وقتی از اون محله بیرون رفتن، شیائوجان بالاخره شروع به اشک ریختن کرد. وانگ ییبو به آرومی دستش رو روی شونهاش کشید و گفت "شیائوجان..."
جان بیمحابا وانگ ییبو رو بغل کرد و حالا ییبو میتونست خیس شدن شونهاش رو حس کنه. آغوش گرمش رو به جان هدیه داد و دستش رو پشت کمرش کشید.بعد از دقایق کوتاهی که هقهقش آروم شد، وانگ ییبو دستش رو بلند کرد و با انگشتهای شستش چشمهای خیس جان رو پاک کرد.
شیائوجان با صدای سوز دارش گفت"منو ببخش جناب وانگ، نتونستم بیشتر از این خودمو نگه دارم، یعنی هیچوقت نمیتونم. والدین این بچهها پارسال به خاطر وبا مردن و هیچکس رو توی این دنیا ندارن. ممکنه یه روز به اینجا بیام ببینم هر دوشون بخاطر مریضی یا گرسنگی..." ادامه حرفش فقط هقهق بود.
وانگ ییبو دوباره جان رو بغل کرد"ایرادی نداره شیائوجان، میتونی اشک بریزی" دستش رو به آرومی روی کمر جان کشید و ادامه داد "دنیا همیشه همینه، فقیرا باید فقیر بمونن تا پولدارا احساس خوشبختی کنن"
وانگ ییبو تونسته بود دور از چشم شیائوجان کیسهای سکه رو گوشهی حیاط اون خونه بذاره.وقتی توی خیابون سوت و کور شب که هیچ صدایی جز زوزهی سگها نمیاومد درحال برگشتن به مسافرخونه بودن، جان آروم شده بود و داشت با ذوق و شوق خاطرهای از بچگیهای نانا تعریف میکرد.
وانگ ییبو از اینکه میدید جان چقدر از شیرینکاریهای بچهها خوشش میاد پرسید"اینقدر از بچهها خوشت میاد؟"
جان سرش رو چند بار به نشونه تأیید تکون داد و چشمهاش درخشید"اهوم خیلی زیاد، حیف که یه مَردَم وگرنه دلم میخواست یه بچه رو توی شکمم بزرگ کنم"
جان بیپروا بود و هر کلمهای که از دهنش بیرون میاومد بدون فکر اضافهای بود، چون تمام عقاید و افکارش توی ذهنش به ثبات رسیده بود.
چشمهای وانگ ییبو با این حرف گرد شد و به وضوح آب دهنش رو قورت داد.
جان تازه فهمید که به چه موضوعی اشاره کرده برای همین ناگهان خجالتزدگی رنگ گونههاش رو به سرخ مزین کرد "من من... منظورم این نبود... یعنی میخواستم بگم کاش میشد..." وقتی سعی داشت حرفش رو توجیه کنه حتی بامزهتر شده بود.
وانگ ییبو خندید و دستش رو سمت موهای پسر بزرگتر برد و بههمشون ریخت.جان با لبخند گفت"آها راستی جناب وانگ، فردا شب جشنوارهی فانوسهای کاغذیه، دوست دارید شب اجرامون روی قایق باشه؟"
ایدهی شگفتانگیزی بود. اون هم وقتی قرار بود با شیائوجان به تماشای فانوسهای نورانی بشینه و همزمان به آوازش گوش بده"فکر خیلی خوبیه"
جان به رانندهی شخصی ییبو که دم در مسافرخونه ایستاده بود سلام کرد و قبل از اینکه به اتاقش برگرده، با لبخندی برای ییبو دست تکون داد و گفت"فردا شب میبینمتون جناب وانگ"
لبخند شیائوجان درست مثل انعکاس نور خورشید روی سطح شیشهای آب بود و باعث میشد که ییبو بیتوجه به موقعیت و زمان و مکانی که توش قرار داشت بهش خیره بمونه، محوش بشه و قلبش توی سینهاش محکم بکوبه. اگه شخصی از کنار ییبو رد میشد فکر میکرد که اون داره به شخصی که برای سالیان دراز بهش دل بسته، نگاه میکنه. اما وانگ ییبو حتی نمیخواست تجزیه و تحلیل کنه این حسی که باعث گرم شدن گونهها و تپش خشن قلبش میشه اون هم فقط با نگاه کردن به چهرهی مهربون و سرزندهی جان، چیه.
YOU ARE READING
A garden beyond paradise
Historical Fictionعنوان فیک: باغ مخفی بهشت کاپل: ییجان ژانر: کلاسیک، روانشناختی، رمنس اپ اصلی: چنل UkiyoStory روزهای اپ: دوشنبهها تعداد پارت: 19 چپتر خلاصه ای از داستان: "اگه کسی از بیرون به زندگی وانگ ییبو نگاه کنه، تاجر ثروتمند و با نفوذی رو میبینه که نصف مای...