• Fifteen (Last)

1.2K 117 34
                                        


نمی‌دونست باید چه واکنشی از خودش نشون بده تا حتی برای یک دقیقه بتونه سونگمین رو آروم کنه چون چند ساعتی می‌شد که چشمه‌ی اشک امگای مقابلش، قصد خشک‌ شدن نداشت.
مینهو دست و پاش رو گم کرده بود و هیچ راهی رو برای تسکین دادن‌ نگرانی سونگمین، جلوی پاش نمی‌دید و با این حال از درون خودخوری می‌کرد تا حداقل بتونه بهش یه آغوش ساده تحویل بده؛ هرچند شک داشت که امگا‌ی گریون کنارش بتونه با یه بغل دست از اشک ریختن برداره.
مدتی می‌شد که دکتر کو توی اتاق بود و هیچ حرفی درمورد وضعیت جونگین به زبون نمی‌آورد. تنها کلماتی که از زبونش خارج شدن، درخواستش برای سکوت و عدم مزاحمت بود.
پاش رو از استرس به زمین می‌کوبید و بی‌توجه به ضرب هماهنگی که توی سالن به راه انداخته بود، به حال جونگین فکر می‌کرد. مینهو ارتباط نزدیکی با اون آلفا نداشت ولی از شخصیت ارزشمندش باخبر بود. جونگین همیشه با نهایت احترام با خانواده‌ی بنگ رفتار می‌کرد؛ حتی با اینکه خودش مقامی جز مباشر عمارت نداشت.
مینهو با خودش فکر می‌کرد اگر برای اون پسر اتفاقی بیفته، دیگه هرگز نمی‌تونه توی چشم‌‌های سونگمین‌ نگاه کنه و شرمنده نباشه. حال خراب پسرک امگا به قلبش چنگ می‌انداخت و باعث می‌شد فکر کنه اگر خودش توی چنین شرایطی قرار می‌گرفت، چه اوضاع داغونی داشت.
کریستوفر توی راه برگشت به عمارت بود و مینهو در عین اینکه از پیروزی آلفاش خوشحال به نظر می‌رسید، نمی‌دونست باید چه جوابی بهش بده. چطور می‌تونست بگه جونگین حال خوبی نداره و درحال قدم برداشتن روی تیغه‌ی مرگه؟
به سونگمین که با بی‌حالی پایین کاناپه نشسته بود، نگاهی انداخت، دستش رو روی انگشت‌هاش کشید و با لحنی که سعی داشت لرزشش رو کنترل کنه و مهربون باشه گفت:
- براش اتفاقی نمیفته.
نگاه غم‌زده و براق از اشک پسر کوچک‌تر بالا اومد و توی چشم‌هاش نشست. رایحه‌ی مارشمالویی که همیشه توسط جونگین پرستیده می‌شد، حالا توی تلخ‌ترین حالتش به سر می‌برد؛ ولی دیگه جونگینی نبود که برای شیرین شدن دوباره‌اش تلاش کنه.
بینیش رو بالا کشید و درحالی که دست‌هاش روی کاناپه قرار گرفته و سرش روی ساعدش جا خوش کرده بود، به نقطه‌ای مبهم نگاه می‌کرد و به آینده‌ی تیره و تارش بدون جونگین خیره شد.
- من بدون اون... هیچی نیستم مینهو.
- قرار نیست مجبور باشی نبودنش رو تحمل کنی.
مینهو خودش هم‌ نمی‌دونست داره درمورد کدوم امید حرف می‌زنه؛ امیدی که حالا میون صفحات بی‌عدالت روزگار گم شده بود و هیچ صدایی ازش به گوش نمی‌رسید. حتی خودش هم شک داشت دوباره بتونه لبخند جونگین رو کنار امگای دوست داشتنیش ببینه ولی باز هم سعی داشت به پسرک قوت قلب بده تا ذره‌ای مانع ریزش اشک‌هاش بشه.
