توی سکوت آروم گرفته بود و بسته شدن زخم کریستوفر به دست دکتر کو رو تماشا میکرد. احساس میکرد گند زده و مقصر اصلی ماجرا کسی جز خودش نیست. اگر با بیفکری و بدون محافظ عمارت رو ترک نمیکرد، کار کریس برای اجرای نقشه سخت نمیشد. حتی خراشی نه چندان سطحی هم روی بازوش نمینشست.
برای خراشیده شدن پوست گرم آلفا خودش رو مقصر میدونست و لحظهای از به هم گره زدن انگشتهاش دست نمیکشید. جز تلاشهای دکتر کو برای پانسمان و هیس کشیدنهای دردناک کریس زیر لبش هیچ نوای اضافی توی اتاق نمیپیچید.
مینهو که براش سخت به نظر میرسید به زخمی که حضورش تقصیر خودشه چشم بدوزه، به زمین خیره شده بود. موهای آشفتهاش توی پیشونیش ریخته بودن و با اخم پررنگش انگشتهاش رو به هم میکشید. اگر چانگبین دیر رسیده بود، چه اتفاقی میافتاد؟
باند سفید رنگ که دور بازوش پیچیده شد، نگاه کوتاهی به مینهو انداخت. برای احساس آشفتگیش نیازی به دقت نبود چون تلخی رایحهاش به راحتی زیر بینی کریس میپیچید.
هنوز هم مملو از اضطراب و نگرانی به نظر میرسید. کریس داشت با امگاش چیکار میکرد؟ آرزو داشت میتونست برای همیشه از خطرها و نگرانیها دورش کنه. افسوس که زندگی جفتشون با خطر گره خورده بود.
بابت این که نمیتونست کاری برای دریای طوفانی درون مینهو انجام بده، خودش رو شدیدا سرزنش میکرد. درواقع سوقصد اصلی به جون کریستوفر شکل گرفته بود ولی مینهو توی این ماجرا آسیب بیشتری دید.
توی این مدت هیچ فشار عصبی نمونده بود که امگا متحمل نشده باشه. از آلفاش دور شد، بابت آشفتگی ذهنی کریستوفر مورد سرزنش قرار گرفت، توی دام بیماری افتاد، گروگان گرفته شد و حالا به تندیسی ترک خورده میموند.
اخمش با دیدن حال مینهو بیشتر و بیشتر میشد. پسر کوچکتر لیاقت یه زندگی آروم رو داشت ولی کریستوفر با حضور داشتن توی زندگیش و ابراز احساساتش، ناخواسته از داشتن چنین زندگی آرومی منعش کرده بود.
تموم مسئولیتهای این مدت رو کنار زده و تنها به آرامش بخشیدن به امگاش فکر میکرد. هردوشون به استراحت نیاز داشتن تا تنشهای اخیر رو فراموش کنن. یه صبح معمولی و بدون دردسر، یه روز عادی و مملو از دلخوشی و یه شب آروم و دوست داشتنی. به خوبی میدونست لیاقت مینهو بالاتر از اینه که توی حسرت یه روز عادی و عاشقانه با کریستوفر بسوزه.
با بسته شدن زخمش دست از افکار نابسامانش کشید. نیاز داشت برای رفع خستگی جفتشون کاری انجام بده. نفسش رو به سختی بیرون داد و رو به دکتر کو گفت:
- ممنون دکتر.
مرد که میدونست قراره توصیههاش توسط کریستوفر نادیده گرفته بشن، لازم دید دوباره روی صحبتهاش تاکید کنه. به هیچ وجه دلش نمیخواست بهخاطر بیاهمیتی کریس نسبت به سلامتیش، براش اتفاقی بیفته. درحالی که وسایل و مواد ضدعفونیش رو جمع میکرد، با نگاه کوتاهی به پسر رئیس گفت:
- امیدوارم به توصیههام عمل کنی و بیشتر مراقب زخمت باشی. دلم نمیخواد دو روز بعد از زخمی شدنت ببینم که داری بدون پانسمان بوکس کار میکنی.
