⋆͛Part 17⋆͛

279 64 14
                                    

جان روبروی ییبو نشست و نفس عمیقی کشید. بعد توضیح داد.
"جریان تقریباً از یه ماه قبل از اینکه باهات ملاقات کنم شروع شد. یه روز لیوته غیبش زده بود و چند روزی شد که هر چقدر دنبالش گشتیم پیداش نکردیم. تا اینکه یه نامه از طرف شخصی به اسم جانگ هان‌شو به دستم رسید که نوشته بود اگه لیوته رو می‌خواید به این جایی که می‌گم بیا. منم با بقیه بچه‌ها به خونه‌ی جانگ هان‌شو رفتم. دیدم هان‌شوی نامرد دستگیرش کرده و کلی کتکش زدن. بهم گفت که لیوته سعی کرده یکی از برده‌هاش رو فراری بده اما مچش رو گرفتن. اون برده یانگ‌می بود"
چشم‌های وانگ ییبو از تعجب گرد شد" چی؟ برده؟ چطور ممکنه؟"
"ببین زمانی که لیوته توی سیرک کار می‌کرد با یانگ‌می آشنا شده. اون‌موقع لیوته یه نوجوون بی‌دست و پا بود اما یانگ‌می که ده سالی از لیوته بزرگ‌تره کلی بهش کمک کرد تا بتونه سر پاهاش وایسه. برای همین اون به عشق اول لیوته تبدیل شد. وقتی بعد از انقلاب سیرکشون منحل شد و خارجی‌ها به کشورشون برگشتن، چون یانگ‌می که یه مهاجر فراری بود به اجبار به بردگی گرفته شد و بعد از اون دیگه لیوته ازش بی‌خبر موند و نمی‌دونست به چه کسی فروخته شده. تا اینکه بالاخره خیلی اتفاقی اون رو توی شانگهای نزدیک خونه‌ی جانگ هان‌شو می‌بینه و سعی می‌کنه تنهایی فراریش بده. اما خب گیر میفته"