- هیچوقت نتونستم براش کاری کنم.... من دیر رسیدم؛ همیشه دیر بهش رسیدم... وقتی پدر و مادرش رو از دست داد، وقتی جنگید تا سرپا بشه و حتی وقتی زخم روی تنش نشست... من لیاقت اون لبخند گرم رو ندارم مینهو.
با گریه زمزمه می‌کرد و صورتش توسط اشک‌های مزاحمی که روی گونه‌اش می‌غلتیدن، خیس می‌شد. اختیاری روی هق هق‌های دردناکش نداشت و احساس می‌کرد اگر تا ده دقیقه‌ی دیگه دکتر کو از اتاق خارج نشه، عقلش رو برای همیشه از دست می‌ده.
- تو همون سونگمینی هستی که بهم گفتی نمی‌خوام بودنش رو با فکر و خیال برای خودم‌ تلخ کنم؟
مینهو با لبخندی غمگین گفت و دستی به موهای آشفته‌ی سونگمین کشید. حتی ظاهرش هم داد می‌زد حال روحی درستی نداره و در مرز فروپاشیه؛ ولی با این حال مینهو سعی داشت بهش اجازه‌ی ناامید شدن رو نده.
- نیستم... من‌ هیچی نیستم... حرفم رو پس می‌گیرم چون اگه دوباره ضربان قلبش رو نشنوم، برای همیشه عقلم رو از دست می‌دم.
تنش‌ رو از کنار کاناپه عقب کشید و همون‌طور که زانوهاش رو توی بغل ‌می‌گرفت، سرش رو روی پاهاش گذاشت تا چهره‌ی‌ خیس از اشکش‌ رو پنهان‌ کنه. دلش می‌خواست به نقطه‌ای دور بره و هیچوقت برنگرده؛ نه تا وقتی نمی‌تونست دست‌های آلفاش رو میون‌ انگشت‌هاش بگیره.
سرش پر شده بود از زمان‌هایی که توسط جونگین صدا زده می‌شد. اون احساس گرمی که القاب شیرینش بهش می‌دادن رو هیچکس نمی‌تونست جز آلفا براش تداعی کنه چون حتی وقت‌هایی که خشمگین می‌شد ولی باز سعی می‌کرد توی رفتار با سونگمین‌‌ حساسیت به خرج بده تا قلب امگای دوست داشتنیش نشکنه.
با مرور تموم خاطرات خوب و بدی که توی تک تکشون اسم دونفرشون به چشم می‌خورد، اشک‌هاش شدیدتر شدن. آستینش رو بالا آورد تا گونه‌اش رو پاک کنه که در سالن توسط کریستوفر باز شد.
با قدم‌هایی محکم ولی چهره‌ای نگران به داخل قدم برداشت و رایحه‌ی بلوطش رو دنبال خودش کشید. نزدیک کاناپه ایستاد و درحالی که از‌ نگاه به چهره‌ی سونگمین‌ طفره می‌رفت، زمزمه کرد:
- اوضاعش چطوره؟
مینهو ترجیح داد به جای امگا صحبت کنه تا مبادا بغضی که گلوش رو چسبیده بود، بهش اجازه‌ی‌ حرف زدن نده. از جا بلند شد و گفت:
- نمی‌دونم... مدتی می‌شه که دکتر و دستیارش توی اتاقن و هیچ خبری ازشون نداریم.
به صورت بغ کرده و اشکی سونگمین خیره شد و رایحه‌ی تلخش به مشامش رسید. از شرمندگی حتی نمی‌تونست به چشم‌های خیسش نگاهی بندازه و برای دلداری دادن بهش تلاشی کنه؛ پس سعی کردن از خیره شدن به چشم‌های معصومش، طفره بره.
نیم نگاه اخم آلودی به تن جمع شده‌اش انداخت. سرش رو روی زانوش گذاشته و با پلک‌های بسته اشک می‌ریخت. لبش بین دندون‌هاش فشرده می‌شد و روی جاش کز کرده بود تا خبری از سلامت آلفاش بهش برسه.