خندهی نرمی به صحبتهای مرد کرد و سری تکون داد. از جا بلند شد و درحالی که سعی میکرد زیاد دستش رو تکون نده، نگاه از مینهو گرفت. قصد نداشت قبل از رفتن دکتر با دیدن امگاش آشفته بشه.
- به هرحال من برای سلامتیت باید به هاجون جواب پس بدم پس بهتره مراقب باشی. شبتون بخیر.
- شب شما هم بخیر.
با بیرون رفتن دکتر از اتاق بود که متوجه شد کار پانسمان زخم کریس تموم شده. به قدری غرق در فکر به نظر میرسید که دنیای اطرافش رو فراموش کرده بود. سرش رو که بالا آورد، نگاهش به چشمهای بیحالت آلفا گره خورد.
صدای بسته شدن در سالن توسط دکتر کو نشون از رفتنش میداد. حرفی برای گفتن نداشت ولی لازم میدید حرف بزنه. میخواست تمام موجهای ناآروم دریای قلبش رو به ساحل قلب کریس برسونه تا ساکت بشن.
قدمهای شمردهی کریس جلو اومدن و مقابلش ایستادن. لبهی تخت نشسته بود و با بالا آوردن سرش به راحتی میتونست نگاهش رو به چشمهاش بدوزه. شاید از این طریق میتونست ذرهای آرامش بگیره.
کلمات رو گم کرده بود و به نظر میرسید واژهها هیچ کاربردی براش ندارن. تنها توی سکوت به رگهی طلایی چشمهاش نگاه کرد و اجازه داد احساساتش از طریق چشمهاش منتقل بشن.
دست کریس که بالا اومد و توی موهاش نشست، پلکی زد. لبهاش رو از هم فاصله داد تا شاید بتونه حرفی بزنه و از این زلزلهای که درونش رو آوار میکرد، خلاص شه. بدون مقصد لب باز کرد تا حرف بزنه ولی آلفا به نشونهی دعوتش به سکوت پلک آرومی زد. انگشت اشارهاش رو مقابل لبهاش نگه داشت و با چشمهای بسته گفت:
- هیش! میخوام آرومت کنم مینهو؛ بدون نیاز به حتی یه کلمه. این اجازه رو بهم میدی؟
توی نگاهش دریایی از غم چرخ میخورد. انگار که سر بزنگاه آرامش به دادش رسیده بود. موهای آشفتهاش رو کنار زد و طبق عادتش بوسهای گرم روی پیشونیش نشوند.
لبهای کریس رو که روی پوستش احساس کرد، پلکهاش رو روی هم گذاشت. انگار دوز بالایی از مسکن زیر پوستش تزریق میشد و آتیش درونش رو خاموش میکرد.
دستهایی که صورتش رو قاب کرده بودن، پایینتر اومدن. روی شونههای دردناکش کشیده شدن و دونه دونه دکمههای پیراهنش رو باز کردن. با برخورد باد نسبتا سرد به زخمهای بیشمار روی تن کبودش پلکهاش رو فشرد. نالهی آرومی از درد سر داد و برای بیرون آوردن پیراهنش همکاری کرد.
تنش رو ذرهای عقب کشید تا آلفا به راحتی بتونه شلوارش رو از پاش خارج کنه. با بالا آوردن پایین تنهاش بود که پارچهی اضافه از دور تنش کنار رفت.
با کمک دستهاش روی تخت عقب رفت و به تاج تخت تکیه داد. برای سر پا موندن روی اون استخونهای آسیب دیده که درد توی نقاطشون موج میزد، زیادی خسته بود.
نگاه کریس روی تنش چرخید. کبودیهای ریز و درشتی روی پوستش به چشم میخورد که باعث تشدید عذاب وجدان پسر بزرگتر میشدن. گوشهی لبش زخم شده بود و حتی حرف زدن براش دردناک به نظر میرسید. شونههاش به رنگ یاسی کبود دراومده بودن و رد طنابهای مزاحم روی بالاتنهاش دیده میشد.
خطوط قرمز رنگ و تیرهای که انگار دور تنش چرخیده بود، باعث خجالتش میشد. روی قفسه سینهاش انگار خط به خط درد ردیف شده بود و بازوهاش زیادی سرخ شده به نظر میرسیدن.
