★ Part 8.

3.3K 347 58
                                    

سلااام خوشگلاااا 😙
من ااومدمممم 😙
بابت تاخیر عذر میخوام من این تعطیلی ها رفته بودم مسافرت وی پی انم کار نمیکرد نشد پارت جدید رو بزارم ಥ‿ಥ
ببخشید تا آلان منظرتون گذاشتم
بریم ادامه داستان 🙌😂
ووت فراموش نشه 🥺⭐

♛┈⛧┈┈•༶♛┈⛧┈┈•༶♛┈⛧┈┈•༶♛┈⛧┈┈•༶

پسر جوان و تازه کار با دستپاچلفتگی از اتاقک ماشین پیاده شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


پسر جوان و تازه کار با دستپاچلفتگی از اتاقک ماشین پیاده شد... چند قدم خواست جلو بره که حس کرد داره کمربند دور کمرش باز میشه و کولت روی کمرش براش سنگین تر از این حرفاست!! کمربندشو بالا کشید قبل از اینکه بیفته و محکم سفتش کرد...
تازه سازمان اونو استخدام کرده بود و خیلی ذوق داشت و اولین باری هم بود که بهش یه اسلحه واقعی داده بودن!! با غرور کلتشو از پشت کمرش برداشت و ادای شلیک کردن در اورد!!

پلیس تازه کار : بنگ بنگ!!!

جین یونگ که مشغول صحبت با رئیسش بود با دیدن حرکات بچه گانه و مسخره پسر بهش نگاهی انداخت!!

جین یونگ : آهای!!! این چه وضعشه!! بچه بازی رو تمومش کن!!

پسر که دید مافوقش متوجه شده سریع خودشو جمع و جور کرد و با تعظیمی معذرت خواهی کرد و راهشو کج کرد...
سمت ماشین برگشت... با یه پرش بلند روی کاپوت ماشین نشست و پاشو روی پاش انداخت!!!

پلیس تازهکار : همه اینجا خیلی کسل کننده و خشکن!! حوصله ام سر میره!!!

ناسلامتی اومده بود به یه ماموریت واقعی و مهم!!! توقع داشت چیزای بیشتری ببینه!!! ولی... این که فقط یه امارت متروکه و خالی بود!! با بی حوصلگی با سر کلت توی دستش سرشو خاروند و خمیازه ای کشید و به بدنش کش و قوس داد و....

پلیس تازهکار : ....

یکدفعه با دیدن چیزی نفسش بند اومد و شوکه شد!!! اول حس کرد توهمی شده... چشماشو کمی مالوند ولی نه.... اون واقعا یه نفرو داره پشت پنجره داخل امارت میبینه!!! دقت کرد و چشماشو تیز کرد!!! وااای!!!
حالا شدن دو نفر!!!

نگاهی به اطرافش انداخت و دید که بقیه گارد ها و مافوق و رئیسش متوجه نشدن و دارن با هم صحبت میکنن!!
هیچ کس چیزی که اون دیده بود رو ندید!! دوباره نگاهشو برگردوند روی پنجره طبقه سوم.... ولی... اینبار کسی نبود!!!
اخم هاشو توی هم کشید... امکان نداشت اشتباه دیده باشه!! مطمعن بود کسی اونجاست!!!
چند لحظه توی فکر رفت و یکدفعه تصمیم گرفت فکر مسخره توی مغزش رو عملی کنه!! کنجکاوی و روحیه پلیسیش اوت کرده بود و به سرعت از روی کاپوت پرید پایین... مطمعن بود اگه به مافوقش بگه... مافوقش جدی نمیگیره و حتی شاید سرزنشش کنه!! پس آروم آروم به تنهایی بدون جلب توجه... سمت درب ورودی رفت... همه مشغول کاری بودن و کسی متوجه اش نبود!! باید میرفت و یه سر گوشی آب میداد تا مطمعن بشه!! از بودن کولتش روی کمرش مطمعن شد و آروم آروم از درب ورودی رد شد و بدون اینکه کسی متوجه اش بشه بی اجازه وارد امارت شد!!

★JEON MAFIAˢᵗʸˡᵉ ᴸᵒᵛᵉ 🕶[ Kookv] | CompletedWhere stories live. Discover now