تن خستهاش توی حصار محکم طنابها گیر افتاده بود ولی مینهو هیچ اهمیتی بهش نمیداد. کوفتگی جسمش که ناشی از بیماری بود، حالا مقابل فشار طنابها درد قابل تحملی به نظر میرسید.
گوشت تنش فشرده میشد ولی درد طاقتفرساش پیش نگرانی مینهو بابت آلفای کله شقش، موضوع مهمی برای اهمیت دادن نبود. اگر چان وارد انبار میشد، احتمال زنده موندنش به صفر درصد میرسید. این اتفاقی نبود که مینهو علاقهای به رخ دادنش داشته باشه.
حتی اجازهی تلاش برای نجات دادن خودش رو هم نداشت چون با هر تکون ظریفی که به بدنش میداد، فشار اون طنابهای لعنتی بیشتر میشد. جدای از اون، مردی که با همدستی پدرش باعث اتفاقات اخیر و دوری از آلفاش شده بودن، مقابلش نشسته بود.
با تکیه دادن به صندلی و نیشخند احمقانهای نگاهش روی مینهو میچرخید. اسلحهی کنار دستش نشون میداد به هیچ عنوان شوخی نداره. برای تکون خوردن زیادی بیجون بود ولی حتی اگر تنش رو میتکوند هم لولهی تفنگ به سمتش نشونه گرفته میشد.
زخمی که گوشهی لبش کاشته شده بود، میتونست یادگاری از مقاومتش جلوی اون محافظهای وقت نشناس باشه. جسمش بین طنابهای ضخیم گیر افتاده و ذهنش پیش آلفاش بود. برای اهمیت دادن به خودش زیادی آشفته به نظر میرسید پس تصمیم گرفت تمام دل نگرانیش رو خرج کریس کنه.
نمیتونست ساکت بشینه. تمام اتفاقات زیر سر مرد مقابلش و پدر کثیفتر از خودش بود. مینهو در توان خودش نمیدید که مقابلش سکوت کنه و لازم میدونست میزان نفرتش رو توی صورت جونگ روک تف کنه.
- واقعا فکر میکنی برنده شدی؟
صدای قهقههی نفرت انگیز مرد توی فضا طنین انداز شد. به سختی خودش رو کنترل میکرد تا تنش رو وحشیانه جلو نکشه، طنابها رو پاره کنه و گلوی مرد مقابل رو زیر کفشاش گیر بندازه.
- غیر از اینه؟ حداقلش اینه که تو مثل یه موش کوچولو توی طنابهای من گیر افتادی و کریس که توهم قدرت داره، میون آب و آتیشه.
- اسمش رو به زبون کثیفت نیار حرومزاده!
فریاد گوش خراشی کشید که صدای دردناکش توی انبار پیچید. چطوری میتونست ساکت بشینه تا به آلفاش توهین بشه؟ اون مرد میتونست لقب کقیفترین ذات رو از آن وجود نحسش کنه.
- سعی کن زیاد انرژیت رو هدر ندی چون برای فرار کردن بهش نیاز داری.
اهمیتی به حرفهای مرد نداد. حالا ترجیحش این بود مقابل اراجیف بیسر و تهاش سکوت کنه تا مجبور به قتلش نشه. اگر اتفاقی برای کریس میافتاد، انبار رو همراه مرد به آتیش میکشید.
مطمئن نبود چه پایانی در انتظارشه. تنها خواستهاش این بود که کریس سالم باشه و حاضر بود بابت رسیدن به این خواسته، از جون خودش مایه بذاره. اهمیتی نداشت که درنهایت چه اتفافی برای خودش میافتاد؛ آلفا عصبانی میشد یا نه. تنها چیزی که میخواست، پیچیدن صدای نفسهای کریس توی گوش عمارت بود.
درد نامحسوسی که توی استخونهاش میچرخید، بعد از طنابها دوبرابر شده بود و احساس سستی توی زانوهاش چرخ میزد. حالا نفس تنگی به سراغش اومده بود که حتی نمیدونست بابت محدود بودن فضا برای تنفسشه یا نگرانی کریستوفر به گلوش چنگ میاندازه.
با صدای ترمز لاستیکها توی جاده خاکی بود که با نگرانی نگاهش رو به سمت در زنگ زدهی انبار چرخوند؛ خودش بود. میدونست کریس عمرا به حرفش گوش میداد و تنهاش میگذاشت. انگار حالا نوبت آلفا بود که با حضور توی مکانی که نباید باشه، جون دیگری رو نجات بده.
اسلحه رو از کنارش برداشت و به شونهاش تکیه داد. با پوزخند نحسی کنج لبش به ساعت مچیش خیره شد و گفت:
- درست سر وقت!
پاسخی از طرف مینهو شنیده نشد. شعلههای خشمی که به دست مرد منفور مقابلش برافروخته شده بودن، با هیچ طعنه و زخم زبونی آروم نمیگرفتن. ترجیح میداد با چشمهای خودش مرگش رو تماشا کنه.