با اخم و شرمندگی دستهاش رو مقابل تنش گرفت تا مبادا کریس با دیدن رد وحشیانهی طنابها خودش رو مقصر بدونه. با برخورد دستهای خودش روی پوست سینهاش، سوزش وحشتناکی به جونش افتاد. پلکهاش رو فشرد و به سرعت دستهاش رو فاصله داد که مچ دستش توسط کریستوفر اسیر شد.
نگاه اخم آلودش رو سرتاسر تنش چرخوند. روی رد سرخ تنش چرخ خورد و بارها به خودش لعنت فرستاد. اگر احساسات کریس به مینهو ازش یه نقطه ضعف خطرناک نساخته بودن، کار به اینجا نمیکشید. جایی که پسر کوچکتر خیال کنه باید زخمهاش رو پنهون کنه تا باعث شرمندگیش نشن.
طوری که انگار تمام تلاشش آسیب ندیدن زخمهاش بود، تن مینهو رو به نرمی بین دستهاش کشید. درحالی که سعی داشت اخم روی صورتش به پسر حس بدی منتقل نکنه، جسمش رو روی ملحفهی تخت گذاشت.
سرش که روی بالش نشست، احساس کرد عضلاتش از قبل نیاز به رها شدن داشتن. حالا میتونست خودش رو بین روتختی حبس کنه. امیدوار بود کریس هنوز پیشش باشه. کنار دستش بشینه تا روزی که زخمهای سرخ و کبود رنگش التیام پیدا کنن. دوباره بتونه با قدرت بجنگه و فرماندگی تیم رو به عهده بگیره. مینهو برای برگشتن به روتین قبلی زندگیش زیادی خسته بود.
کریستوفر که میدید امگاش تا چه حد آسیب دیده، احساس شکست میکرد. حتی نتونسته بود از پس وظایفش بربیاد و از مینهو مراقبت کنه.
جلو اومد و روی تنش خم شد. فرومونهای بلوطش رو آزاد کرد تا شاید حتی ذرهای بتونن روح پرتلاطم مینهو رو آروم کنن. رایحهاش زیر بینی پسر کوچکتر پیچید و باعث نفس عمیقش شد. توی اون شرایط فقط بستن پلکهاش و تزریق شدن آرامش میتونست به دادش برسه.
لبهای کریس مستقیما روی سیبک گلوش نشستن. با حرارت و گرمایی که به پوستش منتقل شد، برای لحظهای گر گرفت. هیچوقت نمیتونست به لمسهای ناگهانیش عادت کنه.
کریستوفر که میدید پلکهای خستهی مقابلش برای لحظاتی بسته شدن، تصمیم به پیشروی گرفت. سرش رو توی گردنش برد و عطر کاکائوش رو به ریه کشید. مینهو میتونست حتی با رایحهی بیهمتاش هم باعث آرامشش بشه.
بوسههای ریزی روی پوست ملتهب گردن و شونههاش مینشوند. پوستی که زیر لبهاش بود، با هر بوسه شعلههای دردش کم و کمتر میشد. لبهای گرمش رو درست روی کبودی شونهاش گذاشت. دردش رو میتونست با تمام وجود حس کنه. مینهو توی اون مدت چه عذابی کشیده بود؟
دست دیگهاش از روی شونهاش سر خورد و تا زخمهای بیشمار بازوش رسید. حتی دست کشیدن روی اون زخمها میتونست باعث بشه برای لحظهای درد تا مغز استخونش بره و دوباره آروم بگیره. جوری که انگار هیچ زخمی اونجا کاشته نشده.
لبهاش پایین و پایینتر اومدن. روی تک تک نقاط زخمی تنش کشیده شدن. تن کبودش توسط دستهاش لمس شد و آروم گرفت. حتی حضورش مثل آب روی آتیش عمل میکرد.