کریستوفر که چشم‌های بسته‌ی سونگمین رو می‌دید، از فرصت استفاده کرد و بوسه‌ی کوتاهی روی لب‌های مینهو کاشت. دلتنگیش برای آروم و قرار گرفتن کنار مینهو بیش از حد شده بود و تمام سعیش این بود که مقابل نگاه سونگمین امگاش رو لمس نکنه. نمی‌تونست تا وقتی جونگین درحال جنگیدن با فرشته‌ی مرگه، دربرابر چشم‌های سونگمین جفتش رو ببوسه.
به نگاه متعجب مینهو خیره شد و لبخند غمگینی به صورتش زد. نفس کوتاهی گرفت تا دوباره رایحه‌ی کاکائوش رو به ریه‌هاش تقدیم کنه و مطمئن بشه که امگاش کنارشه. سرش رو جلو کشید و به آرومی زیر گوشش پچ زد:
- فقط منم که دلتنگ فرمانده‌ی عمارتم شدم؟
لبخند غمگینی روی لب‌های مینهو نشست و همون‌طور که گونه‌اش رو به صورت آلفا که زیر گوشش بود، نزدیک‌تر می‌کرد، پلکی زد. پوست گونه‌اش رو به نیم رخ چهره‌اش تکیه داد و درست مثل خودش با ولوم پایین صداش زمزمه کرد:
- ولی حتی فرمانده هم بیشتر از همیشه دلتنگ رئیسه. کمبود حضورت رو از رایحه‌اش تشخیص نمی‌دی؟
لبخنو ریزی به لحن آروم مینهو زد و بوسه‌ی گرمی زیر گوشش کاشت؛ درست کنار مارکش. برای اینکه نگاه سونگمین به خلوتشون نیفته، عقب کشید و نگاهی به ساعتش کرد.
با باز شدن در بود که دکتر و دستیارش از اتاق خارج شدن. دستکش‌های مرد لبریز از خون بودن و از ظاهرش هم مشخص بود دقت زیادی روی خارج کردن گلوله از تن آلفای جوان خرج کرده. اخم‌های درهمش باعث فرو ریختن قلب سونگمینی می‌شدن که با دیدنش از جا برخاسته بود، نگاه نگرانش رو به مرد دوخته و مدام‌ لبش رو می‌فشرد تا صدای هق هقش دوباره توی اتاق نپیچه.
قدم‌هایی جلوتر اومد و مقابل کریستوفر که نگاه منتظرش رو توی صورت دکتر می‌چرخوند، ایستاد. درحالی که دست‌های خونینش رو بالا گرفته بود تا دستکش‌هاش رو از میون انگشت‌هاش خارج کنه، با اخم پلکی زد.
- حالش چطوره دکتر؟
کریستوفر بود که با نگرانی پرسید و زیر چشمی به چهره‌ی منتظر سونگمین که فاصله‌ای تا گریه نداشت، نگاهی انداخت. نفس عمیقی کشید تا خودش رو برای گفته‌های دکتر آماده کنه و پلک‌ آرومی زد که دکتر با خارج کردن دستکش‌هاش گفت:
- نمی‌دونم چطور با این میزان از خونریزی تونست دووم بیاره ولی حالش خوبه. ملحفه‌های خونی رو عوض کنید؛ فضای تمیز براش بهتره تا بخیه‌هاش سریع‌تر بهبود پیدا کنن...
دستکشش رو به دست پسر ریز جثه‌‌ای که دستیارش محسوب می‌شد، داد و ادامه‌ی‌ حرفش رو به زبون آورد.
- با احتیاط تنش رو برای تعویض ملحفه‌ها جابه‌جا کنید و جز اون تا چند روز آینده به جسمش فشار وارد نکنه.
کریستوفر دارم باهات صادقانه صحبت می‌کنم... زنده بودنش یه معجزه‌ست و اگر بخوای...
