اون شب وقتی وانگ ییبو به خونه برگشت، تا دیروقت جلوی پنجره اتاقش نشسته بود و به نقطه ثابتی خیره بود. شیائوجان، این چیزی بود که بهش فکر میکرد. دلش میخواست درباره جان و اتفاقاتی که بینشون میگذشت با کسی صحبت کنه اما اونقدر دورش خلوت بود که کسی گوش شنوایی برای اشتیاق توی صحبتهاش نداشت. حتی دیگه نمیتونست به فاحشه خونه بره و درد و دلهای روزانهش رو با هرزههایی که بهخاطر پول به حرفهاش گوش میدادن بازگو کنه.
چون درست لحظهای که میخواست شخصی رو توی آغوش و زیر خودش تصور کنه، باز هم شیائوجان با چشمهای اشکآلود و پر از شهوتش توی ذهنش نقش میبست و مجبور میشد بیخیال فکر کردن بشه و خودش رو با چیز دیگهای مشغول کنه. چون اگه این افکار ادامه پیدا میکرد، ممکن بود دیگه نتونه مثل سابق کنار جان طبیعی رفتار کنه. همین الان هم چیزی تا بوسیدن و لمس کردنش نمونده بود و اگه خودداری نمیکرد ممکنه بود با یه حرکت ناشایست جان رو برای همیشه از دست بده. نکته قابل توجه اینجا بود تنها چیزی که میتونست این افکار شوم درباره جان رو از ذهنش پاک کنه، فقط افکار خود شیائوجان بود. چون دیگه هیچ چیزی به اندازه به تصویر کشیدن و خیالپردازی درباره جان نمیتونست برای ییبو سرگرمکننده باشه.
به چشمهای مجسمهی نقرهای گوزن شمالیای که کنار میزش قد علم کرده بود نگاه کرد و گفت "به نظرت علاقه من به اون خیلی بچگانهست؟ این طوری بهم نگاه نکن! دیگه اونقدری بالغ شدم که بفهمم این احساساتم هوس نیست و چه معنایی داره. باید همین جا دفنشون کنم؟ اما همونطور که خودش گفت فرار خیلی بزدلانهست. اما اگه بهش بگم... ممکنه دیگه نخواد منو ببینه؟ شاید قوی به نظر برسه ولی خیلی احساساتی و شکستنیه، ممکنه اگه اونم بهم همین حسو داشته باشه بهخاطر موقعیت و زندگیم خودشو سرزنش کنه؟ قسم میخورم وقتی میخواستم روی قایق ببوسمش صدای ضربان قلبش رو شنیدم و پس نکشید، حتی صبح وقتی گفت همسفرم بشی من حسش کردم، حس کردم که ازم میخواد شریک ادامهی راهش بشم. اما شاید هم منو همونطور که خودش گفت فقط یه دوست میبینه و تمایلی به مردا نداره. هی اینجوری بهم زل نزن و یه چیزی بگو!"
فکر کردن بیفایده بود. پس تصمیم گرفت خودش رو اونقدر با شراب مقابلش خفه کنه تا بتونه چند ساعتی بدون فکر اضافهای چشم رو هم بذاره.***
روز بعد وانگ ییبو بیحوصله بود. توی افکارش که کاملاً تاریک و پوچ بود غرق میشد، از محیط اطرافش غافل میشد درحالیکه به هیچ چیزی فکر نمیکرد. در واقع نمیتونست فکر کنه، یا نمیخواست فکر کنه.
وقتی تاجر چو چند بار اسمش رو صدا زد کمی به خودش اومد و نگاه خیرهاش رو از میز گرفت.
"گوشِتون با منه جناب وانگ؟"
ییبو به واقعیت برگشت و مرتب روی صندلی اتاق کارش نشست"داشتید میگفتید که این ماه بهخاطر طوفان نمیتونید به غرب سفر کنید تا..."
مرد روبهروش که کاملاً از جواب ییبو ناامید شده بود گفت"مشکلی پیش اومده جناب وانگ؟ اگه فکر میکنید حالتون مساعد نیست میتونیم بعداً دربارش صحبت کنیم"
وانگ ییبو معذرتخواهی کرد اما باز هم نتونست تا انتهای صحبتهای تاجر چو تمرکزش رو روی کار بذاره. رویای شیائوجان تو ذهنش داشت پررنگتر از خود شیائوجان میشد. درست مثل یه معمای حل نشده که توی ذهن وانگ ییبو طرح شده بود و اون رو دائماً برای حلش به چالش میکشید.
YOU ARE READING
A garden beyond paradise
Historical Fictionعنوان فیک: باغ مخفی بهشت کاپل: ییجان ژانر: کلاسیک، روانشناختی، رمنس اپ اصلی: چنل UkiyoStory روزهای اپ: دوشنبهها تعداد پارت: 19 چپتر خلاصه ای از داستان: "اگه کسی از بیرون به زندگی وانگ ییبو نگاه کنه، تاجر ثروتمند و با نفوذی رو میبینه که نصف مای...