نگاه منتظر و نگرانش رو به در انبار دوخت. کاش اشتباه میکرد و صاحب ماشینی که بیرون توقف کرده بود، کریس نبود. تمام آرزو و رویاهاش زمانی پرپر شدن که قامت بلند مرد وارد انبار شد. از در زنگ زدهای که از قبل باز بود، گذر کرد و وارد فضای نسبتا تاریک شد.
اخم نقش بسته روی پیشونیش نشون از عصبانیتش میداد و رگهی طلایی چشمهاش، توی تاریکی انبار میدرخشید. موهاش به طرز آشفتهای به سمت بالا حالت داده شده بودن. چنگ زدن به موهاش توی عصبانیت نوعی عادت براش محسوب میشد.
قدمهای محکم ولی پر از نگرانیش رو جلو برداشت. پشت تعدادی کانکس حمل بار قراضه و لاستیکهای سنگین قدیمی تونست جسم خسته و اسیرش رو ببینه. چشمهاش از فرط خستگی رو به سرخی میرفت و حدس میزد عضلاتش مملو از درد باشن.
مردمکهای غمگین و نگرانش که به چهرهی کریستوفر افتادن، لرزش واضحی به نگاهش نشست. آشفتهتر از هر وقتی به نظر میرسید و این به اندازهی کافی مایهی عذابش بود.
رایحهی بلوط سوختهای که همیشه همراه تنش بود، حالا دیگه بوی اقتدار نمیداد. به درخت برافروختهای شدهای میموند که تمام داراییش رو داره از دست میده. غم و خشم در هم آمیختهای توی عطرش حس میشد که چنگ دردناکی به قلب مینهو میانداخت.
تنی که شبهای زیادی توسط دستهای کریس مثل یک الهه لمس میشد، حالا توسط طنابهای بیرحم به ستونی سخت سنجاق شده بود. بیمعطلی قدمی به سمت مینهو برداشت که صدای شلیک توی گوش هاش پیچید.
جونگ روک که به قسمت بالایی ستون شلیک کرده بود، اسلحهاش رو به سمت آلفا گرفت و با نگاه بهت زده و خندهی تمسخر آمیزی گفت:
- باید احمق باشی که فکر کنی اجازه میدم قبل از مرگ نحست لمسش کنی.
قدمی برنداشت و سرجاش متوقف شد. نسبت به مرد مقابلش احساس نفرت خالص داشت. مردی که عامل خونه کردن وحشت توی زندگی نسبتا آرومش بود و حالا مایهی عذاب امگاش میشد. اگر خط اضافهای روی اون تن میافتاد، کریستوفر به مرز جنون میرسید.
- چک کنید مسلحه یا نه.
با رفتن محافظ به سمتش، دستی که از عصبانیت مشت شده بود رو پایین نگه داشت تا مستقیما روونهی صورتش نکنه. درحالی که زبونش رو توی لپش فشار میداد، نگاه خشمگینش رو پایین دوخت. قصد نداشت با انجام دادن حرکت اضافهای باعث آسیب دیدن مینهو بشه. بیحرکت ایستاد تا از اسلحه نداشتنش مطمئن بشن.
- بگو چی میخوای.
با دور شدن محافظ قد بلند و اشارهای که مبنیبر مسلح نبودن کریس به رئیسش کرد، پلکهاش رو به هم فشرد. همونطور که اسلحهاش رو به سمت کربس نشونه گرفته بود، متفکر سری تکون داد و با هیجان گفت:
- خودت رو... برای آزاد شدنش باید تو اینجا بمونی؛ بدون هیچ محافظی. میخوام وقتی داری جون کثیفت رو تقدیم کائنات میکنی، نگاهم به چشمهای ملتمست باشه.
نگاهش رو بیاهمیت به چند مرد درشت هیکل که اطراف جونگ روک بودن، به سمت مینهو چرخوند. بغض و التماس توی نگاهش خونده میشد. هیچوقت قرار نبود بتونه دوباره پیشونیش رو لمس کنه؟ سرکش بازیهاش، لجبازیهای بچگانه و اطاعت نکردنش؛ تموم اونها باعث دلتنگیش میشدن.
غم مثل بختکی بیرحم روی سرنوشت جفتشون سایه میانداخت. چرا درست وسط دویدن توی جادهی خوشبختی سر و کلهی مصیبت پیدا شده بود؟
درد توی نگاه هردوشون به قدری قابل لمس بود که جونگ روک تصمیم به مداخله گرفت. درحالی که پوزخندی کنج لبهاش مینشوند، گفت:
- آه، وقت لحظات عاشقانه تموم شده بنگ! بهتره باهاش خداحافظی کنی چون...
بدون اینکه نگاهش رو از چشمهای لرزون مینهو برداره، زمزمهی تلخی روی لبهاش نشست:
- قبول.
صدای قهقههی ترسناک و مصیبت بارش توی فضا پیچید و باعث تجدید نفرت اون دونفر از صاحب سایهی تاریک سرنوشتشون شد. حدس میزد کریس درمقابل جون امگاش تسلیمترین فرده.