حرفش توسط سونگمین قطع شد. درحالی که به پایین لباسش چنگ می‌انداخت، نگاه خیسش رو به چشم‌های دکتر دوخت. توی همین مدت نسبتا کوتاهی که توی استرس سر کرده بود، اندازه‌ی یک عمر سنگینی‌ روی دوشش حس می‌کرد؛ انگار سال‌هاست که آلفاش رو ندیده. قلب کوچکش فاصله‌ای تا ترکیدن نداشت و دلش می‌خواست رایحه‌ی جونگین رو به ریه بکشه پس با حالتی معصوم گفت:
- می‌شه ببینمش؟ خواهش می‌کنم.
دکتر که نگرانی سونگمین رو درک می‌کرد، عینکش رو روی تیغه‌ی بینیش جابه‌جا کرد و همین‌طور که سرش رو تکون می‌داد، گفت:
- می‌تونی ولی به این زودی به هوش نمیاد.
- می‌خوام ببینمش فقط... لطفا... دلم براش تنگ شده.
رایحه‌ی تلخ امگای مقابلش به قدری براش ملموس بود که ترجیح می‌داد اجازه‌ی ملاقات آلفاش رو بهش بده تا ذره‌ای از سنگینی قلبش کم بشه. می‌دونست که حضور جفت آلفا و حس کردن رایحه‌اش هم می‌تونه برای بهیودش کارساز باشه پس لبش رو تر کرد و گفت:
- سعی‌ کن با حرف‌هات تبدیل به انگیزه‌ی به هوش اومدنش بشی.
دوباره اشک‌هاش راه خودشون رو روی گونه‌اش پیدا کردن و بی‌معطلی سرازیر شدن. این‌ حقیقت که جونگین بیهوش بود و قرار نبود صدای گرمش توی گوشش بنشینه، حقیقتی دردناک‌ محسوب می‌شد که به راحتی می‌تونست ترک خوردن قلبش رو تضمین‌ کنه.
با قدم‌هایی سست و شکسته به سمت اتاق رفت و بی‌توجه به لرزش دست‌هاش در رو باز کرد. قدمی به جلو برداشت که با تن جونگین که بیهوش روی تخت افتاده بود، مواجه شد. پیرهنی به تن نداشت و روی عضلاتش با بانداژ پوشیده شده بودن. چهره‌اش غرق در بی‌خبری به نظر می‌رسید؛ مگه می‌تونست از آشفتگی امگاش باخبر باشه و باز هم‌ از خواب بیدار نشه؟
لب‌هاش بی‌اراده جلو اومده و اشک‌های گرمش صورتش رو پوشوندن. از حمل کردن تیغه‌ی دردناک غمِ توی گلوش، خسته بود و حتی فرو فرستادن بغضش هم خسته‌اش می‌کرد.
تن بی‌جونش رو جلو کشید و کنار تخت آلفاش زانو زد. رایحه‌ی ضعیف آتشش هم نمی‌تونست باعث کاهش دلتنگی شدید سونگمین بشه. ترجیح می‌داد تا صبح توی آغوشش باشه و نوازش‌هاش رو حس‌ کنه.
صورت جونگین که آروم گرفته بود و بی‌حال و رنگ پریده به نظر می‌رسید، مقابلش قرار داشت این دلیلی محسوب می‌شد که توانایی کنترل کردن اشک‌هاش رو در دست نداشت.
آستینش رو جلو کشید و اشک‌های مزاحمش رو پاک‌ کرد. می‌خواست آلفاش رو واضح‌تر ببینه تا قلبش آروم بگیره پس دستش رو بالا برد و روی قلبش گذاشت که با تپشی بی‌سابقه می‌کوبید.
دست نوازشش رو سمت چپ سینه‌اش کشید. پیراهنش رو مچاله کرد و با زمزمه‌ای آروم و ضعیف گفت:
- هیش... آروم بگیر... جونگینی اینجاست پس دیگه می‌تونی درد داشتن رو فراموش کنی.
توی این چند ساعت اونقدر بهش سخت گذشته بود که داشت با قلبش حرف می‌زد. وقتی جونگین بیدار نبود تا حرف‌هاش رو بشنوه، می‌تونست با خونه‌ی جونگین حرف بزنه؛ قلبی که مدت‌ها بود تحت تسلط آلفا به نظر می‌رسید.
