⋆͛Part 7⋆͛

256 84 14
                                    

بعد از اینکه مهمونی به پایان رسید و هم‌گروهی‌های جان در حال ترک عمارت بودن، ییبو برای خداحافظی دنبال جان تا ورودی عمارت رفت.
شیائوجان به سمتش برگشت و تعظیم کوتاهی کرد"ازتون برای این دعوت ممنونم جناب وانگ"
وانگ ییبو گفت"چرا به هم‌تیمی‌هات کمک می‌کردی؟ دلیلی داشته؟"
شیائوجان یه کم فکر کرد و جواب داد"چون به کمک احتیاج داشتن، اگه تو جای من بودی این‌کار رو نمی‌کردی؟"
"نه تا وقتی که سودی برام نداشته باشه"
شیائوجان لبخند زد"فکر کنم یه چیزی رو درست متوجه نیستید جناب وانگ، ماها به بقیه کمک می‌کنیم چون برای خودمون سود داره"
"این که تو از خودت برای کمک به بقیه می‌گذری و پا میذاری تو دل خطر، درحالی‌که ممکنه کسی که بهش کمک کردی برگرده و بهت تف بپاشه، چه سودی برات داره؟"
"می‌دونید چیه جناب وانگ؛ ماها همزمان توی دوتا دنیا زندگی می‌کنیم. یکی چیزیه که به چشم می‌بینیم و اون یکی چیزیه که توی سرمون داریم"و با انگشت به سرش اشاره کرد"اونی که به چشم می‌بینیم از طریق چیزی که توی سرمون هست کنترل میشه و مهم نیست چی در حقیقت اون بیرون وجود داره. چون هر چیزی که اون بیرون هست چیزیه که اول توی سرت دیدی. شاید بهتره بگم حقیقت اون چیزیه که توی ذهنت وجود داره و برداشتت از محیط مادی بیرون توسط حقیقتی که خودت ساختیش رنگ می‌گیره. وانگ ییبو، من وقتی به محیط بیرون کمک می‌کنم، برای اینه که توی ذهنم این کمک کردن اتفاق افتاده. پس در واقع اول به خودم کمک کردم. یا اگه به کسی محبت می‌کنم اون محبت رو در حق خودم کردم که تونستم ازش به اطرافیان هم بدم. پس دیگه مهم نیست که کسی کمکم رو جواب بده یا نه. چون من سودی که باید می‌کردم رو کردم؛ با کمک و محبت به ذهن خودم"
وانگ ییبو هنوز داشت به حرف‌های جان گوش می‌داد اما نمی‌تونست منظورش رو درک کنه"من متوجه نمی‌شم"

جان آهی کشید و گفت"ببینید جناب وانگ، تا حالا شده وقتی یه کار خوبی در حق کسی می‌کنید از ته دلتون احساس خوشحالی کنید؟ یا به این فکر کردید وقتی به کسی محبت می‌کنید چه احساس شیرینی توی قلبتون بهتون دست میده؟ برای اینه که شما در واقع اون محبت رو توی دلتون ساختید که تونستید با بقیه تقسیمش کنید. تازه از معجزات این محبت اینه که هر چقدر بیشتر ازش به بقیه بدید، جای اون محبت بیشتری توی دلتون رشد می‌کنه. پس اگه من الان خوشحالم و دارم از زندگیم لذت می‌برم، برای اینه دارم از محبتی که توی دلم زیاد و زیادتر میشه تغذیه می‌کنم"
وانگ ییبو تا حالا هرگز از این زاویه به ابراز علاقه نگاه نکرده بود"شیائوجان، چطور می‌تونی زندگی پیچیده رو این‌قدر راحت تفسیر کنی؟"
جان گفت"چرا باید پیچیده باشه؟ ما آدما همیشه دنبال سخت‌ترین راه‌ها می‌گردیم چون ادعا می‌کنیم که از تموم موجودات عالم باهوش‌تریم پس باید خودمون رو توی پیچش مسائل گم کنیم و بعد همون مسائل رو به سختی حل کنیم. ولی چرا وقتی جاده مسقیم جلومون گذاشته شده باید خودمون رو فقط بخاطر تکبر باهوش بودن وارد هزارتو کنیم"
وانگ ییبو دو دست تسلیم بالا آورد و گفت"حالا می‌فهمم چرا اعضای تیمت این‌همه سال وفادارانه کنارت موندن. من هنوز راه درازی برای درک کردن محبت تو در پیش دارم"

A garden beyond paradise Où les histoires vivent. Découvrez maintenant