با صدای نزدیک شدن قدمهایی به در اتاق گوشهاش تیز شد. به هرحال مدتی میشد که بیدار بود. مسائل زیادی که توی افکار مغشوشش چرخ میزدن، یک خواب راحت رو ازش سلب میکردن.
جسم مچاله شدهی مینهو توی تختش، مهمترین دلیلی بود که چشمهاش ساعاتی گرم شده و آروم میگرفتن. درحالی که سرش روی قفسه سینهاش و دستش روی عضلات شکمش قرار گرفته بود، توی خواب و رویا سیر میکرد. در این بین کریستوفر بین افکار ناآروم و سرگردونش چرخ میخورد. ساعدش رو روی چشمهاش گذاشته و با حلقه کردن دست دیگهاش دور کمر مینهو، به آیندهی نامعلومش میون دیوارهای سر به فلک کشیدهی عمارت فکر میکرد.
اگر حرارت گونهی امگا روی سینهاش نبود، الان بیشک درحالی که به بیخوابی لعنت میفرستاد، با چشمهای سرخش اتاق رو متر میکرد.
دیشب برخلاف باقی شبهای تاریکی که داشت، توی تخت و کنار مینهو آروم گرفت. به غر زدنهای بیوقفهاش گوش داد و در عوض دلخوری تموم مسائل رو از قلبش پاک کرد. این یکی از دلایلی بود که حالا مثل عاشقهایی که بعد از سالها با هم دیدار داشتن، تنشون به هم چسبیده و صداش نفسهای منظمشون طنین انداز اتاق میشد.
طولی نکشید که صدای ضربهی آرومی به درب اتاق، باعث برداشتن ساعدش از روی چشمهاش شد. برای صبحانه زود بود پس حدس میزد اتفاق تازهای افتاده که قراره درگیریهای فکریش رو افزایش بده.
پارچهی سبک روتختی رو روی تن مینهو کشید تا مبادا چشمهای اضافهای تنش رو برانداز کنه. وقتی که از پوشیده شدن اندام بلورینش مطمئن شد، اجازهی ورود به اتاق رو صادر کرد.
در به آرومی باز و قامت جونگین توی چهارچوب در نمایان شد؛ حداقل خیالش بابت غریبه نبودنش حل شده بود. با نگاهی به اوضاع کریس توی تخت، سرش رو پایین انداخت و سرفهای کرد. دستهاش رو گره زد و گفت:
- عذر میخوام بد موقع اومدم ولی کار ضروریای پیش اومده.
اخم نرمی روی پیشونیش نقش بست. انگشت اشارهاش رو به آرومی روی لبش گذاشت تا به جونگین هشدار بده آرومتر صحبت کنه. دلش نمیخواست مقصر بیدار شدن مینهو، صحبتهای کاری بین کریس و مباشر جوان عمارت باشه. اون امگا بابت شیطنتهای دیشبش بیش از حد خسته شده بود و حالا لیاقت یک استراحت حسابی رو داشت پس به آرومی سعی کرد تنش رو از زیر بدن مینهوی غرق در خواب بیرون بکشه.
با دقت سرش رو روی بالش گذاشت و روتختی رو تا روی بازوهاش کشید. بوسهی آرومی روی پیشونیش کاشت و عقب گرد کرد. یه باکسر ساده تنها چیزی بود که تنش رو میپوشوند پس به سمت کمد رفت و با پوشیدن شلوار ورزشی طوسی رنگش به سمت جونگین برگشت.
- دنبالم بیا.
رو به پسر دایی عزیزش گفت و همراهش از اتاق خواب خارج شد. بعد از مینهو و خانوادهاش، جونگین تنها کسی بود که حق داشت وارد طبقهی چهارم عمارت، که مخصوص کریستوفر بود، بشه. همونطور که خودش هم اشاره کرد، ماجرا به حدی ضروری بود که برخلاف احترام به حریم خصوصی کریس مجبور شد مسیری رو تا اتاقش طی کنه.
هرچند پسر رئیس هنوز هم به زندگی توی عمارت عادت نداشت. دورانی که تیم توی وضعیت قرمز قرار گرفته بود، تا درب اتاقش مملو از نگهبان میشد و حالا با بهتر شدن اوضاع میتونست بیشتر فضای خصوصی داشته باشه.
پلکهای خستهاش رو فشرد تا از افکارش خارج شه. با برداشتن پاکت شیر و پر کردن لیوان توی دستش، نگاه سوالیش رو به جونگین که در سکوت بهش چشم دوخته بود، انداخت.