وانگ ییبو با دقت به صحبت‌های شیائوجان گوش می‌داد"پس که این طور، اما چی‌شد که اون الان پیش شماست؟"
چهره‌ی شیائوجان دوباره غمگین شد. انگار که وانگ ییبو به نقطه ضعفش اشاره کرده بود.
"جانگ هان‌شو سعی کرد به خاطر این کار لیوته اون رو هم به بردگی خودش در بیاره"
"چی؟ اون به چه حقی می‌تونه این کارو انجام بده؟ مگه مملکت قانون نداره؟ الان که دیگه دوران سلطنت مینگ نیست"
جان زهر خندی زد"آخه شما پولداری درست نمی‌دونی وانگ ییبو، توی این جامعه قانون یعنی پول و قدرت. اگه قدرت داشته باشی می‌تونی قوانینی رو برای ضعیف‌تر از خودت وضع کنی و اگه پول داشته باشی می‌تونی همون قوانین رو خیلی راحت بخری. روزی رو که توی رستوران با اون وحشیا جنگیدیم یادته؟ اگه مأمورا تو رو نمی‌شناختن الان جای چند تا تازیانه رو کمرمون ‌مونده بود. من اون موقع حاضر بودم به خاطر نجات لیوته با جانگ هان‌شو معامله کنم. برای همین بهش گفتم در عوض نجات لیوته و آزادی یانگ‌می چه کاری از دستم برمیاد که برات انجام بدم. اونم بهم گفت باید شخصی رو راضی کنم تا باهاش همکاری کنه. برای همین از طریق جانگ چوران پای من به خونه شما باز شد"
وانگ ییبو دندون‌هاش رو به هم سایید و دستش رو مشت کرد"عجب... پس چوران از اول همه چی رو می‌دونسته؟ اون واقعاً..."
"اهوم، من اون لحظه عقلم رو از دست داده بودم و راضی به همچین کاری شدم. اما وقتی تو رو دیدم و شناختمت، تصمیم گرفتم بی خیال معامله با جانگ هان‌شو بشم. وانگ ییبو، من واقعاً آدمی نیستم که بخوام به کسی صدمه بزنم. برای همین وقتی مهمون نوازی و محبت شما رو دیدم از خودم برای تصمیم احمقانه‌ای که گرفتم شرم کردم" بغض به گلوی جان چنگ زد و صداش رو خدشه دار کرد.
ییبو دستش رو گرفت و سعی کرد آرومش کنه"ایرادی نداره جان، منم اگه جای تو بودم حاضر بودم واسه نجات دوست نزدیکم همچین کاری کنم. پس خودتو بابتش سرزنش نکن"
اشک‌ جان از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد با این حال به خاطر دلگرمی ییبو نگرانی از چهره‌ش رفت.
"فردای اون روز به خونه‌ی جانگ هان‌شو رفتم تا بهش بگم توی مأموریتم شکست خوردم. بهش گفتم در عوض تا ابد برات کار می‌کنم؛ این تنها کاری بود که از دستم برمیومد تا همه رو راضی نگه دارم. اما اون پیرمرد کثیف ازم خواست تا به هرزه‌ش تبدیل بشم. کسی که هم براش بخونه هم در خفا براش..."
ییبو با اخمی دستش رو فوراً رو دهن جان گذاشت"کافیه! نمی‌خوام بشنوم..."
جان پوزخندی زد و گفت"منو دست کم نگیر وانگ ییبو، شاید برای تو پاهامو باز می‌کنم، اما اون هه، اگه یه خرفت پولدار نبود همونجا کونش میذاشتم. داشتم می‌گفتم، من هم وقتی اینو ازش شنیدم مستقیم تو صورتش تف پاشیدم. اونم بابت کارم زندانیم کرد و گفت تا وقتی نظرم عوض نشه آزادت نمی‌کنم. تا اینکه چنگ‌زی اومد سراغ تو و با سر هم کردن چندتا داستان راضیت کرد تا من رو از اون‌جا بیرون بیاری"
"ظاهراً من از خیلی چیزا بی‌خبر بودم. یانگ می و لیوته چی؟ اونا رو چجوری تونستی آزاد کنی؟"
"هر دوی اونا همون روزی که من ضمانتشون رو کردم آزاد شدن و رفتن توی یه کلبه بیرون از شهر مخفی شدن. خوشبختانه افراد هان‌شو نتونستن اون دوتا رو پیدا کنن. تا این که چوران به هان‌شو اطلاع داد که خواسته‌ی شیائوجان رو برآورده کنه چون اون تونسته خلق و خوی وانگ ییبو رو بهتر کنه و در نبود اون ییبو تند مزاجه. هان‌شو هم دست از سر بچه‌های من برداشت و اونا رو به مسافرخونه برگردوندیم"
"پس که این طور. اما من هنوز از یه چیزی سر در نمیارم، چرا روز تولد یهو به سرت زد رابطه‌ت رو باهام تموم کنی؟ نکنه چون فکر می‌کردی با نیرنگ دل منو به دست آوردی عذاب وجدان داشتی؟"
جان آهی کشید"نه ییبو، همون روزی که نامه‌م رو توی جیب کتت جا گذاشته بودی چوران اون رو دید و خوند"
وانگ ییبو با تعجبی که به خشم آغشته بود گفت"گاهی حس می‌کردم این که از ریزو درشت جای وسایلم خبر داره عجیبه اما هیچوقت فکر نمی‌کردم که توی وسایل شخصیم سرک بکشه..."
"چوران نامه رو خوند و به جانگ هان‌شو همه چیز رو گفت. اونم از فرصت سوءاستفاده کرد و گفت اگه برام کار نکنی آبروی وانگ ییبو رو به خاطر رابطه‌ش با تو توی تمام شهر می‌برم و کاری می‌کنم تا تجارتش هم نابود بشه. اینا رو همون روز تولد که برای گریم به اتاق رفته بودم چوران بهم گفت و تهدیدم کرد که دیگه به تو نزدیک نشم"
وانگ ییبو از میون دندون‌هاش غرید"تو هم قبول کردی؟"
"چاره‌ای نداشتم، اما فقط قبول کردم کارای ارتباطی جانگ هان‌شو رو انجام بدم، مثل لائوهان برای تو و بهش گفتم اگه کوچیک‌ترین نظر بدی بهم داشته باشی میرم پیش ییبو و کاری می‌کنم تا اون آبروش رو همه جا ببره"
"لازم نیست! حتی فکرشم نکن بری واسه اون مرتیکه کار کنی! فکر کردی پیر کثیف راحتت میذاره؟ به چه حقی بدون مشورت با من اینکارو کردی؟ فکر کردی کارت خیلی درسته و بهترین تصمیمو گرفتی؟ نه شیائوجان! باید بگم توانایی مدیریت بحرانت افتضاحه"
جان رو زانوهاش جلوتر خزید و دو دستش رو گردن ییبو انداخت"باشه باشه وانگ ییبو، این‌قدر غر نزن، من بدم، من اشتباه کردم، خوبه؟ الان که همه چی رو می‌دونی تو بهم بگو چیکار کنیم؟ چجوری می‌خوای جلوی اون پیر کثیف رو بگیری؟"
ییبو هنوز هم اخمی به صورت داشت و از بالا به جان نگاه می‌کرد، باز هم غر زد. "حتی اگه زندگیمو نابود کنه و با طناب منو دار بزنه باز هم اجازه نمیدم بهش نزدیک بشی!"
جان سرش رو جلو برد و با چشم‌های خندونش روی لب‌های ییبو بوسه‌ی کوتاهی کاشت.

A garden beyond paradise Where stories live. Discover now