مغزش خاموش شده بود و حتی خودش ترجیح میداد زیر اون نگاه خیره و لمسهای اجتناب ناپذیر ذوب بشه. دوست داشت میون روتختی و ملحفه مدفون باقی بمونه. نیاز مبرمی به استراحت توی وجودش پرسه میزد و کریستوفر قصد داشت این نیازش رو برآورده کنه.
دستش رو کشید و چراغ رو خاموش کرد. نورهای اضافی براش مزاحمت ایجاد میکردن. باخبر بود که مینهو توی تاریکی بیشتر آرامش میگیره و حالا میخواست همه چیز مطابق میلش باشه.
آباژور کنار تخت که روشن شد، وزنش رو روی آرنجش انداخت. تنش کنار مینهو بود و نگاهش توی صورتش میچرخید. حتی درد پاسمانش هم نمیتونست باعث بشه حواسش از اون چهرهی دردناک پرت بشه.
مینهو که با برداشته شدن لبها و انگشتهای جادویی کریس احساس میکرد ذهنش شلوغ شده، به سمتش چرخید. به سختی روی بازوش قرار گرفت ولی فشار ناگهانی که به گوشت تنش وارد شد، باعث شد آخ پر دردی سر بده.
کریس که سردرگمی امگا رو میدید و براش آشفته میشد، بدون اهمیت به زخم بازوش دستش رو جلو برد و دور کمرش حلقه کرد. بیمعطلی تن مینهو رو روی تن خودش کشید تا مبادا بیشتر از این کبودیهاش بهش فشار وارد کنن.
زخم بازوی خودش میسوخت ولی توی اون شب هیچ چیز جز به هم پیوند زدن شکستگیهای تن مینهو مهم نبود. حتی دردش رو توی چهرهاش هم نشون نداد و به گرمای تنی که روی بدنش قرار گرفته بود، فکر کرد.
- به زخمت بیتوجه نباش.
مینهو زمزمه کرد؛ وقتی دید کریس حال امگاش رو نسبت به زخمهای خودش بیشتر توی اولویت قرار میده. میخواست اخم کنه ولی غم و درد درهم تنیدهی توی نگاهش این اجازه رو بهش نمیدادن.
کریستوفر که میدید مینهو چقدر خودداره، توی گلو خندید و با صدای گرفتهاش گفت:
- آروم گرفتن تو بیشتر از یه زخم مسخره برام اهمیت داره.
روی زخم باندپیچی شدهاش دست کشید و زیر لب گفت:
- این یه زخم مسخره نیست. مثل یه چالهی پر از درده که اگه مواظبش نباشی... ممکنه طغیان کنه.
کریس که محو زمزمههای آروم و زیرلبی مینهو شده بود، با نگاهی مسخ شده به چشمهاش خیره شد. توی اون نگاه همه چیز دیده میشد و پررنگترین احساسش عشق بود. عشقی که به جون هردوشون آتش انداخته میانداخت.
به موهای نسبتا بلند مینهو که توی پیشونیش بودن دست کشید. کنارشون زد و با نگاه گرمش گفت:
- بابت اینکه نتونستم ازت محافظت کنم من رو میبخشی؟
غم عمیقی توی نگاه مینهو دوید. باید چیکار میکرد تا ثابت کنه کریس هیچ کم کاری از خودش نشون نداده؟ آرزو داشت این احساس عذاب وجدان براشون مزاحمت ایجاد نکنه و تنهاشون بذاره.
انگشتهاش رو دور دست کریس که قاب صورتش شده بود، حلقه کرد. زخم کنار لبش هنوز به لبهاش فشار میآورد. خطوط روی قفسهی سینهاش بر اثر برخورد با تن داغ آلفا بیشتر میسوختن ولی هیچ حرفی نمیزد. نمیخواست از آغوشش فاصله بگیره. تا وقتی تنش قفل جسم کریس بود، رایحهی بلوطش زیر بینیش میپیچید و هرم نفسهاش توی صورتش پخش میشد، دیگه چیزی احتیاج نداشت.
- تو به بخشش نیازی نداری... ولی من به آرامشت نیاز دارم.
- بهم بگو! باید برات چیکار کنم؟
مینهو خسته بود. قدر سالها دویدن و نرسیدن خسته به نظر میرسید. به مرگ بین دستهای آلفاش نیاز داشت. میخواست خیالش از بابت این که تا کریس ابد کنارش ایستاده راحت باشه.
