⋆͛Part 12⋆͛

339 85 15
                                    

وانگ ییبو یه دستش رو از روی دیوار برداشت و روی گونه‌ی جان گذاشت. دوباره اون گرمای لذت‌بخش رو کف دستش حس کرد و هیجانش ده برابر شد. هیچ کلمه‌ای بینشون رد و بدل نشد. هوا سرد بود ولی تنشون از حرارت می‌سوخت. وانگ ییبو به آرومی با انگشت شست شروع به نوازش لب‌های جان کرد. حسش مثل لمس بال‌های لطیف پروانه بود. حتی هزاران بار بهتر، چون ییبو می‌دونست چیزی که داره لمس می‌کنه بال پروانه نیست، لب‌های مخملی شیائوجانه.
با لمس شدن گونه‌ و لب‌هاش، چشم‌های شیائوجان ناخودآگاه بسته شد و در آرامش لب‌هاش رو از هم فاصله داد.

وانگ ییبو لبش رو لیسید. سرش رو جلو برد و به آرومی لب‌های جان رو بوسید. این بوسه امتحانی بود برای پیروی از ندای قلبی که دستور به لمس شیائوجان می‌داد. ییبو این امتحان رو از سر گذروند و شیرینی طعم لب‌های جان رو چشید. این طعم متفاوت و جدید بود. پر از احساسی که وانگ ییبو هرگز تجربه نکرده بود و باعث پیدایش عطشی توی بندبند وجودش برای تکرار و تکرار دوباره‌ی این بوسه می‌شد.
سرش رو عقب کشید و به چشم‌های درخشان و گونه‌های سرخ جان نگاه کرد. دستش رو از گونه جان به سمت پشت گردنش برد و اون قسمت گردنش رو نوازش کرد.
حالا که یه بار این‌کار رو انجام داده بود و از امنیت شرایط مطمئن شده بود، پس مانعی برای تکرار کارش نمی‌دید. دوباره سرش رو جلو برد و این‌بار طولانی‌تر لب‌های گرم و نرم جان رو بوسید.
شیائوجان دست‌هاش رو بالا آورد و روی سینه‌ی تخت وانگ گذاشت. سینه‌ای که جسمی بی‌قرار درونش می‌تپید و به شیائوجان لذت بیشتری می‌داد.

وانگ ییبو لب‌های جان رو پشت هم می‌بوسید و می‌مکید و به دندون می‌گرفت.
توی اون لحظه وانگ ییبو همراه جان توی یه قصر آسمونی، وسط یه باغ بهشتی‌ای ایستاده بود که از شاخه‌های صورتی رنگ شکوفه‌های هلو پر شده بود. اون‌جا این فرشته‌ی مقدس رو به آغوش کشیده بود و از لذت بوسیدن لب‌هاش سرمست شده بود. این یه تجربه‌ی جدید بود. اصلاً ییبویی که همه‌ی زندگیش رو توی زمینی خاکی، تاریک و آلوده کنار آدم‌های خونسرد و کریه زیسته بود، چطور می‌تونست به همچین باغ مخفی بهشتی پا گذاشته باشه و صاحب زیباروی اون باغ رو بوسیده باشه؟ اون‌قدر به بوسیدن جان توی دنیایی فارغ از زمان و مکان ادامه داد تا جان به سینه‌ی ییبو فشار آورد و برای گرفتن نفس التماس کرد.
سرش رو عقب کشید و چشم‌هاش رو روی شیائوجان ثابت نگه داشت.
سینه‌ی هر دو با شدت بالا و پایین می‌شد و تقاضای هوای تازه می‌کرد.
به نظر می‌رسید مستیِ شیائوجان از سرش پریده. به آرومی گفت"وانگ ییبو..."
ییبو عاجزانه توضیح داد "من منحرف نیستم و تا حالا هم با هیچ مردی نخوابیدم. اما جوری دوستت دارم که هر لحظه دلم می‌خواد به آغوشم دعوتت کنم و برای همیشه میون بازوهام نگهت دارم. متاسفم شیائوجان. نمی‌خواستم رابطه بینمون عجیب بشه... فقط..."
شیائوجان جلو اومد و وانگ ییبو رو در آغوش گرفت. تن گرمشون به هم چسبیده بود و ییبو سرش رو روی شونه‌ی جان گذاشت. جان کنار گوشش زمزمه کرد "متأسف نباشید وانگ ییبو، چون برای منم همینطوره. منم تا حالا با هیچ مردی رابطه‌ متفاوتی نداشتم اما مگه مهمه مرد باشید؟ فقط اینو می‌دونم هر بار که باهام لاس می‌زدید دلم می‌خواست جلو بیام و ببوسمتون، فقط همین برای من مهمه. با این‌حال هر بار منصرف شدم چون نمی‌خواستم کاری کنم تا برای همیشه از دستتون بدم"
وانگ ییبو تن جان رو توی بغلش بیشتر فشرد و توی اون‌همه تاریکی کنار گوشش رو بوسید"از امروز به بعد دیگه نمیذارم یه لحظه هم از جلوی چشمام دور بشی"
جان با لب بسته خندید و به شوخی گفت"ارباب وانگ می‌خواد من رو برده‌ی خودش کنه؟"
ییبو کمی عقب کشید تا توی چشم‌های جان نگاه کنه"من نمی‌تونم پرنده‌ای رو که عاشق پروازه توی قفس نگه دارم، فقط کاری می‌کنم تا اون پرنده خودش بیاد روی شونه‌ام بشینه"
"بازم که دارید باهام لاس می‌زنید جناب وانگ"
ییبو پوزخند زد و سرش رو به اندازه‌ای جلو برد که نوک بینیشون همدیگه رو بوسید"پس الان باید من رو ببوسی درسته؟"
شیائوجان فقط خندید. همراه ییبو از اون کوچه بیرون رفت و سوار اتومبیل شدن.
راننده با صدای وانگ ییبو که گفت "حرکت کن" از خواب ناز پرید و به راه افتاد.

A garden beyond paradise Donde viven las historias. Descúbrelo ahora