزدیک میشد.
مینهو هیچ وقت لذت داشتن یک رابطه یا حتی رفاقت نزدیک رو نچشیده بود. برخلاف تموم هم سن و سالانش که دنبال مارک شدن توسط آلفاهای رنگ و وارنگ بودن، اون امگا دنبال راهی می گشت تا گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه.
احساس میکرد خدا پاداش تمام صبر کردنهاش رو داده. حالا شخصی مقابلش بود که بخاطر لمس احساس رضایت توسط پسر، حاضر میشد از خود واقعیش برای ساعاتی فاصله بگیره. حتی به دنیای بچگی و نوجوونیش سفر کنه تا بتونه حال خوب مینهو رو کنار خودش ببینه.
نم اشکی که فاصلهای با جوشیدن توی چشمهاش نداشت رو با سرسختی پس زد. قدمی جلو برداشت و تنش رو به آغوش کریستوفر سپرد. با حلقه شدن دستهای آلفا دور بدنش، فرومونهای بلوطش رو به ریه کشید. آرامشی که از اون مرد به سمت مینهو هجوم میآورد، احساسی خالص و مثال زدنی بود.
- نمیفهمم دارم پاداش کدوم کار خوبم رو میگیرم؟
لبخند کمرنگ ولی گرمی که روی لبهای کریس نشست، دلیلی جز رضایت نداشت. درحال حس کردن آرامش امگاش با بند بند وجودش بود و هیچ دلیل دیگهای نمیتونست تا این حد باعث خوشحالیش بشه.
- عشقی که بهت دارم، پاداش دووم آوردنت توی روزهای سخته. تو بیشتر از هرکسی لیاقت داری این احساسات کهنه رو برای خودت داشته باشی.
![](https://img.wattpad.com/cover/338706854-288-k695574.jpg)
VOUS LISEZ
Our Wet Story
Fanfiction"Our Wet Story" "هیچ ایدهای نداری که چقدر دلم میخواد برای تلافی سرکش بازی امشبت، صدای التماست رو به گوش کل عمارت برسونم." یادآوری بوسهای که چند دقیقهی پیش دیده بود، باعث جوشیدن خون توی رگهاش میشد. از مینهو انتظار نداشت درمقابل اتفاقات تازهای...