افراد زیادی برای بدرقهی هاجون توی حیاط بزرگ عمارت به صف شده بودن و در راس اونها، کریستوفر به همراه امگاش ایستاده بود؛ پسری که بابت دوری اجباری از پدرش مقداری آشفته به نظر میرسید.
توی راه طولانی و طاقت فرسای ریاست نیاز به پشتوانهای همچون پدرش داشت ولی شرایط ایجاب میکرد تا از این نعمت محروم بشه. به تواناییهای خودش ایمان داشت و حتی مینهو هم کنارش بود. اصل قضیه مربوط به حضور گرم پدرش میشد چون اون آلفای دنیا دیده تحت هرشرایطی حامی پسرش به نظر میرسید.
با چهرهای جدی به مقابلش خیره شده بود و سعی داشت خم به ابرو نیاره تا باعث مردد شدن پدرش نشه. هاجون با همراهی محافظها کنار ماشین مشکی رنگ ایستاد. کارلوس هم همراهش بود؛ پسر کوچکتر رئیس که ترجیح میداد توی سایه باقی بمونه و ببشتر از این آسیب نبینه ولی اون همین حالا هم دچار حساسیت بیش از حد شده بود.
- به گمونم وقت رفتنه.
لبخندی به صورت پدرش پاشید و با دیدن دستهایی که به سمتش میاومد، برای در آغوش کشیدنش پیش قدم شد. با اطمینان فرومونهای پدرش رو به ریه کشید تا برای همیشه یادش بمونه حمایت چه عطری داشت.
- امیدوارم به خوبی استراحت کنید پدر.
با نواختن چند ضربه توی کمر کریس، از آغوشش بیرون اومد و مینهو رو مخاطب قرار داد:
- بیا جلو! خیال نکن برای فرماندهی پرقدرت عمارتم دلتنگ نمیشم.
امگا که مقداری شرم زده به نظر میرسید، نیمچه لبخندی به لب نشوند. جلو رفت و میون آغوش آلفای بزرگ قرار گرفت. حتی مینهو هم ترجیح میداد ریاست کریستوفر بدون حضور پدرش شروع نشه ولی چارهای جز این نبود.
کارلوس گوشهای ایستاده بود تا با خودش کنار بیاد. اون آلفا از همین حالا نیازمند حمایتهای پدرش به نظر میرسید و براش سخت بود روزهای زندگیش رو بدون اون ورق بزنه. حتی برای رویارویی با بقیه هم آمادگی نداشت؛ چه برسه تنهاتر شدن.
آلفای کوچکتر بعد از سوقصدی که به جونش شد، توی اتاقهای عمارت خودش رو حبس کرده بود و به درخواست پدرش از مدتها پیش توی عمارت کانبرا ساکن شده بود.
کریس که تشویش کارلوس رو میدید، دستش رو جلو برد و روی شونهاش گذاشت. برادر کوچولوش مضطرب بود و کریستوفر لازم میدید خیالش رو راحت کنه.
- نگران نباش... ما کنارتیم.
پلک لرزونی زد و با نگاهی که به سختی به چشمهای برادرش خیره شده بود، گفت:
- فقط یکم... مضطربم... ببخشید که نتونستم توی مهمونی دیشب حاضر شم. اوضاع درستی نداشتم.
آلفای بزرگتر شرایط کارلوس رو درک میکرد. پسر نوجوونی که درکمال بیگناه بودن، مورد سوقصد قرار گرفته بود. سر پا شدن هنوز هم براش سخت به نظر میرسید و روح از هم پاشیده شدهاش نیاز داشت تا خاطرات اون شب وحشتناک رو فراموشی کنه.
کریس درحالی که به صحبتهای پدرش و مینهو چشم دوخته بود، سری تکون داد و گفت:
- مشکلی نیست داداش کوچولو! روزی که پدر گفت میخوای به اینجا بیای تا شاید آروم بشی، میدونستم بهش نیاز داری. هرکاری که فکر میکنی بهت حس آرامش میده رو انجام بده.
لبخند ساختگی و کمرنگی روی لبهای کارلوس شکل گرفت. از حمایتهای برادرش قلبش گرم میشد ولی نمیتونست بیشتر از این چیزی توی چهرهاش نشون بده چون بابت کم خوابی و کابوسهای اخیرش، سیستم بدنش به کلی به هم ریخته بود.
طولی نکشید که خداحافظی با رئیس دنیا دیدهی عمارت به پایان رسید. حالا کریس و امگاش، سونگمین و مباشر جوان، به همراه کارلوس و باقی فرماندهان عمارت، توی سالن نشسته بودن تا از برنامهی برگشت به سئول باخبر بشن.
فنجون قهوه بین انگشتهای کریس فشرده شد. جرعهی کمی از قهوهی گرمش نوشید و به صحبتهای برادر کوچکش گوش داد.
- بعد از مهمونی دیشب با پدر صحبت کردم و ازش خواستم مدت دیگهای رو اینجا بمونم... امیدوارم تو هم موافق باشی و اجازهاش رو بدی.
