⋆͛Part 14⋆͛

341 76 23
                                    

هر دو توی همون حالتی که همدیگه ر و بغل کرده بودن، برای دقایقی بی‌حرکت موندن. تا بالاخره وانگ ییبو تصمیم گرفت کام سفید و چسبناکی ر و که داشت بین پاها و توی باسن جان خشک میشد، تمیز کنه. اما وقتی سرش ر و بلند کرد با قیافهی عجیب غریب جان روبر و شد. چشمهاش از تعجب گرد و به سقف خیره شده بود؛ فکش هم پایین افتاده بود.
"چیشده جان..."
"باورم نمیشه..." به ییبو نگاه کرد و ادامه داد "چطور اینقدر خوب بود؟ خوب نه، عالی بود! فوقالعاده بود! وانگ ییبو... من هیچوقت تا حالا همچین رابطه‌ی پرحرارتی رو... هیسس" وقتی خواست پایین تنهش رو که هنوز هم الت وانگ ییبو ازش بیرون نیومده بود تکون بده، چهرهش توی هم جمع شد و از درد هیسی کشید. به زحمت ادامه داد "همچین رابطهی پرحرارت و البته دردناکی رو تجربه نکرده بودم. اخ... بیا دوباره انجامش بدیم"
وانگ ییبو با حرف جان بلند خندید و دستش ر و روی گونهش کشید"نگران نباش عزیزم، اونقدر انجامش میدم تا با گریه به التماس بیفتی که بس کنم. اما اگه الان ادامه بدم ممکنه زخمی بشی و تا چند روز نتونم باهات کاری کنم"
جان سرش رو بالا برد و دستش ر و به تخت تکیه داد تا بتونه بلند بشه و لبهای وانگ ییبو رو ببوسه "تو مهربونترین، باملاحظهترین و قابل اعتمادترین ادمی هستی که تو زندگیم دیدم وانگ ییبو؛ هیچوقت از این که قلب و جسمم ر و بهت دادم پشیمون نمیشم، حتی اگه  ادما باهات کار ی کنن تا به بیرحمترین و شرورترین موجود دنیا تبدیل بشی"

اساساً وانگ ییبو همچین آدمی‌ نبود. اون هیچوقت به احساسات چوران اهمیتی نمیداد و محبتی به فرزندش نشون نداده بود. باقی مردم؟ حتی نمیتونستن تصور کنن وانگ ییبوی بلند قد چهارشونه با اون چشمهای ققنوسی و صدای بمی که داشت چیز ی به اسم'مهربونی' توی دایرهی لغاتش جای ی داره یا خیر. شاید به عنوان  ادمی قابل اعتماد و پرنفوذ شناخته میشد، اما ترحمی از خودش بروز نمیداد و به هر کسی به اندازه‌ی سهمش مزد میداد.

حوله‌ی توی پاتختی رو بیرون کشید و در حالیکه به تمیز کردن خودش و بیشتر از اون جان مشغول شده بود با لبخند گ فت"باعث خوشحالیه که برای تو همچین آدمی‌ام. وهمین برای من کافیه"

***

حس  دل کندن از شیائوجان مثل وقتی که بعد از کلی شلوغی و خوش گذرونی یه دفعه تنها میشی بود. وانگ ییبو  ارزو میکرد که ای کاش میتونست شیائوجان ر و به عمارتش بیاره و اون ر و برای همیشه توی اتاقش نگه داره.  اما ییبو فقط خودش رو گول میزد. اون نمیتونست واقعیت ر و نادیده بگیره. واقعیتی که بهش گوشزد میکرد هر کدوم مسیر خودش ر و تو زندگی در پیش داشتن و برای همدیگه فقط یه مسافر رهگذر بودن. شاید حتی میتونستن تا اخر عمر دوست و همراه هم باقی بمونن، شاید هم اون وسط مثل روز ی که گذشت زمانی پیدا میکردن تا میتونستن همدیگه ر و لمس کنن. اما باز هم نمیتونست حقیقتی رو که هر کدوم توی مسیر دیگهای بودن، نادیده بگیره. ییبو مثل شیائوجان نبود که در قید و بند هیچی نباشه! اون اسیر قید و بند زندگیش بود. و بزرگترین بندی که ییبو رو اسیر خودش کرده بود، چوران بود. اگه اون از زندگیش بیرون میرفت شاید میتونست به نگه داشتن شیائوجان فکر کنه، اما اون جانگ چوران بود؛ کوچکترین عضو خانوادهی جانگ و عموزادهی جانگ هانشو. قطعاً گروه جانگ با طلاق چوران ساکت نمینشست و به وانگ ییبو اجازه نمیداد تا به راحتی به تجارتش ادامه بده و معشوقهای داشته باشه. اون هم نه هر معشوقهای؛ یه مرد!
فقط کافی بود تا جانگ هانشو توی بازار تجار این اتفاق ر و جار میزد تا تمام مردم شهر ر و علیه عمارت وانگ به حمله دعوت میکرد.
تنها راه حلی که حالا برای وانگ ییبو باقی مونده بود، این بود که شیائوجان رو مخفیانه به عنوان معشوقه نگه میداشت و فقط به اینکه لحظاتشون رو کنار هم به شیرینی اما مخفیانه سپری میکردن راضی میموند.

A garden beyond paradise Where stories live. Discover now