⋆͛Part 3⋆͛

501 103 17
                                    

اون روز وانگ ییبو تونست با تاجر خارجی‌ که از غرب به کشور اومده بود، معامله بزرگی کنه و داروهای نیمه گیاهی، شیمیایی چینی رو با سود خیلی خوبی به تاجر غربی بفروشه.
برای همین وقتی پشت میز شام نشست، اشتهای بیشتری برای غذا خوردن داشت. از چوران بابت غذا تشکر کرد و جویای احوال فَن شد.

چوران که با دو چشم از حدقه دراومده نگاه می‌کرد، وقتی ییبو دوباره سوالش رو تکرار کرد، از فکر و خیال بیرون اومد و با لبخند گفت"آها بله حالش خوبه، از امروز هم کنار شیر بهش غذا میدیم... اتفاقی افتاده ییبو؟"
ییبو سرش رو بلند کرد و جواب داد"چطور مگه؟"
درخشندگی اشکهای ریخته نشده‌ی شوق بود که تو چشمهای چوران دیده می‌شد "هیچی... فقط از اینکه دیدم امشب سرحالی خوشحالم"
"راستی می‌دونستی پسری که برای اجرای اپرا دعوت کردی از آشناهای قدیمی منه؟"
انرژی صدای پر از اشتیاق ییبو به چوران هم منتقل شد و به زن رنگ پریده رنگ و رو بخشید.
"جدی میگی؟ تو از کجا اون خواننده اپرا رو می‌شناسی؟"
ییبو سعی می‌کرد لبخندش رو مخفی کنه اما ناموفق بود"مربوط به خیلی سال پیشه. خیلی دوست داشتم باز هم باهاش ملاقات کنم، فکرش رو نمی‌کردم دوباره ببینمش"
"پس یه دوست قدیمیه. باید برای شام دعوتش کنیم مگه نه؟"
"درست میگی. باید صداش رو بشنوی چوران. با اینکه سال‌های زیادی گذشته ولی هنوز توی گوشم می‌پیچه. هیچ موسیقی‌ای نشنیدم که اندازه صدای این پسر تاثیرگذار باشه، سنگدل‌ترین آدما رو هم عاشق می‌کنه"
چوران دستش رو روی دست ییبو گذاشت"پس بیا ازش بخوایم برای ما هم بخونه"
ییبو به چشمهای درشت و منتظر زن جوون نگاه کرد، اما نمی‌تونست محبتی توی قلب آرومش حس کنه که روی زبونش جاری کنه.
پس در سکوت فقط به دختر بیچاره لبخند زد.

وقتی ندیمه بچه رو به اتاقش برد تا بخوابونه، ییبو روی تخت خوابشون دراز کشید و لباس راحتی نازک و سفیدش رو به تن کرد.
قبل از اینکه چشم‌هاش رو روی هم بذاره، چوران از مرز فرضی‌ای که روی تخت بینشون کشیده شده بود عبور کرد و به سمت آغوش ییبو خزید.
ییبو با تعجب بهش نگاه کرد. هدف چوران همخوابی بود و از بازی انگشت‌هاش با شکم و سینه‌ی تخت ییبو برای اغوا مشخص بود.
"چیکار داری می‌کنی؟"
چوران کنار گوش ییبو رو نرم بوسید و درحالی‌که دستش رو سمت عضوش می‌برد زمزمه کرد"می‌خوام امشب رو برای همسرم رویایی کنم"
وانگ ییبو مچ دست چوران رو برای پیش‌روی گرفت و گفت"اما من الان می‌خوام بخوابم"
با این حرف ییبو، گونه‌های چوران از خجالت رنگ گرفت و هول شد "آ... آها... فکر کردم شاید بتونیم بعد از مدت‌ها.."
بدن ییبو جسم یه انسان عادی بود. پس طبیعی بود که به لمس‌های آروم و لذت‌بخش زن واکنش نشون بده. به سمتش خیز برداشت و روش خیمه زد. شاید امروز به فاحشه‌خونه نرفته بود، ولی می‌تونست با این زن مثل بقیه زنها همخواب بشه.

***

فردا صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شد. آبی به تن زد و دستی به سر و صورتش کشید.
به لائوهان دستور داد که امروز کسی رو برای ملاقات نمی‌پذیره و به نگهبان دم در خونه سپرد به محض اومدن شیائو جان بهش خبر بدن و اون رو به داخل راهنمایی کنن.
ییبو برای شنیدن دوباره صدا و اجرای جان بی‌صبرانه لحظه شماری می‌کرد.
تمام سالن طبقه پایین خونه‌ش رو با قدم‌هاش متر کرد، گاهی لیوانی مشروب می‌خورد و گاهی کنار پنجره سیگاری روشن می‌کرد. انگار زمان به کند گذشتن محکوم شده بود و ییبو رو وادار به شمردن تیک تاک ساعت دیواری کوکودار می‌کرد.

A garden beyond paradise Where stories live. Discover now