نگاه کمرنگ و بیحالش رو از چشمهای منتظر کریستوفر گرفت. به آرومی سرش رو روی قلبش گذاشت تا با صدای ضربانش آروم بشه. میخواست اطمینان داشته باشه اون تپشهای منظم تا آخر دنیا نواخته میشن.
- من خیلی شکسته به نظر میرسم کریس. این تن خسته اون فرماندهای نیست که عاشقش شدی. چطوری هنوز برای محافظت از این تجسم ضعف خودت رو به اب و آتیش میزنی؟
حرفش زیاد مورد پسند آلفا قرار نگرفت ولی سعی کرد به نرمی تفکراتش رو تغییر بده. چطور میتونست با خودش چنین فکری داشته باشه؟ مینهو تحت هر شرایطی قرار میگرفت، باز هم توسط کریستوفر پرستیده میشد.
این حقیقت که اون پسر یه امگای معمولی نبود، حداقل برای کریس واضح بود ولی کاش خودش هم باور داشت. مینهو طی این چند روز اتفاقات عجیبی رو از سر گذرونده و همچنان پابرجا قرار داشت. این که خودش را تا این حد دست کم میگرفت، بیانصافی بود.
دستش رو بالا برد و خط پایین قوس کمرش رو دست کشید. پلکهاش رو روی هم گذاشت و گفت:
- راه زیادی داری تا از چشم من خودت رو ببینی مینهو. تو تنها کسی هستی که برای کنار من بودن ساخته شده.
نفس عمیقی کشید و مکثی کرد. کاش میتونست بهش نشون بده که از دید خودش چه الههی پرستیدنی و پرقدرتیه.
- تو فرصتش رو داری تا دوباره بلند بشی پس چشمهات رو ببند و استراحت کن... میدونم قراره دوباره کنارم باشی.
دستش توی موهاش چرخ خورد و رایحهی کاکائوش رو نفس کشید. توی بغلش آروم گرفته بود و هیچ صدایی از سمتش نمیاومد. نفسهای منظمش باعث میشدن کریس فکر کنه که از شدت خستگی خوابش برده.
لپش به سینهی کریس فشرده میشد و ضربان قلبش رو زیر گوشش حس میکرد. اون تپشها باعث جنب و جوش شریان خون توی رگهاش میشدن. پلکهاش بسته بود و داشت کم کم به دنیای رویا سفر میکرد.
با صدای ضعیفش زمزمه کرد:
- رئیس...
آلفا که چشمهاش رو برای لحظاتی بسته بود تا از فرومون کاکائوی پسر کوچکتر آرامش بگیره، لبخند نرمی از صدا زده شدنش توسط مینهو زد.
- هوم!
- دوستت دارم.
لبخندش پررنگتر شد. مینهو شیرینترین تضاد زندگیش بود. درعین قدرتش گاهی میشکست و فقط کریس میتونست سرپاش کنه. عشقی که از طرف امگا نصیبش میشد، تموم انگیزهاش برای تنفس بین دیوارهای سنگی عمارت رو تضمین میکرد.
- رئیس هم دوستت داره... فرمانده.
پلکهاش گرم شد ولی ضربان زیر گوشش هنوز میتپید. با همون نوای منظم و آروم بود که دل به خواب سپرد. دیگه درد زخمهاش اهمیتی نداشت. پوستش نمیسوخت و از کبودیش خجالت نمیکشید. مینهو کریستوفر رو کنارش داشت و برعکس، اون فرماندهی قوی پیش رئیسش بود.

YOU ARE READING
Our Wet Story
Fanfiction"Our Wet Story" "هیچ ایدهای نداری که چقدر دلم میخواد برای تلافی سرکش بازی امشبت، صدای التماست رو به گوش کل عمارت برسونم." یادآوری بوسهای که چند دقیقهی پیش دیده بود، باعث جوشیدن خون توی رگهاش میشد. از مینهو انتظار نداشت درمقابل اتفاقات تازهای...