• Twelve

509 74 1
                                    


چند روزی از کشته شدن رئیس بزرگ می‌گذشت و جو سنگینی بر عمارت حاکم بود. هرکس تصمیم داشت خودش رو برای عملیات پیش‌رو آماده کنه تا به هیچ عنوان مجبور به ریسک نشه.
در گوشه‌ای از عمارت، مباشر یانگ به همراه امگاش درحال گرم کردن بدنشون بودن تا تمرین رو شروع کنن. توی این‌چند روز به درخواست خود سونگمین، تمریناتش رو شروع کرده بود تا از قافله عقب نمونه.
نمی‌تونست توی این‌ جنگ بی‌طرف باشه چون به هرحال جونگین همیشه همراه کریستوفر ظاهر می‌شد و خواه یا ناخواه اسمش توی لیست همراهانش قرار می‌گرفت. سونگمین برخلاف آلفاش تصمیم داشت بی‌حاشیه زندگی کنه ولی حالا دیگه نمی‌تونست به این روند ادامه بده.
وسط سالن‌ تمرین ایستاده بود. به بامزه‌ترین شکل ممکن حرکات کششی رو انجام می‌داد و باعث می‌شد جونگین با خودش فکر کنه که امگاش می‌تونه از پسش بربیاد یا نه؟
با اتمام نرمش‌ها به سمت آلفا برگشت. رایحه‌ی مارشمالوش توی سالن تمرین به گردش در اومده بود و با پیچیدنش زیر بینی آلفا، احساس خوبی بهش می‌داد. بابت حرکاتی که انجام داده بود، نفس نفس می‌زد و فرومون‌هاش بیشتر از پیش آزاد می‌شدن.
جونگین که داشت تلاش می‌کرد فقط به تنفس توی رایحه‌ی لطیف مارشمالوش اکتفا کنه، با بستن پلک‌هاش نفس عمیقی کشید و دست‌هاش رو بالا برد. تصمیم داشت از تمام توانش برای آموزش سونگمین مایه بذاره پس انگشت‌هاش رو پشت گردنش گره زد و گفت:
- مشت بزن.
- چی!؟
با چشم‌های گرد شده و متعجب‌ترین حالت، به پسر مقابلش نگاه کرد. توانایی نداشت تا متوجه بشه چرا آلفا چنین چیزی ازش می‌خواد. چطور می‌تونست با بی‌خیالی به شکمش مشت بزنه؟ براش مهم نبود جونگین برای پیشرفت خودش چنین چیزی ازش می‌خواد. سونگمین نمی‌تونست مشت‌هاش رو حواله‌ی بدن قوی آلفاش کنه و چنین کاری از توانش خارج بود.
به پسر کوچک‌تر نگاه کرد که چطوری گاردش رو پایین میاره تا از ضربه زدن بهش عقب بکشه. اخم ریزی روی صورتش نشست چون می‌دونست با این روند قرار نیست به جایی برسن پس باید جدیت رو چاشنی‌ کارش می‌کرد.
- سونگمین، بهت گفتم مشت بزن.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و با ناباوری گفت:
-نمی‌تونم... اصلا... این چه ربطی به تمرین من داره؟
- تا وقتی نمی‌تونی حتی به من حمله کنی، چطور می‌خوای از خودت دفاع کنی؟
لب‌هاش رو جلو داد و شونه‌ای بالا انداخت. نمی‌تونست انجامش بده. هرچند مطمئن بود مشت‌هاش اونقدری توان ندارن که باعث درد جونگین بشن ولی احساسی ته قلبش بهش اجازه نمی‌داد آلفاش هدف مشت‌هاش قرار بده.
- نمی‌خوام از خودم دفاع کنم.
این خواسته‌ی خودش بود و حالا تصمیم داشت ازش عقب بکشه. نمی‌خواست به کسی آسیب برسونه؛ خصوصا حالا که شخص مقابلش جونگین بود.
قدمی عقب برداشت تا سالن رو ترک کنه که مچ دستش بین انگشت‌های قوی جونگین اسیر شد. نگاه بغ کرده‌ای به چهره‌ی جدیش انداخت و اخم کرد. از اینکه برای دفاع کردن‌ از خودش آموزش ببینه، پشیمون شده بود؛ درعوض دلش می‌خواست به تختش برگرده و توی سکوت به هرچیزی فکر کنه جز آینده.
- خودت این رو خواستی پس وقت جا زدن نیست.