- چی باعث شده پسر دایی عزیزم تا این جا بیاد؟
صورت مباشر جوان عمارت که خالی از هرگونه لبخند بود، خبر از جدی بودن ماجرا میداد. جلو رفت و کنار کریس روی صندلی غذاخوری نشست. با دوختن نگاه نگرانش به چان که لیوان شیرش رو سر میکشید، گفت:
- جهها تونسته جاسوس نفوذی رو گیر بندازه.
توجهاش به بحث پیش رو جلب شد. به سرعت فرماندهی عمارت آفرین گفت و با قرار دادن لیوانش روی میز گفت:
- فکر نمیکردم با این سرعت موفق شه!
- تنها کسی که توی اون ساعت وارد راهروی شمالی شده هیسونگه. یکی از آلفاهای تیم شرقی که برخلاف ساعت خاموشی عمارت، به بهونهی جا گذاشتن وسیلهاش توی سالن تمرین کل ضلع شمالی رو گشت زده. ظاهرا زیادی آماتور بوده، اصلا سعی نکرده ظاهرش رو تغییر بده و کل عمارت رو با همون ماسک احمقانه گشته.
پوزخندی روی لبش جا گرفت. اون آلفا زیادی تازه کار و احمق بوده که سعی داشته با چنین روشهایی توی عمارت بنگ جاسوسی کنه. باید خدا رو شکر میکرد قبل از درزکردن معاملهی مهمش تونستن هیسونگ رو گیر بندازن.
به صندلیش تکیه داد. هنوز هم بدن درد داشت و روز دوم راتش رو میگذروند. حتی نمیدونست با این ماجراها و خستگی مینهو قراره به احساس شهوت راتش بهایی بده یا نه. به هرحال کریس آلفای اصیلی بود که قدرت کنترل خودش و سرکوب کردن احساساتش رو به خوبی آموخته بود.
- ته ماجرا چیشد؟ چشمهات داد میزنه نگرانی.
- سرنخ مهمی گرفتیم. هیسونگ و سه جونگ دو نفوذی بودن که وارد عمارت شدن. سه جونگ همون آلفای گستاخی بود که به خاطر بیاحترامی بیرونش کردی و ظاهرا رئیسش بابت بیعرضگی جونش رو گرفته.
عکسهایی رو مقابل پسر بزرگتر گرفت. جسد کثیفی که صورتش به سختی قابل تشخیص بود ولی باعث نمیشد چان حتی ذرهای احساس پشیمونی داشته باشه. یه جاسوس قطعا سرنوشتی بهتر از این نخواهد داشت.
- جسدش رو نزدیک رودخونه پیدا کردن که مستقیما توی سرش شلیک شده. هیسونگ همه چیز رو لو داد ولی تنها چیزی که مبهم مونده عملیاتشونه.
عملیات مبهم! تنها عاملی که میتونست افکار کریس رو از اینی که هست آشفتهتر کنه. انگار که بار روی شونههاش سنگینتر و مسئولیتش دوبرابر شده بود. حتی نمیدونست باید نگران جون کدوم یک از عزیزانش باشه. این دلیلی بود که تا چند ماه پیش حتی فکر ریاست بر عمارت رو هم توی سرش راه نمیداد.
مسئولیتهای مسخرهای که تنها دلخوشیش رو محدودتر از چیزی که هست میکردن.
- حرف بزن جونگین! زبونت رو بچرخون و بگو قراره جون کی توی خطر باشه.
نگاهش رو با استرس پایین کشید. انگشتهاش رو به هم گره زد و سعی کرد به لرزش پاهاش اهمیت نده. دست خودش نبود؛ توی دنیای بیرون از اون عمارت آدمهای حریص زیادی بودن که برای اون جایگاه دندون تیز میکردن. اگر حتی نقشهی یک نفر با موفقیت انجام میشد، سرانجام این عمارت با شکوه چی بود؟
- تو!
مکثی کرد. میدونست حرفهای بیسر و تهی که میزنه، مثل مشتی روی اعصاب کریستوفر ضربه میزنن ولی توان نداشت حقیقت دردناک رو به زبون بیاره.
- یه مهمونی پیش رو داریم. کاخ سئو قراره امگاش رو معرفی کنه. با اینکه شخص خودش هیچ اطلاعی از این ماجرا نداره ولی اون کیم حرومزاده برای مهمونیش یه عملیات ترتیب داده و هدفش تویی. امروز صبح هیسونگ بعد از لو دادن ماجرا از ترس جونش خودکشی کرد و تنها اطلاعاتی که داریم، اینه که افکار کثیفی داره. نه از نحوهی انجام نقشه باخبریم و نه حتی میدونیم کی قراره مسئولیت فرماندهی عملیاتش رو داشته باشه.
زبونش رو توی لپش فشرد. زمان زیادی از روزی که به سئول برگشت، نمی گذشت ولی توی همون زمان کم با کوله باری از مسئولیت مواجه شده بود. اخمهای درهم و گره خوردهاش خبر از عصبانیتش میدادن. آرنجش رو روی میز گذاشت و شقیقهاش رو فشرد. نیاز مبرمی به الکل توی وجودش حس میکرد. میخواست تا برای چند دقیقه هم که شده، مشغلههاش رو فراموش کنه.
- به خودت فشار نیار و بهش فکر نکن چون در هرصورت نه من، نه پدرت و نه مینهو قرار نیست اجازه بدیم به اون مهمونی مسخره بری.
بیاهمیت به حرفهای جونگین سری تکون داد. کی قرار بود جلوش رو بگیره؟ زمانی که کریستوفر تصمیم میگرفت کاری رو انجام بده، هیچکس نمیتونست جلودارش بشه و از انجام تصمیمش منصرفش کنه.
- بیا تصور کنیم تونستید جلوی من رو برای رفتن به مهمونی لوئیس بگیرید؛ کی قراره از سوقصد بعدی اون کفتار حریص باخبر بشه؟ یکم فکر کن پسر! به خطرناک بودنش اهمیت نده. من به اون مهمونی میرم و اگر میتونی جلوم رو بگیر.
از صندلی بلند شد و قصد خروج از آشپزخونه رو کرد. خون خونش رو میخورد. عطش بیپایان کیم برای به چنگ آوردن عمارت هربار اعصابش رو به هم میریخت. احساس ناتوانی داشت. انگار که نمیتونه از جون عزیزانش مراقبت کنه.
بیعرضگیای که روی مغزش خیمه زده بود، قصد رها کردنش رو نداشت. از چه راهی باید تضمین میکرد که اتفاقی برای اطرافیانش نیفته؟ کریس خودش رو مسئول جون تموم تیم میدونست و با کشته شدن هریک از اونها وسط درگیری، تا مدتها غم عظیمی روی قلبش سایه میانداخت.
حالا حساسیتهاش دو برابر شده بود. پدرش، مینهو، جونگین و حتی سونگمینی که بیخبر از اتفاقات مرموز عمارت بنگ توی خونهاش نشسته بود و انتظار برگشت جونگین رو میکشید؛ تک تک اونها افرادی بودن که کریس خودش رو دربرابر حفاظت ازشون مسئول میدید.
جونگین که بیش از حد برای چان نگران بود، به تبعیت از مرد فضا رو ترک کرد و با عصبانیت پشت سرش ایستاد. قرار نبود اجازه بده براش خطری به وجود بیاد.
- رفتن به اون مهمونی خودکشی محضه. میخوای با میل خودت بری لبهی پرتگاه؟
- خودت هم میدونی اون عوضی تا وقتی این عمارت سرپاست، مثل یه کفتار گرسنه به من و میراثم چشم دوخته. باید سرجاش بنشونمش. ازم میخوای چیکار کنم؟ منتطر بمونم تا سراغ تک تک شما بیاد؟
صدای هر دوشون داشت بلند و بلندتر میشد. حالا جفتشون عصبانی بودن و برنده شدن توی بحث، با نجات جون عزیزانشون برابری میکرد. جونگین چهطور میتونست اجازه بده کریستوفر با پاهای خودش بره وسط میدون جنگ؟ بعد از مرگ خانوادهاش تحمل نداشت حالا کریستوفر هم بخواد برای حفاظت از نزدیکانش خودش رو به کشتن بده.
![](https://img.wattpad.com/cover/338706854-288-k695574.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Our Wet Story
Fanfic"Our Wet Story" "هیچ ایدهای نداری که چقدر دلم میخواد برای تلافی سرکش بازی امشبت، صدای التماست رو به گوش کل عمارت برسونم." یادآوری بوسهای که چند دقیقهی پیش دیده بود، باعث جوشیدن خون توی رگهاش میشد. از مینهو انتظار نداشت درمقابل اتفاقات تازهای...