- میدونستم یه عاشق احمقی ولی از کجا میدونی که قراره بعد از تو سراغ اون نرم؟
اون بتای احمق از نقشههای مرد سر درنمیآورد. مینهو فقط باید از انبار بیرون میرفت تا توسط محافظین عمارت سئو نجات پیدا کنه. کریستوفر برای به دام افتادن زیادی سنجیده عمل کرده بود.
- هدفت منم. دلیلی نداره وقتی من رو از پا درآوری، سراغش بری.
حق با مرد بود. تنها دلیلی که مینهو توی انبار حضور داشت، جایگاهش محسوب میشد. اگر نقطه ضعف خطرناک کریستوفر اون امگا نبود، درصد بالایی از محافظین کیم اطراف عمارت پرسه نمیزدن تا درصورت مشاهدهی امگا گیرش بندازن.
وقتی آلفا تصمیم گرفته بود خودش رو تسلیم کنه، مینهو دیگه فایدهای نداشت. حتی اگر زنده میموند هم عمارت بنگ به زودی سقوط میکرد و به داراییهای کیم افزوده میشد.
مینهو لال شده بود. توان حرف زدن رو در خودش نمیدید و در مرز جون دادن بود. این نمیتونست پایان عشقش باشه. قرار نبود اجازه بده ماجرا اینجوری تموم بشه. بابت ترک عمارت از خودش متنفر بود، بهخاطر کله شق بودن کریس ازش نفرت داشت و طمع خانوادهی کیم حالش رو به هم میزد.
تموم تلاشهایی که مبنیبر اعتراض، فریاد کشیدن یا حتی باز کردن طنابها باید انجام می داد، توی وجودش ته نشین شدن. انگار که در خودش توانایی سعی کردن رو نمیدید. احساس میکرد آخرین گلبرگ رز زندگیش داره خشک میشه و جز نگاه به وداعش کاری از دستش برنمیاد.
- حق نداری این کار رو بکنی.
با ناباوری سر تکون داد و به سختی کلماتش رو از میون لب های بهت زدهاش خارج کرد. نگاهش داشت کم کم رنگ میباخت و احساس بازنده بودن تنش رو در آغوش می کشید. انگار که دیگه توی دنیا چیزی برای از دست دادن نداره و حالا تنها داراییش در مرز سقوطه.
- این رو به عنوان آخرین خواستهی رئیست انجام بده و بدون اینکه پشت سرت رو نگاه کنی، برو.
- میخوای چه غلطی بکنی؟
با درد فریاد کشید و اهمیتی به صدای ترک برداشتن شیشهی وجودش نداد. متلاشی شدن قلبش رو با بند بند وجودش حس میکرد. کریس اونقدر احمق نبود که خودش رو فدا کنه. تموم این اتفاقات مزخرفی که پشت بند هم رخ دادن، خواب بودن. دلش میخواست باور کنه هنوز داره توی تب میسوزه و کابوس میبینه ولی مرد شکستهی مقابلش، بیش از حد واقعی به نظر میرسید.
شونههای پهنش خم شده بود، نگاه طلاییش حالا رنگ میباخت و قلبش مچاله میشد. جز اجبار هیچ چیزی نمیتونست باعث بشه مینهو رو از دست بده و همین اجبار لعنتی داشت رنگیترین تابلوی زندگیش رو ازش میگرفت.
با اشارهی جونگ روک دو مرد پشت سرش به سمت مینهو رفتن تا از حصار طنابها خارجش کنن. تنش رو بیاهمیت به درد وحشتناکش تکون میداد تا از بین دستهاشون خارج بشه.
میخواست مثل یه بچهی خردسال دستش رو سفت بچسبه و فرار کنه. اونقدر بدوه تا به جایی برسه که اثری از تهدید نباشه. بتونه با خیال راحت دست آلفا رو توی دستهاش بگیره و حرارت تنش رو خنثی کنه.
- به من دست نزن حرومزاده!
نگاهش به کریس برخورد کرد. چشمهاش رو بسته بود تا تقلاهای مینهو برای نرفتن رو نبینه. آرزو داشت میتونست صدای فریادهای پر از دردش رو نشنوه تا بیشتر از این شونههاش خم نشه.
- دستهاش رو ببندید و سر جادهی اصلی ولش کنید.
توی اون لحظات اهمیتی به درد تنش نمیداد. بازوهاش سرخ شده بود و قفسهی سینهاش خس خس میکرد. رد طناب ها به وضوح روی پوستش مونده بود و شک داشت پایان داستان کریستوفری باشه تا بتونه جای زخمهاش رو ببوسه.
تقلاهاش بی فایده بودن و حتی نمیتونست خودش رو از دستهای دو محافظ خارج کنه. طولی نکشید که مچش توسط دستهای محکم مرد مزاحم اسیر شد. بدون اینکه از درد وحشتناک مینهو باخبر باشه، دستهاش رو به عقب کشید و دوباره میون طنابهای زمخت گره زد.
- دستهای کثیفت رو به من نزن عوضی.