- من خواستم از خودم دفاع کنم جونگین... نه اینکه به تو ضربه بزنم.
پلک‌هاش رو روی هم گذاشت تا آرامش خودش رو حفظ کنه. جونگین تشویش رو احساس می‌کرد و بابت اینکه جون سونگمین و تمام اطرافیانش توی خطر قرار داشت، دچار احساس آشفتگی شده بود.
نفس عمیقی کشید تا شاید رایحه‌ی تند آتشش با مارشمالوی دوست داشتنی پسرکش آروم بگیره. دیدنش توی این حال، باعث می‌شد تا نسبت به تمریناتش مصمم‌تر باشه پس به نگاه لرزونش خیره شد و گفت:
- روزی که من نباشم، باید بتونی گلیم خودت رو از آب بیرون بکشی.
چشم‌هاش پر از اشک شد. از حرف‌های پسر سر در نمی‌آورد و نمی‌تونست حتی به نبود جونگین یا از دست دادنش فکر کنه. این نهایت بی‌رحمی بود که از دستش بده چون در اون صورت چیزی جز سرگردونی و درد براش باقی نمی‌موند.
سرش رو با ناباوری تکون داد و گفت:
- نمی‌خوام... حتی نمی‌خوام بهش فکر کنم.
مردمک‌های لرزونش رو به چشم‌های اشکی و نگران پسرک دوخت. با لبخند غمگینی دستش رو جلو برد و روی موهای نرمش کشید.
- سونگمین... تو یک هفته‌ست داری تمام تلاش خودت رو می‌کنی و حالا وقتشه که ببینیم چقدر تمریناتت موفق بوده پس حمله کن و بهم مشت بزن. باشه؟
لب‌هاش حالت هلالی و غمگینی گرفتن. دستش رو به چشمش کشید تا رد اشکش رو پاک کنه. نباید آلفاش رو ناامید می‌کرد. می‌خواست نشون بده تلاش‌ها و تمرین‌هاش بی‌فایده نبوده و بعد از یک هفته سعی مداوم برای یادگیری، حالا می‌تونه از خودش دفاع کنه.
لبخند نرمی به پسر کوچک‌تر زد و با فشردن انگشت‌هاش گفت:
- خودت خواستی بهت یاد بدم که چطور بجنگی... یادت رفته؟ دیگه نمی‌تونم تنها توی عمارت رهات کنم و قلبم پیشت باشه سونگمین.
- من می‌خوام کنار تو بجنگم؛ مثل مینهو. می‌خوام یه امگای قوی باشم که آلفاش رو تنها نمی‌ذاره.
سرش رو تکون داد و موهای سونگمین رو به هم ریخت. بوسه‌ای روی موهای نرمش کاشت و گفت:
- پس هرکاری که بهت می‌گم رو انجام بده.
با بالا و پایین کردن سرش در جواب حرف‌های جونگین، موافقتش رو اعلام کرد. به لبخند پسر بزرگ‌تر خیره شد که باعث تزریق حس خوب به اعماق وجودش می‌شد.
آلفا که تمرینات سونگمین رو حسابی جدی گرفته بود، عقب گرد کرد و با گرفتن حالت قبلیش، دوباره رو به پسرک گفت:
- ضربه بزن.
هنوز هم برای حمله کردن به آلفاش دو دل بود. تصور چهره‌ی‌ جمع شده از دردش به اعماق قلب امگا چنگ می‌انداخت و مچاله‌اش می‌کرد. سرش رو کج کرد و با نگاهی نگران گفت:
- آسیب نمی‌بینی؟
- مشت‌های تو نمی‌تونه بهم آسیبی بزنه مارشمالو کوچولو.
اخم ساختگی‌ای روی پیشونیش نقش بست. باید به آلفاش ثابت می‌کرد که از پس خودش برمیاد. دست‌های کوچکش رو مشت کرد و با اندک ترس و اضطرابی که اعماق قلبش حس می‌کرد، مشتش رو به عضلات شکم جونگین کوبید.
پسر بزرگ‌تر حتی از جاش تکون هم نخورد و در عوض اخمی روی چهره‌اش نشوند تا حرف‌هاش تاثیر بیشتری روی سونگمین داشته باشن. چشم‌هاش رو بست و با اطمینان گفت:
- محکم‌تر!
- ولی...
پلک‌هاش از هم فاصله گرفتن و به صورت دو دل امگا خیره شد چون می‌خواست بهش انگیزه‌ای برای دفاع بده. سونگمین نمی‌تونست تا ابد همون امگای بی‌حاشیه و آروم باقی بمونه. باید بین اون همه گرگ دووم می‌آورد و زنده می‌موند. باید توی یه نقطه از زندگیش معصوم بودن رو کنار می‌گذاشت و با چنگ و دندون زندگیش رو حفظ می‌کرد.
- ولی نداره سونگمین... ضربه بزن! فکر کن قراره آلفات رو ازت بگیرم. با تصور اینکه اگر از خودت دفاع نکنی به زندگیت آسیب می‌زنم، بهم مشت بزن‌.
صدای بلندش توی سالن تمرین می‌پیچید و باعث مصمم‌تر شدن پسرک می‌شد. آلفاش رو ازش می‌گرفتن؟ به زندگیش آسیب می‌زدن؟ نمی‌تونست تحمل کنه. نجواهای جونگین توی گوشش می‌پیچیدن و باعث می‌شدن تصمیم بگیره تمام نفرتش رو توی مشت‌هاش جمع کنه.
نهایت قدرتش رو به کار‌ گرفت و ضربه‌ی بعدی رو نواخت. دوباره صدای جونگین توی گوشش پیچید که با فریاد بهش می‌گفت "محکم‌تر" و باعث می‌شد بیشتر تلاش کنه. ضربه‌های بعدیش رو تک به تک حواله‌ی عضلات سفت شکم جونگین می‌کرد. اخم کرده بود و با فشردن دندون‌هاش طوری مشت می‌زد که انگار افراد مزاحمی قصد دارن زندگی دوست داشتنیش رو ازش بگیرن.
زمانی که خسته شد، محکم‌ترین مشتش رو به عنوان پایان راند در نظر گرفت. تمام قدرتش توی اون مشت پنهان شده بود و عرق روی پیشونیش می‌نشست.
با نفس نفس عقب کشید و به جونگینی خیره شد که با صورت خیس از عرق داشت به سختی تنفس می‌کرد. دستی به عضلات شکمش کشید و رو به پسر کوچک‌تر گفت:
- کارت خوب بود کوچولو.
با شنیدن صدای گوشی موبایلش بود که چشم از لبخند کم جون سونگمین گرفت و بعد از وصل کردن تماس، صدای کریس توی گوشش پیچید:
- سریع بیا استخر.
بلافاصله تماس قطع شد و فقط صدای بوق ممتدی ازش باقی موند. چی باعث شده بود تا کریستوفر بخواد انقدر عجله به خرج بده؟ سری تکون داد و با هل دادن موبایل توی جیبش، رو به سونگمین گفت:
- یه جلسه‌ی فوری پیش اومده. تمرینات رو بلدی پس شروع کن تا من برگردم.
لب‌هاش رو به هم فشرد و درجواب آلفاش سری تکون داد. همین‌ که جونگین از مشت‌هاش راضی بود، براش جای خوشحالی داشت چون بعد از یک هفته تمرین فشرده و طاقت فرسا، حالا نیاز داشت تا تحسین رو از زبونش بشنوه.
جونگین که لازم می‌دید سریعا خودش رو به کریس برسونه، از سالن تمرین خارج شد. مدام داشت فکر می‌کرد که قراره برای عملیات چند روز آینده، چه نقشه‌ای داشته باشن. طبق خواسته‌ی آلفای بلوطی، این چند روز رو فقط صرف تمرین و تمرکز روی مهارت‌هاشون کرده بودن.
با ورودش به سالن استخر بود که خشم رو توی فضا احساس کرد. کریستوفر روی صندلی نشسته بود و بطری نوشیدنی الکل مقابلش قرار داشت. کار چند روزه‌اش همین شده بود که مدام‌ نامه‌ی کیم رو بخونه و بابت نفرتی که نسبت بهش حس می‌کنه، بطری رو سر بکشه.
با فکی قفل شده و چشم‌هایی به خون نشسته، درحال صحبت با بقیه بود. در اون بین مینهو با نگرانی بهش نگاه می‌کرد و ته هون و جه ها خیلی جدی مشغول بحث کردن بودن.
جلو رفت و برای اعلام حضورش سرفه‌ای کرد. نگاه کریستوفر به سمتش کشیده شد و پس از اون، دستش رو به سمت شیشه‌ی نوشیدنیش کشید. با سر کشیدن جرعه‌ای ازش پلک‌هاش رو بست و با حرص بطری رو روی میز کوبید.