آلفای رئیس مکثی کرد. فنجون توی دستش رو روی میز مقابلش گذاشت و به سمت جلو خم شد. درحالی که آرنجهاش رو روی زانوهاش مینشوند، سری تکون داد و گفت:
- فکر میکنم هنوز بهش نیاز داشته باشی.
کریستوفر درست نمیدید برادرش رو درگیر ماجراهای بیپایان خودش و عمارت بکنه. توی وجود کارلوس نیاز مبرمی به استراحت میدید و حاضر بود کار رو برای خودش سخت کنه ولی برادرش حال بهتری داشته باشه.
جونگین که به صحبتهای اون دونفر گوش میداد، انگشتهای سونگمین که بین دستش بودن رو نوازش کرد و گفت:
- تا وقتی محافظهای عموی بزرگتون اینجا هستن، به نظر امن میرسه. گذشته از اون... کمتر کسی جرئت داره به سمت عمارت کانبرا قدم برداره.
سری برای تایید صحبتهای جونگین تکون داد. حق با مباشر جوان بود چون این عمارت به نوعی محل تولد ریاستشون محسوب میشد. خانوادهی بنگ توی اون کشور نفوذ بسیار بالایی داشتن و در صورت بروز هرگونه مشکل، خانوادههای زیادی برای کمک بهشون پا پیش میگذاشتن.
- بگذریم... کارلوس مدتی برای استراحت کانبرا میمونه و ما دو ساعت دیگه به مقصد سئول پرواز داریم. بهتره عجله کنید چون اصلا دلم نمیخواد دیدارم با خانوادهی بیون به تعویق بیفته. به اندازهی کافی از اهمیت معامله خبر دارید.
سرها به نشونهی اطاعت پایین اومد و کمکم کسی جز دو آلفا و امگاهاشون توی سالن باقی نموند. کریس که به نظر مقداری نگران کارهای پیش رو به نظر میرسید، نگاهی به جونگین انداخت.
- میتونی کارها رو مدیریت کنی؟
سری تکون داد. مطمئنا تمام تلاشش رو برای کمک کردن به کریستوفر انجام میداد. اون آلفا مثل برادر به جونگین نزدیک بود و برای جبران زحمات خانوادهاش تمام توانش رو به کار میگرفت. درحالی که به نشونهی اطاعت سرش رو پایین میبرد، دست سونگمین رو فشرد و گفت:
- البته! خیالت راحت باشه.
با احساس سنگینی چیزی روی شونهاش، سرش رو چرخوند و با سونگمینی مواجه شد که پلکهای خستهاش روی هم افتاده. از شدت خوابآلودگی چیزی نمونده بود تا روی زمین بیفته ولی شونههای جونگین مانع سقوطش میشدن.
چشمی به این حجم از خوابآلودگی پسر چرخوند و دستش رو روی نیمهی صورتش گرفت. شک داشت بتونه از خوابیدنش جلوگیری کنه ولی حداقل میتونست تلاش کنه تا از روی زمین افتادنش جلوگیری کنه.
- سونگمین... قرارمون این بود توی طول پرواز بخوابی نه الان!
درحالی که خوابش سنگین میشد، سرش پایین رفت و وقتی فهمید داره سقوط میکنه، ناگهان به خودش اومد. پلکهاش رو با گیجی باز کرد و با دستهایی که میون دست جونگین بودن، به لباسش چنگ انداخت تا نیفته.
وقتی از ثابت بودنش مطمئن شد، اخمی کرد. خواب باعث سوزش چشمهاش میشد و دلش میخواست عمیقتر بخوابه. احساس میکرد سرش سنگین شده پس با جابهجایی خودش، سرش رو روی پای جونگین گذاشت. نفس عمیقی توی رایحهی آتش آلفاش کشید و با بستن پلکهای خستهاش گفت:
- دوباره که داری غر میزنی! میتونم هم الان بخوابم هم توی پرواز.
چشمهاش رو به هم فشرد. هیچوقت نمیتونست حریف سونگمین بشه پس ترجیح داد به آروم گرفتنش روی پاش چشم بدوزه. امگای غرغرو و شیرینش همیشه خوابالو بود و باعث خندهی جونگین میشد. فرومونهای مارشمالوش رو توی ریه حبس کرد، دستی به موهای فندوقی رنگش کشید و با نگاه خیره به پسرکش زمزمه کرد:
- پسرهی لجباز!

ŞİMDİ OKUDUĞUN
Our Wet Story
Hayran Kurgu"Our Wet Story" "هیچ ایدهای نداری که چقدر دلم میخواد برای تلافی سرکش بازی امشبت، صدای التماست رو به گوش کل عمارت برسونم." یادآوری بوسهای که چند دقیقهی پیش دیده بود، باعث جوشیدن خون توی رگهاش میشد. از مینهو انتظار نداشت درمقابل اتفاقات تازهای...