ظاهرا قلبش زیاد رام نبود چون به طرز وحشتناکی تیر کشید؛ اونقدر که چشم‌هاش رو فشرد و هق ریزی زد. دستش روی سینه‌اش مشت شد و با صدایی ضعیف و بغضی سنگین گفت:
- خیلی بی‌معرفتی... گفته بودی اجازه نمی‌دی آسیب ببینم ولی حالا پات رو گذاشتی روی قلبم... و داری با نبودنت امتحانم می‌کنی.
صدای نفس‌های کوتاه و سخت جونگین با نوای ریز گریه‌اش ترکیب می‌شد و شبیه سمفونی مرگ به نظر می‌رسید. دستش رو از پیرهنش جدا کرد و به آرومی روی انگشت‌هاش کشیده‌ی آلفاش گذاشت. دلش نمی‌خواست اون حرارت رو فراموش کنه.
دمایی سردتر از همیشه داشت؛ انگار که حتی بدنش هم‌ تصمیم گرفته بود سونگمین رو تنها بذاره. اشک‌های گوشه‌ی چشمش رو پاک‌ کرد و با لب‌هایی که از شدت غصه هلال ریزی رو تشکیل داده بودن، زمزمه کرد:
- قول بده دیگه تنهام نذاری جونگین... برای‌ نمردن به صدای نفس‌هات احتیاج دارم.
انگشت اشاره‌اش رو پشت دست سرد پسر بزرگ‌تر کشید و به چهره‌ی غرق خوابش خیره شد. چطور می‌تونست انقدر بی‌رحمانه خواستنی باشه؟
تنش رو جلو برد و با آروم‌ترین حالتی که می‌تونست، بانداژ زخمش رو بوسید تا شاید سریع‌تر چشم‌هاش رو باز کنه. آرزو داشت بوسه‌ی گرمش باعث شکوفه زدن زخم‌های پسر مقابلش بشه و برای بار دیگه صداش توی گوشش بپیچه.
همون‌طور که روی تنش خم شده بود، سرش رو بالا کشید تا از فاصله‌ای نزدیک‌تر حسش‌ کنه. نفس‌های گرمش که نوید ادامه‌ی زندگی رو به امگا می‌دادن، روی پوستش پخش می‌شدن‌ و انگار که حالا می‌تونست نفس بکشه.
بوسه‌ای زیر چشم‌های بی‌روحش کاشت و سرش رو پایین آورد. درحالی که سعی داشت تمام وزنش روی دست‌های خودش باشه، گوشش رو نزدیک قفسه‌ی سینه‌اش نگه‌داشت؛ اونقدر که موهاش به پوستش برخورد داشتن.
می‌تونست صدای قلبش رو بشنوه... نوای خسته‌ای که انگار برای تپیدن، هدفی جز حس کردن حضور سونگمین نداشت.‌ شنیدن ضربان ضعیفش باعث دمیدن جون دوباره‌ای توی تنش می‌شد.
- دارم صداش رو می‌شنوم...صدایی که می‌گه هنوز پیشمی.
با لبخند غمگینی‌ زمزمه کرد. صداش اونقدر آروم بود که انگار می‌ترسید جونگین رو از خواب بیدار کنه. قطره اشک گرمی از گوشه‌ی‌ چشمش‌ سر خورد و روی پوست جونگین‌ افتاد؛ درست روی سمتی که قلبش با نوای بی‌جونی می‌تپید.
مطمئن بود... سونگمین مطمئن بود جونگین بیدار می‌شه و پیشش برمی‌گرده چون بهش قول داده بود هیچوقت تنهاش نذاره. سونگمین یقین داشت دوباره قراره روزهایی رو ببینه که صدای خنده‌ی آلفاش توی گوشش می‌پیچه، رایحه‌هاشون باهم‌ ترکیب می‌شه و انگشت‌هاش میون‌دست‌های گرمش جا خوش می‌کنه.

Our Wet Story Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang