⋆͛Part 2⋆͛

396 104 9
                                    

فلش بک: ده سال قبل (سال هزار و نهصد و پانزده)

آخرین باری که ییبو همراه پدرش به اسکله رفته بود تا به استقبال اجناس تازه رسیده‌شون برن، با دیدن لیست مخفی‌ از مواد غیرقانونی که متعلق به گروه جانگ بود، با پدرش نزاع سختی به راه انداخت. برای همین با اینکه فقط پونزده سال داشت تصمیم گرفت این‌بار برای همیشه از کاخ سلطنتی وانگ بره و زندگی خودش رو شروع کنه.
درست قبل از اینکه پا به بندر شانگهای برای سوار شدن به کشتی بذاره، شخصی با سرعت یوزپلنگ وحشی به سمتش اومد و با قدرت تمام بهش تنه زد، جوری که هردوشون پخش زمین شدن.
"حواست کجاست مگه کور..."

پسر جوونی که بهش برخورد کرده بود با شگفتی به ییبو خیره شده بود و دو چشم گرد و دندون‌های خرگوشیش رو به نمایش گذاشته بود. قبل از اینکه ییبو به خاطر قیافه بانمکش سعی کنه اشتباهش رو نادیده بگیره، فریاد خشم‌آلود مردی که به سمتشون می‌اومد مثل پاشیدن گدازه‌ از کوه آتشفشان بلند شد"دزد! اون دوتا پسر رو بگیرید! مالمو دزدیدن بگیریدشون"
درست وقتی ییبو توی فکر این بود که منظور اون مردک کدوم دوتا پسره، پسر قد بلند کنارش بلند شد و دستش رو کشید"عجله کن دنبالم بیا وگرنه تو رو می‌کُشه"

فعلاً فرصتی برای فکر کردن نبود و بدون اینکه بدونه دقیقاً چه اشتباهی مرتکب شده، دست تو دست پسر دندون خرگوشی، وسط بازار و لابه‌لای مردم و دستفروش‌ها در حال فرار بود.
علاوه بر اون مرد طلبکار که هنوز به دنبالشون می‌دویید و فریاد می‌کشید، اهل بازار هم با خشم هوار می‌زدن:
"حواست کجاست؟"
"مگه کوری!"
"جلو پاتو نگاه!"
ییبو فرصت کافی برای معذرتخواهی از تک تکشون رو نداشت و پسر خندونی که ظاهراً از این تعقیب و گریز لذت می‌برد تا ترسیده، هم همچین قصدی نداشت.
تا اینکه توی کوچه‌ای فرعی‌ پیچیدن، وارد انباری شدن و فوراً در رو پشت سرشون بستن.
از این فعالیت شدید هردو به نفس‌نفس افتاده بودن و آب دهنشون رو قورت می‌دادن.

حالا ییبو توی انبار تاریکی که نور ضعیفی از پنجره‌های مکعبی کوچیک بالای دیوار به داخل می‌تابید همراه این پسری که حتی نمی‌دونست تا چه حد خطرناکه گیر افتاده بود.
"تو! کی هستی؟ چرا منو دنبال خودت تا اینجا کشوندی؟ دزدی؟"
پسرک با لباسهای کمر چسبونِ آستین گشاد خاکستری و فیروزه‌ای عجیبی که به تن داشت، با صدای بلند زد زیر خنده.
"وای پسر عجب شانسی آوردیم. نزدیک بود واسه یه گردنبند کوچولو جونمونو از دست بدیم. هاهاها" و دوباره خندید و صدای قهقه‌اش توی انبار نیمهخالی پیچید.
"عقلتو از دست دادی؟ داشتی می‌مردی بعد می‌خندی؟"
به چهره‌ی خوش‌ سیماش نمی‌خورد دیوونه باشه. خب ظاهراً فقط یه کم سرخوش بود.

بعد از سر دادن آخرین خنده، ایستاد و صداش رو صاف کرد "اهم. خب، چی می‌گفتی؟ آها خواهش می‌کنم"
"چی چیو خواهش می‌کنم! میگم چرا منو دنبال خودت کشوندی اینجا؟ دزدی کردی درسته؟"
چهره‌ش درهم رفت و طلبکارانه دست به سینه شد"من دزد نیستم! اون یارو گردنبند دوست منو به زور ازش گرفته بود. منم گردنبندشو از اون مرتیکه‌ی پدرسوخته پس گرفتم. عوضی حتماً خیال کرده تو شریک جرم منی چون رفیقمم همراهم دید و حالا فکر می‌کرد اون فسقلی تویی. اگه اینجا قایمت نمی‌کردم ممکن بود ببرتت و پوستتو درسته بِکَنه"

A garden beyond paradise Donde viven las historias. Descúbrelo ahora