حالا وانگ ییبو مونده بود و هزاران هزار فکر و خیالی که ذهنش رو آشوب کرده بود. همه رو از اتاقش بیرون کرد و جفت میزی که کنار پنجره بود ایستاد. سوزن گرامافون رو روی صفحه موسیقی گذاشت و با آوای سوزناکی از دلدادگی صاحب اثر، به شب بارونی بیرون از پنجره چشم دوخت.
کافی بود فقط اسم شیائوجان، یا چهره یا حتی خاطره کوچیکی ازش توی ذهنش نقش ببنده تا ضربان قلبش رو دستکاری کنه و نفسهاش سنگین بشه. اما این فکر و خیال هنوز هم مثل روزهای گذشته لذتبخش بود. فکر کردن به جان باعث میشد که دردهای کوچیک و بزرگ مادی و ذهنیش کمرنگ بشه و در عوض فکر دیگهای ذهنش رو آزار بده. فکر اینکه چرا تا این اندازه مجذوب این مرد شده بود.
این یه جور وابستگی بود؟ یا اعتیاد؟ یا فقط یه کشش دوست داشتنی؟ هر چی که بود وانگ ییبو میدونست که جان تنها کسیه که میخواد اون رو به عنوان مکان امن و خلوتگاهش کنار خودش نگه داره و روز و شبش رو کنارش بگذرونه. شاید تا ابد؟ اگه یه روز جان کنارش نبود... آه حتی فکر کردن بهش هم آزاردهنده بود.
موسیقی خیالانگیز صفحه گرامافون باعث میشد که چهرهی جان توی ذهنش رویاییتر از حقیقت، درست شکل یه نقاشی امپرسیونیسم نقش ببنده.
"چقدر حیف که روزای گذشتهی زندگیم، بدون تو تباه و بیروح سپری شد. اما باید بدونی، ورودت به زندگی خاکستریم و رنگآمیزیش نظیر رنگینکمون چقدر دلانگیزه"***
صبح فردا وقتی وانگ ییبو از خواب بیدار شد، به شدت احساس کوفتگی میکرد و از گرما میسوخت. وقتی از تخت پایین رفت، با سرگیجه بدی که داشت فهمید تب داره و بدنش گُر میگیره.
"لائوهان!"
"بله ارباب؟!"
"برو پزشک خبر کن، حالم زیاد خوب نیست. قرارای امروز رو هم لغو کن. نمیخوام به خاطر حال بدم معاملم رو با شرکای گروه تائو خراب کنم"
"چشم ارباب"بعد از معاینه، برخلاف نگرانی چوران برای دعوای دیشب، پزشک بهش گفت که عامل این تب فقط افکار پریشونه و بهش توصیه کرد چند ساعتی رو با شربت آرامبخش استراحت کنه.
وقتی دارو رو خورد و توی تخت دراز کشید، فقط لحظات کوتاهی طول کشید تا چشمهاش بسته شد و وقتی باز کرد، با دیدن آسمون تاریک بیرون از پنجره، با دل نگرانی از سر جاش بلند شد. خوشبختانه دیگه سرگیجه نداشت و دمای بدنش به حالت طبیعی برگشته بود. اما بدبختانه وقتی به ساعت نگاه کرد فهمید ساعت از نه شب گذشته و قرارش با شیائوجان رو از دست داده.
به سرعت به سمت حمام رفت و با فریادی گفت"خدمتکار، وان رو آماده کن"
چوران که فن رو بغل کرده بود، اون رو به ندیمهش داد و با نگرانی گفت"بهتری ییبو؟ چی شده؟"
ییبو دستی توی موهای چربش کشید و گفت"شیائوجان امروز اینجا نیومده؟"
چوران جواب داد"نه، خودت به لائوهان گفتی که قراراتو لغو کنه..."
وانگ ییبو تقریباً داد کشید"اما اون فرق داره!"
صدای هق هق بچه بلند شد و وانگ ییبو هوفی از روی کلافگی کشید.
چوران فن رو بغل کرد و وقتی داشت تکونش میداد خطاب به ییبو گفت"وانگ ییبو... شاید من بهت اجازه بدم هر جوری دوست داری باهام رفتار کنی، اما لطفاً جلوی بچه آروم باش..."
"ارباب حمام آمادهست"
قبل از اینکه به سمت حمام بره صدای چوران رو شنید که با بغض گفت"من هنوزم دعا میکنم... از بودای مقدس میخوام که خانوادمون رو خوشبخت کنه..."
وانگ ییبو الان ذهنش مشغول چیز دیگهای بود و توانایی پرداختن به غم و غصهی کسلکننده و همیشگی چوران رو نداشت.
YOU ARE READING
A garden beyond paradise
Historical Fictionعنوان فیک: باغ مخفی بهشت کاپل: ییجان ژانر: کلاسیک، روانشناختی، رمنس اپ اصلی: چنل UkiyoStory روزهای اپ: دوشنبهها تعداد پارت: 19 چپتر خلاصه ای از داستان: "اگه کسی از بیرون به زندگی وانگ ییبو نگاه کنه، تاجر ثروتمند و با نفوذی رو میبینه که نصف مای...