کریستوفر که به سختی داشت خودش رو کنترل میکرد، سرش رو بالا آورد. کاش زندگی انقدر باهاش نامهربون نبود که حالا مجبور به انتخاب بشه. اگر ماجرا برعکس میشد و اتفاقی برای مینهو میافتاد، مرد تا ابد خودش رو نمیبخشید. در اون صورت خودش رو به حبس شدن بین دیوارهای سنگی عمارت محکوم میکرد. زندگی بدون مینهو براش تفاوتی با عذاب نداشت و حالا ترجیح میداد برخلاف نارضایتش، تصمیمی بگیره که به صلاح امگا باشه. تصمیمی که توی اون اثری از کریس نیست و تنها یادگاریش خاطرههای بیرحم و رایحهی به یاد موندنیشه.
- بگو باهاش درست برخورد کنن.
- تو که قرار نیست کنارش باشی پس چه اهمیتی...
تلاشی برای کنترل خشمش نکرد و با فشردن دندونهاش نگاه تیزش رو به مرد دوخت. جملهی قبلش رو به صورت شمرده و آرومی بیان کرد:
- بگو باهاش درست برخورد کنن.
مرد مقابلش که قصد داشت آخرین خواستهی کریس رو اجابت کنه، چشمی چرخوند و با اسلحهی توی دستش به سمت مینهو اشاره کرد.
- یه ذره ملایمت به خرج بدید و سریع از اینجا دورش کنید.
مبنهو که شاهد گفتگو بود، اهمیتی به سایهی سنگین مرد روی تنش نداد. قصد کرد به سمت آلفا بدوه تا شاید بتونه هردوشون رو نجات بده. به محض این که اولین قدم رو برداشت، بازوش توسط مرد قوی هیکل اسیر شد. آخ دردناکی از بین لبهاش فرار کرد. تب وحشتناکی که صبح گریبان گیرش شده بود یا حتی بسته بودن تنش، به حد کافی به جسمش فشار وارد کردن. حالا فعالیت دستهاش هم محدود شده بود.
- بابت اینکه خودت رو ازم گرفتی هیچوقت نمیبخشمت کریس.
و بعد با بغض دردناکی که به گلوش چنگ میانداخت، به بیرون از انبار برده شد. دیگه صدای قدم هاش به گوش مرد نرسید. تقلاهاش رو نتونست ببینه و حتی رایحهی کم جونش هم به مشامش نمیرسید. کاکائویی که تنها با شامهی تیز کریس لمس میشد، حالا داشت توسط اجباری مزاحم ازش فاصله میگرفت.
نفسش رو به سختی بیرون داد و گفت:
- همونطور که خواستی؛ من اینجام و هیچکس همراهم نیست...
شقیقههاش میسوخت ولی پیش سوزش قلبش، دردی بی معنی محسوب میشد. توی هیچ یک از برهههای زندگیش تصمیم به فداکاری نگرفته بود. این ماجرا تفاوت فاحشی با باقی دراماهای زندگیش داشت. یک سر داستان به مینهو میرسید و کریس حاضر نبود سر جونش شرط بندی کنه.
- فکر میکنی این مبارزه عادلانهست؟
- برام هیچ اهمیت کوفتی نداره. وقتی تو اینجا داری جون میدی، پدر عزیزت احتمالا توی عمارتش محاصره شده. فکر نکنم برام مهم باشه قراره از چه راهی برنده بشم.
پوزخندی روی لبهاش مهمون شد. انگار که تمام زندگیش رو باخته بود. پدری که منتظر برگشت کریس بود و مینهویی که ساعاتی دیگه توی جادههای تاریک اطراف شهر سرگردون میچرخید. هیچ تضمینی برای برد آلفا نبود و ترجیح میداد بدون فکر کردن به تکههایی از قلبش که با رفتن مینهو نابود شدن، به کام مرگ بره.
- این که با اسلحه و محافظ جلوی یه آلفا ایستادی، باعث نمیشه چیزی از بتا بودنت کم بشه. تو هنوزم توی جامعه هیچ نقشی نداری.
کلماتی که از زبونش خارج میشدن، به هیچ عنوان جزو عقایدش نبودن. تنها هدفش از گفتن چنین حرفهایی عصبانی کردن جونگ روک بود. تصمیم داشت حداقل اعصابش رو با زخم زبون زدن آروم کنه.
اسلحهی توی دستهاش برای لحظهای لرزید. مرد مقابلش بدون اینکه خبر داشته باشه، دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود. نژادی که از بچگی مایهی سرافکندگیش محسوب میشد و حالا کریس تصمیم به کوبیدنش توی صورتش داشت.
- خفه شو!
- اونقدر به خودت اطمینان نداری که تنهایی مقابلم بایستی و اون گنده بکهای اطرافت قراره ازت محافظت کنن. اسلحهام رو با بزدلی گرفتی و حالا میخوای لولهی تفنگت رو سمتم نشونه بری؟ فکر کردی شجاعت رو میشناسی بتای احمق؟
هیچ چیزی نمیشنید. تحقیرهای نوجوونی مثل چکشی روی مغزش فرود میاومدن و به دست آلفای مقابلش تشدید میشدن. چشمهاش رو فشرد و فریاد زد:
- بهت گفتم خفه شو!
زبونش رو روی لبش کشید و ضعف جونگ روک رو تماشا کرد. کریس برای باختن توی این بازی زیادی حرفهای بود. براش اهمیتی نداشت که قراره از چه راهی اون بتا رو زمین بزنه. با تحقیر، لمس نقطه ضعف بچگی یا حتی بازی با کمبودهای درونیش. تنها چیزی کع حائز اهمیت محسوب میشد، اطمینان از سلامت مینهو بود. تصمیم داشت برای نجاتش وقت بخره.
- اسلحهات رو کنار بذار و بیا جلو. وقتی باهام برابر باشی و بتونی من رو زمین بزنی، بیشک به برتریت اقرار میکنم.
قصدش تحریک اعصاب جونگ روک و وسوسه کردنش برای مبارزهی تن به تن بود. حتی اگر شده با نامردی و دوز و کلک از این انبار بیرون میزد ولی قبل از اون مطمئن میشد که حال امگاش خوبه.
بتای مقابلش که اسلحه رو به دست محافظ کنارش داد، نیشخند پیروزمندانه ولی نرمی روی لبهاش نشست. کتش رو از تنش خارج کرد و روی زمین پر از خاک انداخت.
آستینهای پیراهن سفید رنگش رو تا آرنجش بالا داد و نگاه تیزش رو به قدمهایی که بهش نزدیک میشدن، دوخت. مشت ناشیانهی بتا به سمتش اومد که مچ دستش رو اسیر کرد. با پوزخند بهش خیره شد و گفت:
- سریع نیستی گل پسر.
اخمهای جونگ روک شدیدتر شد. تحمل تحقیر شدن از سمت آلفای مقابلش رو نداشت چون کریس در حالت عادی هم ازش برتر بود. فارغ از دنیای نژادها و جنسیت ثانویهاشون، کریستوفر همه چیز داشت. تموم چیزهایی که اون بتا برخلاف لیاقت نداشتن، توی آرزوی داشتنشون سوخته بود. امگایی وفادار، عمارتی باشکوه، خانوادهای حامی و اعتباری خاص توی بازار. اگر پدرش با انزجار نسبت به نژادش از قلبش طردش نمیکرد، حداقل الان بیشتر برای مبارزه آموزش میدید. جونگ روک حتی برای جانشینی پرورش نیافته بود. اگر مثل کریستوفر تحت تعلیم قرار میگرفت، انقدر ضعیف و دستپاچه به نظر نمیرسید.
تموم نفرتش رو جمع کرد تا مشتش رو از بین دستهای داغ کریس عقب بکشه. نگاهش مملو از خشم بود ولی تصمیمات عجولانهای که برای ضرباتش میگرفت، فقط کیفیت مبارزهاش رو پایین میآوردن.
دست مخالفش رو جلو برد تا گلوی کریستوفر رو بچسبه. این بار موفق شد با حرکتی سریع دستش رو دور گلوش حلقه کنه ولی طولی نکشید که دست آلفا روی مچش نشست. با فشار محکمی که به دستش وارد شد، درد رو توی تنش احساس کرد.
اخمهاش رو به هم گره زد و صورتش از درد جمع شد. از شدت فشاری که دست قوی و مردونهی کریستوفر به مچش وارد میکرد، نمیتونست انگشتهاش رو به گلوش فشار بده. حتی موفق نشد تنفسش رو مختل کنه و احساس ضعف روی مغزش رژه میرفت.
آلفا یقین داشت اگر توی یک ضربه مرد رو از پا دربیاره قطعا اسلحهی محافظهای جونگ روک به سمتش نشونه گرفته میشن. دستش رو از گلوش جدا کرد و طی حرکت سریعی، مچ دستش رو پیچوند. صدای فریاد دردناکش توی انبار پیچید و باعث رضایت کریس شد.
نتونست تحمل کنه و به زمین افتاد. درد وحشتناکی توی استخونش احساس میکرد و نیاز داشت به طریقی خشمش رو خالی کنه. بیمعطلی تنش رو بالا کشید، چاقوی جیبیش رو از کمرش بیرون آورد و ضربهی نه چندان عمیقی به بازوی آلفا کوبید.
سوزش عجیبی توی بازوش احساس کرد و هیسی از درد کشید. زخم عمیقی نبود ولی کریستوفر به قدری درد رو لمس میکرد که انگار چاقو تا مغز استخونش نفوذ کرده.
برای جلوگیری از نشوندن ضربهی جدیدی روی تنش، مرد رو به عقب هل داد و اخم فجیعی بین ابروهاش نقش بست. دردی که توی کتفش چرخ میخورد، میتونست از پا درش بیاره ولی قصد نداشت حتی خم بشه. شک داشت که منشا اصلی درد طاقت فرساش زخم بازوشه یا شکاف عمیقی که روی قلبش افتاده بود. مینهو چه حالی داشت؟
زخمش رو دست کشید و سعی کرد با فشردنش مانع خونریزی شدیدش بشه. حداقل میتونست بابت اینکه مینهو شاهد شکستنش نیست، خوشحال باشه.
- جون به جونت کنن یه حرومزادهی بیجربزهای.
جونگ روک که هنوز مچ دردناکش رو میفشرد، با اخمی از جا بلند شد. آرزو میکرد میتونست برای همیشه خفهاش کنه تا زخم زبونهاش رو نشنوه. به کمک محافظ کنارش جا بلند شد و خاک لباسش رو تکوند. دیگه براش اهمیتی نداشت این مبارزه جوانمردانه باشه یا نه. فقط میخواست جون آلفای مقابلش رو بگیره و عمارتش رو تصاحب کنه.
اسلحهاش رو برداشت و با ضعف تمام به سمت کریس نشونه گرفت. حالا میتونست عطش قدرت بیشتر رو وجود نحسش تشخیص بده. تمام خواستهاش تماشای زمین خوردن مرد مقابلش بود. نیاز داشت انتقام سرکوبهای پدرش بابت بتا بودن و کم کاریش رو از یه نفر بگیره و چه کسی بهتر از کریستوفر که داشتن جایگاهش آرزوی هر شخصی بود؟
انگشتش روی ماشه لغزید و همین که قصد کرد به سمت آلفا شلیک کنه، در انبار به صورت کامل باز شد و گروه گروه محافظ مسلح به سمت داخل دویدن. با چشمهای بهت زده به اطرافش نگاه کرد. همه چیز طبق نقشه پیش رفت ولی حالا بین دایرهای از انبوه آلفاها ایستاده بود. حتی فاصلهاش برای اسیر کردن کریستوفر زیاد به نظر میرسید و از اون مهمتر، توان مقاومت دربرابرش رو در خودش نمیدید.
میدونست پدرش ریسک احمقانهای کرده که برخلاف محافظین کم، دست به انجام چنین نقشهای زده و شکست خورده. هشتاد درصد گارد محافظهای کیم توی عمارتش بودن تا به محض شنیدن دستور، عمارت بنگ رو محاصره کنن. حالا پدرش و تعداد کم محافظهای اطرافش رو مسئول شکستش میدید.
قامت آلفای آشنایی از در انبار گذر کرد و همراه اون مینهو به سمت داخل قدم برداشت. خونسرد بود ولی با نگاهش دنبال آلفا میگشت.
بتای بیچاره میون لشکری از آلفا گیر افتاده بود. دایرهای از محافظین مسلح و آموزش دیده اطرافش با نظم گارد گرفته بودن و دیگه راه فراری نداشت.
با دیدن چانگبین که با لشکری آلفا وارد شد، برای لحظهای خوشحالی زیر پوست کریس دوید ولی طی ثانیهای با نگاهش دنبال مینهو گشت. حالا که با چشم هاش تماشاش میکرد، میتونست لبخند غمگینی به لبهاش بنشونه.
چانگبین که بلافاصله بعد از رفتن کریستوفر تیم حفاظتی عمارت سئو رو مخفیانه دنبالش فرستاده بود، پوزخند نرمی زد. درحالی که دو اسلحه توی دستهاش داشت، قدمهای بلندی جلو برداشت، با سرخوشی تمام دستهاش رو باز کرد و با خنده فریاد کشید:
- وواه! فکر نمیکردم انقدر سروقت برسم پسر.
مینهو برخلاف اسلحهای که توی دستش داشت و ظاهر محکمی که میخواست داشته باشه، پیش چشم کریس شکسته به نظر میرسید. طی این چند روز فشار روانی زیادی رو تحمل کرده بود. انگار که درد کشیدنش رو با چشمهای خودش تماشا میکرد.
اون مینهو بود، امگای سرسخت کریستوفر. اگر از درد وحشتناک و زخمهای بیشمار تنش فاکتور میگرفت، جسمش سالم بود. روی روحش خراشهای عمیقی دیده میشد و آلفا قسم میخورد که تک تک اون خراشها رو التیام ببخشه.
به سرعت کتی که دقایقی قبل روی زمین انداخته بود رو برداشت و به تن کرد. قصد نداشت نگاه مینهو روی زخم دستش بیفته و بیش از پیش نگران بشه. نیاز به استراحت توی وجودش پرسه میزد ولی نیاز داشت از حال امگاش مطمئن بشه.
اهمیتی به جونگ روک که از ترس جونش، اسلحهاش روی روی زمین گذاشته بود، نداد. به سمت چانگبین قدم برداشت و گفت:
- شلیک نکنید. خودم میخوام جونش رو بگیرم.
منتظر جواب نایستاد و قدمهای سست ولی بلندش رو به سمت مینهو کشید. انگار که روی تجسم بلورینش خاک نشسته بود و نگاهش کم کم رنگ میباخت.
رایحهی بلوطش انگار بوی نم داشت و اطرافش میچرخید. عطر سوختهی بلوطش دلتنگی مینهو رو بیشتر و بیشتر میکرد. نگاه غمگین و خستهاش رو که دید، پلک آرومی زد و گفت:
- حالت خوبه؟
مینهو جوابی نداشت. نمیدونست باید خودش رو سرزنش کنه یا کریستوفر رو. اگر برخلاف خستگیش با مهارت تمام اون دو محافظ رو بیهوش نکرده بود، الان نمیتونست اینجا باشه.
وقتی به مقصد انبار تصمیم به دور زدن جاده گرفته بود، خبر نداشت کریستوفر قرار نیست ریسک کنه. طی نقشهای سریع و کمکهای بیمنت چانگبین تونسته بود بازی رو ببره. حالا خدا رو شکر میکرد که آلفاش توی میدون تنها نمونده.
نگاهش رو پایین کشوند و با اخم زمزمه کرد:
- این سوالیه که من باید بپرسم.
لبخند کمرنگی بابت لجبازی مینهو روی لبهاش نقش بست. دستش رو جلو برد و با تکیه دادنش به چونهاش، سرش رو بالا آورد. نگاهش توی چشم های اخم آلودش چرخید. میتونست گرد غم رو توی عمق کهکشان چشم هاش ببینه.
اهمیتی به این که نگاه چندین محافظ روی جفتشون نشسته نداد. با بیقراری جلو رفت و بوسهای روی پیشونی داغش نشوند. قلب مینهو بود که ضربات تندش رو به قفسهی سینهاش میکوبید. میون انبوهی از احساسات سردرگم شده بود و نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده.
ترس، شرمندگی، خشم، رضایت با حتی وحشت رو توی رگ های احساس میکرد ولی چهرهاش بیحستر از قبل بود. انگار که برای هرحرکتش قراره مواخذه بشه.
- میبینی که سرحال جلوت ایستادم.
درحالی که هنوز دستهاش دور صورت مینهو قاب شده بود، زمزمه کرد. نگاهش رو از چشم هاش برنداشت. حالا پرستیدن تصویر مقابلش رو توسط چشم هاش غنیمت میشمرد و ترجیح میداد کاری جز محو شدن توی نگاهش انجام نده.
- با این یارو چیکار میکنی؟
به سمت چانگبین برگشت. زمانش رسیده بود که تموم کینه و عذابهای بیشماری که خودش، مینهو، پدرش و حتی کارلوس کشیده بودن رو با انتقام خالی کنه. جویبار طلایی چشمهاش درخشید و نگاهش رو به بتای تسلیم مقابلش انداخت. حتی ذره ای شجاعت توی وجودش نمیدید.
اسلحهای که بین انگشتهای چانگبین جا خوش کرده بود رو بدون گرفتن نگاهش از جونگ روک، برداشت. قدم های آرومش رو درحالی به سمتش کشوند که نگاه تیزش رو روونهی چشمهاش میکرد. اسلحه بین انگشتهاش فشرده شد. درد بازوش به نیمهی سمت چپ بدنش فشار وارد میکرد و باعث بیحسیش میشد.
اونقدر جلو رفت تا مقابل بتا رسید. روی زانوهاش افتاده و دستهاش رو با نهایت بزدلی بالای سرش گرفته بود. حتی به قدری مردونگی نداشت که اعتراض کنه؟
برخلاف انتظار بقیه تنش رو پایین کشید و مقابل مردِ زانو زده، خم شد. به آرومی سرش رو کج کرد و نگاه خیرهاش رو به چشمهاش دوخت. نمیدونست از چه راهی باید نفرتش رو آشکار کنه ولی تصمیم داشت توی این میدون با نهایت برابری پیروز بشه.
مینهو کنارش بود و دیگه درخواستی از زندگی نداشت ولی اون مرد عامل کابوسهای امگاش بود. اضطراب و فشار چند روزهای که به تنش تحمیل شد و روحش رو عذاب داد، دلیلی بود که کریستوفر به خودش اجازه نمیداد جونگ روک رو ببخشه. اگر پای جون مینهو درمیون نبود و تنها مشکلش تهدید شدن جون خودش بود، از انتقام می گذشت. حالا که مرد مقابلش مقصر به نظر میرسید، بخششی درکار نبود.
با نیشخندی اسلحهی توی دستش رو به دست بتا داد. هرکس که توی انبار بود، با دیدن این صحنه تعجب وجودش رو در برمیگرفت. حداقل ماجرا این بود که به هوش کریستوفر اعتماد داشتن و میدونستن حرکت بچگانهای ازش سر نمیزنه.
- عقلت رو از دست دادی؟
صدای چانگبین بود که توی انبار پبچید. اون آلفا راه زیادی تا باور پیدا کردن به سیاست کریس داشت و تازه اول راه بود. از گوشهی چشم نیم نگاهی به سمتش انداخت و گفت:
- بهم اعتماد کن چانگبین. قرار نیست اجازه بدم یه برد ناجوانمردانه بره توی کارنامهام.
مینهو توی سکوت شاهد ماجرا بود. اون امگا بیشتر از هرکسی به کریستوفر باور داشت و میدونست حرکات سنجیدهاش نتایج خوبی دارن. درد بدنش لحظه به لحظه طاقت فرساتر میشد ولی گوشه ای ایستاده بود تا این ماجرای مسخره توسط آلفاش پایان پیدا کنه.
جونگ روک که درک درستی از حرکات آلفای مقابلش نداشت، با چشم های پر از تمسخر بهش خیره شد. با خودش میگفت چرا چنین فردی باید به این جایگاه برسه؟ با اون کارهای مبهم که دلیلی براشون نمیدید، لیاقتی جز حاشیهها نداشت.
با پوزخندی روی لبهاش، اسلحه رو بین انگشتهاش فشرد و گفت:
- فکر نمیکنی دلم بخواد به اون امگا شلیک کنم؟
کریس خندید. توی صدای خندهاش این بار نه اثری از پوزخند بود و تمسخر. از نوای خندیدنش فقط برتری شنیده میشد. خندهاش به طور ناگهانی قطع شد و پس از اون نگاه تیزش رو به مردمکهای بتا قفل کرد.
- قبل از این که بتونی ماشه رو بچکونی، جونت رو میگیرم.
طی ثانیهای چاقوی جیبی خود مرد رو از کنار پاش برداشت. چاقویی که دقایقی قبل بازوش رو خراش داده بود، حالا میون دستهاش قرار گرفت. با ضربهی سریعی تیغهی چاقو رو توی قفسه سینهی بتا فرو کرد و به نالهی دردمندش گوش داد.
ضربهای که درست توی سینهاش نواخته شد، حبس شدن تنفسش رو براش به ارمغان آورد. لبهاش از هم فاصله گرفت و چشم هاش توی گردترین حالت قرار گرفتن. تنش روی ساعد کریستوفر خم شد و به دستش چنگ انداخت.
کریس که نگاهش رو به روبهرو دوخته بود، لبهاش رو به هم فشرد. تصور درد کشیدن مینهو توی ذهنش اوج می گرفت و باعث اخمش میشد. اون بتا لیاقت زجر بیشتری داشت پس تیغهی چاقو رو توی زخمش چرخوند. صدای فریاد خفه و ضعیفش توی انبار پیچید ولی باعث نشد هیچکس براش دل بسوزونه.
جسمش توسط کریستوفر به عقب هل داده شد و روی زمین افتاد. از بین لبهاش باریکهی خون راه میگرفت و روی زمین میریخت.
با نگاهی منزجر کننده از جا بلند شد. مردمکهاش رو از تن مرد غرق در خون گرفت و به سمت چانگبین چرخید. اون مرد کمکهای زیادی بهش کرده بود و لیاقت یه تشکر درست و حسابی داشت. به وقتش قرار بود از خجالتش دربیاد.
- بسپر یه جایی گم و گورش کنن که شر نشه.
چانگبین که هنوز توی بهت و حیرت حرکت سریع آلفا به سر میبرد، بشکنی توی هوا زد و گفت:
- یادم باشه دفعهی دیگه توی کارت دخالت نکنم.
صدای خندهی نرم کریس که توی انبار پیچید، مینهو احساس کرد تنش بیحس شده. تموم دردهاش به دست فراموشی سپرده شدن و میتونست بگه که ارزشش رو داشت. حالا کریستوفر مقابلش ایستاده و لبهاش به خنده باز شده بود. مگه مینهو به چه مسکن دیگهای نیاز داشت؟
اون مرد تمام زندگیش بود. دلایلی که مینهو رو وادار به ادامه دادن این زندگی میکردن، توی وجود کریستوفر جمع شده بودن. انگار که مثل نخی نازک به دنیا متصلش میکرد.
زمانی به خودش اومد که نگاه کریس محو صورتش شده بود. پلک بیحواسی زد و به هلال لبهای نسبتا خندونش چشم دوخت. زندگی مقابل چشمهاش جریان داشت.
جلو رفت و بیمقدمه تنش رو به کریستوفر تکیه داد. سرش رو به کتفش فشرد و پلکهاش رو بست. نفس آسودهای کشید و به فردا فکر کرد. روزی که با خیال راحت از خواب بیدار میشد و حداقل تا مدتی خبر از اضطراب نبود.
دست آلفا توی موهاش لغزید. فاصلهی بینشون نهایتا به کمتر از یک روز میرسید ولی احساس میکرد سالهاست توی دریای نگاهش غرق نشده. دستش رو دور کمر باریکش حلقه کرد و تنش رو توی آغوش کشید. با تنفس عمیقی توی گردنش رایحهی کاکائوی کمیابش رو توی ریههاش حبس کرد.
مینهو که احساس آرامش اندکش داشت به ضعف درونیش غلبه میکرد، پلکهاش رو به آرومی فشرد و اجازه داد چهرهی خستهاش روی شونهی کریس باشه.
- من رو ببر خونه کریس. زخمهام برای خوب شدن به دستهات نیاز دارن.
𝒕𝒐 𝒃𝒆 𝒄𝒐𝒏𝒕𝒊𝒏𝒖𝒆𝒅...
YOU ARE READING
Our Wet Story
Fanfiction"Our Wet Story" "هیچ ایدهای نداری که چقدر دلم میخواد برای تلافی سرکش بازی امشبت، صدای التماست رو به گوش کل عمارت برسونم." یادآوری بوسهای که چند دقیقهی پیش دیده بود، باعث جوشیدن خون توی رگهاش میشد. از مینهو انتظار نداشت درمقابل اتفاقات تازهای...