- دستش رو می‌خوام!... دست کثیفی که باهاش این نامه رو از خون پدرم نوشته، می‌خوام.
دست خودش نبود. نمی‌تونست خشمش رو کنترل کنه وقتی کیم این چنین با قلب و اعصابش بازی کرده بود. زمانی که نامه رو با خون ها جون نوشت و روی جسدش قرار داد، اطمینان حاصل کرد که کریستوفر با دیدنش دیوونه بشه.
توی این هفته روزی نشده بود که خط به خط اون نامه رو با نفرت تمام دوره نکنه. اونقدر کلماتش رو مرور کرد که حالا نامه رو از بر بود. نگاهش به خون نشسته و از مردمک‌های سرخش نفرت می‌چکید چون قسم خورده بود انتقام پدرش رو بگیره.
به گلوله‌ای از آتش می‌موند که نمی‌تونست یک جا بنشینه پس انگشت‌های کشیده‌اش رو دور شیشه‌ی نوشیدنی حلقه کرد و از جا بلند شد. قدم‌های سست ولی شمرده‌ای برداشت و چند قدم از بقیه دور شد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- یه نقشه‌ی حساب شده می‌خوام جه ها.
جه ها که خشم و آشفتگی رئیسش رو می‌دید، سرش رو تکون داد و گفت:
- هرطور شما بخواید.
دور خودش چرخ می‌خورد، قدم می‌زد و با آشفتگی راه می‌رفت. تا وقتی انتقام نمی‌گرفت، نمی‌تونست حتی پلک روی هم بذاره. ترجیح می‌داد خودش رو تا خرخره با الکل خفه کنه و بعد از اون از خستگی و مستی بیهوش بشه.
پشت دستش رو به لب‌های خیسش کشید و قطرات الکلِ روی لبش رو پس زد. توی مغزش آتشی برپا بود و به خیالش می‌تونست با نوشیدن خاموشش کنه ولی فقط خشمش برافروخته‌تر می‌شد.
ناگهان طوری انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، قدم‌هاش رو به سرعت جلو برداشت. بطری توی دستش رو روی میز کوبید و گفت:
- یه نقشه توی سرمه ولی... به یه هکر نیاز دارم.
ته هون که تا اون لحظه ترجیح داده بود سکوت اختیار کنه، پلکی زد و گفت:
- فکر می‌کنم بتونم یه نفر رو معرفی کنم رئیس.
نگاه تیزش رو به سمت صورت ته هون روونه کرد. امیدوار بود همه چیز طبق نقشه پیش بره چون چیزی که توی سرش بود، مو لای درزش نمی‌رفت. کافی بود شرایط مهیا بشه تا بتونه کیم رو سرجاش بنشونه.
- قابل اطمینانه؟
- البته قربان. بهتون قول می‌دم بتونید بهشون اعتماد کنید.
سری تکون داد و دستش رو با آشفتگی میون موهاش کشید. این چند روز رو آروم و قرار نداشت و تنها دلیلی که می‌تونست آرومش کنه، دیدن مارکش روی پوست مینهو بود. طوری که اطرافش می‌چرخید و مطمئنش می‌کرد که اون‌ امگا متعلق به خودشه، باعث آرامشش بود.
- یه قرار ملاقات باهاش ترتیب بده...
رو به جونگین کرد و حرفش رو ادامه داد:
- تیم رو آماده کن... چیزی تا عملیات باقی نمونده.
طولی نکشید که فضای اطراف استخر خالی شد و تنها آلفای آشفته و امگای نگرانش باقی موندن. به سمت لبه‌ی استخر قدم برداشت و به محض نشستن، شیشه‌ای که ته مونده مایع داخلش خودنمایی می‌کرد، کنارش قرار داد و به آرومی پاهاش رو توی آب رها کرد.
احساس می‌کرد به بی‌حسی مطلق نیاز داره و توی الکل دنبال اون بی‌حسی می‌گشت ولی پیداش نمی‌کرد. انگار که بین انبوهی از دغدغه خودش رو گم‌ کرده بود و به هرچیزی برای آرامش چنگ می‌انداخت.
بین افکارش دست و پا می‌زد که مینهو کنارش نشست. هیچ حرفی نزد و حتی قصد نداشت کلمه‌ای به زبون بیاره؛ انگار می‌خواست با سکوتش به کریس فضایی برای تنهایی بده.
صدای نفس‌های عمیق و تند کریستوفر، تنها نوایی بود که فضای ساکت استخر رو درهم می‌شکست. از نفس‌های منقطعش هم می‌شد درد رو تشخیص داد و باعث می‌شد مینهو ندونه باید جلو بره یا نه؛ باید زبون به دهن بگیره و توی سکوت منتظر باشه تا آلفاش توی تنهایی آروم شه یا حرفی به زبون بیاره.
- داغم مینهو... کله‌ام مثل یه گلوله‌ی تازه رها شده، داغه.
- این نفرت قرار نیست جفتمون رو به جایی برسونه کریس؛ پس فقط بذار همه چیز طبق نقشه پیش بره.
پوزخندی زد. نفرتش می‌تونست همه چیز رو جلو ببره چون تنها با این احساس منزجر کننده‌ای که به کیم داشت، می‌تونست سلاخیش کنه. کریستوفری که قبلا می‌شناخت، تا وقتی گلوله نمی‌خورد، شلیک نمی‌کرد.
- اگه این نفرت نباشه، راهی که دارم می‌رم به مقصد نمی‌رسه. تموم عذاب‌هایی که با گوشت و خونم مزه کردم، توی یه نقطه‌‌ی کور از این زندگی کوفتی باید خالی بشن.
کریستوفر زیادی برای انتقام دندون تیز کرده بود. شاید مشکل همین به نظر می‌رسید که خشم مقابل چشم‌هاش نقش می‌بست؛ درصورتی‌ که باید آهسته و پیوسته زهر رو زیر پوست دشمن‌ تزریق می‌کرد تا فلج‌ شدنش رو به تماشا بنشینه.
احساس می‌کرد پوستش داره می‌سوزه و سرش از مستی به دوران افتاده. گوشتش سوزن سوزن می‌شد و حال خوشی نداشت پس چاره‌ای جز غرق شدن توی بی‌خیالی پیدا نمی‌کرد.
به محض بلند شدن، پیرهنش رو از تنش جدا کرد، شلوارش رو گوشه‌ای انداخت و با باکسری که به تنش چسبیده بود، قدمی عقب گرد کرد و شیرجه‌ای توی آب خنک استخر زد.
احساس می‌کرد با ناگهانی پرتاب شدن توی آب، آتش خشمش داره آروم می‌شه؛ هرچند این مستی بود که به تنش غلبه می‌کرد و ذهنش رو به خاموشی می‌سپرد.
قطرات آب به پوستش می‌چسبیدن و حالت بی‌حسی رو به تنش القا می‌کردن. انگار که فقط می‌خواست روی درد و سرگردونیش سرپوش بذاره و نادیده‌اش بگیره. از سمتی به سمت دیگه‌ی استخر شنا می‌کرد و آب رو می‌شکافت ولی حتی نگاه مینهو که زوم‌ حرکات دیوانه‌وارش بود هم نمی‌تونست مانع بروز آشفتگیش بشه.
ترجیح می‌داد توی اون شرایط طاقت فرسا کنار جفتش بایسته. دیگه ضعفی توی وجودش دیده نمی‌شد پس در کسری از ثانیه تنش رو از هر پوششی خالی کرد و به تبعیت از کریستوفر، توی استخر شیرجه زد.
مینهو نه احساس سرما می‌کرد و نه گرما. تعادل توسط روحش لمس می‌شد ولی نگرانی‌ بهش این اجازه رو نمی‌داد تا از حال متعادلش نهایت استفاده رو ببره. نمی‌تونست بذاره آلفاش میون دریایی از سرگردونی گم بشه.
حتی خودش هم نمی‌دونست کدوم راه رو باید انتخاب کنه؛ انتظار بکشه تا کریس به روش خودش آرامش رو به دست بیاره یا جلو بره و برای آروم کردنش پیش‌قدم بشه.
نگاهش به سمت پسر بزرگ‌تر‌ کشیده شد که وسط استخر از حرکت ایستاد. گیج و منگ بود... مستی به مغز آشفته و شلوغش فشار وارد می‌کرد و دوست داشت دکمه‌ی خاموش شدن صداهای توی سرش رو فشار بده.
طی حرکتی ناگهانی و حتی بدون اینکه بینیش رو بگیره، سرش رو زیر آب برد. اثری از کریستوفر نبود و حتی موج‌های آروم روی سطح آب هم صاف شدن ولی آلفا زیر آب بود.
نمی‌دونست چی توی سر پسر بزرگ‌تر می‌گذره فقط مطمئن بود که رها کردنش توی این حال اصلا جایز نیست پس با بالاترین سرعت به سمتش شنا کرد و وقتی که بهش نزدیک شد، تنش رو زیر آب برد. با لجاجت چشم‌هاش رو بسته و زیر آب آروم گرفته بود. این میزان از آشفتگی و ندونم‌کاری از کریستوفر بعید بود و مینهو بابت دیدنش به خودش لعنت می‌فرستاد.
دست‌هاش رو با نهایت قدرتش بالا کشید و به سطح آب آوردش. درحالی که موهای خیسش به پیشونیش چسبیده بودن، دستی به تار موهاش که آب ازشون چکه می‌کرد، کشید و بالا فرستادشون. با عصبانیت تنش رو جلو برد و مشتی به قفسه سینه‌ی کریس کوبید.
- حالیت هست داری چه غلطی می‌کنی؟ این‌ مارک کوفتی رو می‌بینی روی گردنت؟ تا وقتی اونجاست یعنی حق نداری چنین کار بیخودی انجام بدی کریستوفر؛ چون دربرابر من و پیوند بینمون مسئولی.
بی‌توجه به عصبانیت مینهو، مشتش رو پر از آب کرد و به شونه‌ی دردناکش ریخت. به واکنش امگا خندید و گفت:
- فقط داشتم نفس می‌گرفتم.
پلک‌هاش رو با حرص روی هم‌ گذاشت. حالا درجه‌ی مستی آلفاش به حدی رسیده بود که موقع تماشای عصبانیتش، با بی‌خیالی می‌خندید. دستش رو روی سطح آب کوبید تا قطرات آب بینشون پخش بشن و پس از اون با بی‌خیالی و عصبانیت اندکی عقب کشید و قصد کرد به سمت گوشه‌ی استخر بره.
-گاهی با خودم فکر می‌کنم که هیچوقت نمی‌تونم پیش‌بینیت کنم.
زیر لب زمزمه کرد و درحالی که آب رو می‌شکافت، از کریستوفر دور شد. از عصبانیت دلش می‌خواست فریاد بکشه چون نمی‌فهمید کریس داره با خودش چیکار می‌کنه.
نزدیک لبه‌ی استخر رسیده بود و با اخم‌های درهمش قصد داشت از آب بیرون بزنه. توی افکارش دست و پا می‌زد که متوجه نشد کی کریستوفر فاصله‌اش رو باهاش از بین برد و تنش رو بین دست‌هاش گرفت.
دستش رو به شونه‌ی مینهو نگه داشته بود و چشم‌هاش رو مستقیما روونه‌ی مرمک‌هاش می‌کرد. درحالی که نگاه نافذش رو به چشم‌های اخم‌آلود ولی سرگردون مینهو سنجاق می‌کرد، گفت:
- زمانی که حتی خودم هم کریستوفر رو نمی‌شناسم، تو درکش کن و پیشش بمون.
پلک‌ آهسته‌ای زد. شاید کریس حتی تموم وقت‌هایی که نمی‌دونست داره چیکار می‌کنه هم طالب حضور مینهو بود. اون آلفا اگر خودش رو هم گم می‌کرد، قرار نبود اجازه بده مینهو از کنارش قدمی دورتر بشه.
همون‌طور که امگا رو توی آغوشش نگه داشته بود، جلو و جلوتر رفت. اونقدر که لبه‌ی استخر رسید و اجازه داد دست‌های پسر روی لبه بنشینن. چشم‌هاش رو بسته بود و سعی داشت با استشمام رایحه‌ی کاکائوش، اعصابش رو آروم کنه.
دست‌های مینهو به لبه تکیه داده بودن و بعد از اون به آهستگی سرش رو روی ساعدش گذاشت. پلک‌هاش رو بست و اجازه داد گرمای تن کریستوفر، خنکی آب استخر که به پوستش برخورد می‌کرد رو خنثی کنه.
با پلک‌های بسته بوسه‌های ریزی پشت گردن خیسش می‌نشوند و کبودی‌هاش رو به جا می‌گذاشت. ذهنش میون نقشه‌های درهمش برای کیم می‌چرخید و تنش سعی داشت با مینهو آروم بشه.
کریستوفر قطعا هیچوقت نمی‌تونست مسکنی بهتر از مینهو برای زخم‌ها و آشفتگی‌هاش پیدا کنه. شاید اون تنها کسی بود که می‌تونست حتی با یک قطره آب، آتش وجودش رو خاموش کنه.

Our Wet Story Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz