⋆͛Part 6⋆͛

253 87 6
                                    

وقتی همراه جان به خونه رسید، با چوران که دم در سالن مهمان منتظر ایستاده بود روبرو شد.
شیائوجان به چوران سلام کرد و چوران با تعجب گفت"چرا شما دو نفر با هم اومدین؟"
وانگ ییبو توضیح داد"امروز برای نظارت به اسکله رفته بودم. برای همین رییس شیائو رو هم با خودم آوردم"
چوران سر تکون داد و آهانی گفت "رییس شیائو، شما ازدواج کردید؟"
این سوال یه کم شخصی بود، با این حال جان به آرومی و لبخند جواب داد "خیر، چطور مگه؟"
چهره چوران پژمرده شد"حیف شد. خواستم خانوادگی به صرف شام دعوتتون کنم. آخه ییبو بهم گفت تو از آشناهای قدیمیشی. می‌تونستیم با هم معاشرت کنیم؛ من با همسر شما صمیمی می‌شدم و شاید بچه‌هامون با هم دوست می‌شدن. می‌دونی رییس شیائو من از وقتی ازدواج کردم اینجا تنهام و هیچ هم‌صحبتی ندارم"
ییبو بهش چشم غره رفت و به آرومی گفت"چوران، کافیه..."
اما هنوز داشت به درد و دل کردن با شیائوجان ادامه می‌داد "راست میگم دیگه؛ تو که همش سرِ کاری و خانوادمم بخاطر تو نمی‌تونم ببینم. می‌گی چی‌کار کنم؟"
چوران به اندازه دو سال حرف روی دلش سنگینی می‌کرد. پس بهتر بود که ییبو برای اینکه بیشتر از این جلوی شیائوجان احساس حقارت نکنه جلوی زبون چوران رو می‌گرفت"این حرفا رو بذاریم برای بعد، هوم؟ اول بگو چرا اومدی اینجا ایستادی؟"
چوران وقتی با نگاه‌های پر از تعجب و سکوت شیائوجان روبرو شد، آروم شد و سرش رو پایین انداخت"فقط خواستم ازش دعوت کنم که... اما... من معذرت می‌خوام رییس شیائو، فکر کنم باعث شدم معذب بشی"
شیائوجان لبخند زد و دستش رو تکون داد"نه نه مشکلی نیست. چطوره امشب شما هم اجرا رو تماشا کنید؟"
با اینکه ییبو مخالف بود اما نمی‌تونست روی حرف جان حرفی بزنه.

با اینکه گوش دادن به صدای جان از زیباترین اتفاقاتی بود که می‌تونست برای یه آدم بیفته، حضورِ بخشِ بی‌روحی از زندگیش که کنارش بود به همون اندازه می‌تونست سایه‌ی تاریکی روی اون همه زیبایی بندازه و لذت رو به کام ییبو تلخ کنه. برای همین این‌بار، نتونست به اجرای'پروانه‌ی آبی' به خوبی گوش بده و موقع تشویق چهره‌‌اش درهم بود.

وقتی تا نزدیکی درب اصلی عمارت همراه شیائوجان قدم برداشت، جان به سمت ییبو برگشت و گفت"فکر کنم امشب نتونستید لذت ببرید، درست نمی‌گم؟"
وانگ ییبو با این‌که هنوز اخم کم‌رنگی میون ابروهاش بود، پوزخند محوی زد و جواب داد"خوشحالم از اینکه متوجه شدی"
جان سرش رو به پایین خم کرد و گفت"بابت دعوت دو نفره ازتون عذر می‌خوام. می‌تونم یه روز دیگه رو به جای امروز جبران کنم"
"نیازی نیست شیائوجان. موضوع اصلاً این نیست"
"پس چی؟"
"می‌دونم که درست نیست این حرفا رو بزنم، اما... من و چوران اون رابطه‌ی شیرینی رو که همه فکر می‌کنن نداریم"
"منظورت اینه که..."
"درسته. رابطه‌ی ما تجاریه"
"اما فکر می‌کردم شما خانواده خوشبختی دارید"
"می‌دونی چیه... همیشه وقتی وارد زندگی آدمایی که از بیرون بزرگ و قدرتمند به‌نظر می‌رسن می‌شی، می‌بینی که نقطه‌ضعف‌ها و مشکلات پیچیده‌ای رو همراهشون دارن. اگه یه نفر از بیرون به زندگی من نگاه کنه، قطعاً با خودش می‌گه که ای کاش من جای وانگ ییبو بودم. می‌گن اون یه تاجر موفقه که نصف مایملک شانگهای به نام اونه. یه زن زیبا و مهربون و یه فرزند پسر داره که در آینده جانشین تموم زحمتاییه که کشیده. این خونه‌ یا اتومبیلم رو ببین، شرط می‌بندم هیچ جای چین نمی‌تونی نمونه‌شون رو پیدا کنی، حتی رهبر هم سرمایه‌ای مثل من نداره. اما این فقط دیوار بیرون از خونه‌ایه که می‌بینن و وقتی وارد زندگی این مرد قدرتمند می‌شن چی می‌بینن؟ کسی رو که با قفل و زنجیر به آدمایی وصل شده که اگه توی یه رودخونه جلوی چشمش در حال غرق شدن باشن حتی ذره‌ای آشوب یا غمی به سراغش نمیاد و توی اون لحظه ترجیح میده بره و کشتی خودش رو نجات بده. جای بدترش اینه که حتی نمی‌تونه انتخاب کنه این آدما رو از زندگیش بیرون کنه؛ چون اون آدما زن و بچه‌ی خودشن. یا شبانه روز با آدمایی برخورد می‌کنه که با وجود اینکه می‌دونه همه‌ی صحبتاشون برای معامله‌ی پرسودتریه، اما تظاهر می‌کنه که از هم‌صحبتی و آشنایی باهاشون خوشنود شده"
شیائوجان با غم روی چهره‌ا‌ش به ییبو نگاه کرد و به آرومی زمزمه کرد"وانگ ییبو..."
"دیدی شیائوجان؟ زندگی اون وانگ ییبویی که عالم و آدم، حتی خود تو ستایشش می‌کنی خیلی هم فوق‌العاده نیست"
ییبو سرش رو به طرف دیگه‌ای چرخونده بود و از نگاه کردن به جان طفره می‌رفت. حالا که تنها نقطه روشن زندگیش با تاریکی‌های حقایق زندگیش مواجه شده بود، شرمنده‌ی خودش بود و جلوی شیائوجان احساس خفت می‌کرد.
جان به آرومی دستش رو روی شونه‌ی ییبو گذاشت و مستقیم تو چشم‌هاش نگاه کرد و با این کار ییبو رو مجبور کرد که اون هم متقابلاً برای شنیدن حرف‌های جان بهش نگاه کنه.
"جناب وانگ، فکر کنم همه اینا تقصیر منه؛ باید همون روزی که می‌خواستید فرار کنید توی کیسه‌ی لباسام مخفیتون می‌کردم و با خودم به بیجینگ می‌بردمتون"
وانگ ییبو که انتظار شنیدن چنین حرفی رو نداشت، ناخودآگاه خندید. جان هم با خنده‌ی ییبو به نرمی خندید و باعث شد که ییبو کلاً حرف‌های اخیرش رو از یاد ببره.

بعد از اینکه ییبو لباس راحتی‌ای برای خواب به تن کرد و به سمت تختش رفت، قبل از اینکه چشم‌هاش رو ببنده، سرش رو به دستش تکیه داد، به سقف خیره و غرق افکارش شد. بالاخره فرصتی پیدا کرده بود تا به امروز توی اون زمین مخروبه فکر کنه و درباره‌ی حر‌ف‌ها‌ی جان با خودش نتیجه‌گیری کنه.
صدای نازک چوران که کنارش دراز کشیده بود رشته افکارش رو پاره کرد"هنوز نخوابیدی؟"
وانگ ییبو گفت"هوم"
"چیزی فکرتو مشغول کرده؟ می‌تونی دربارش به من بگی"
ییبو حالا که قصد خوابیدن نداشت، یه کم سر جاش جا به جا شد و کمرش رو به تاج تخت تکیه داد. بعد گفت"ببین، تصور کن توی یه شهر زندگی می‌کنی که همه مردم اونجا هر روز موقعی که همدیگه رو می‌بینن به هم سلام می‌کنن و همشون بدون استثنا یه مدل کلاه روی سرشون میذازن. این دیگه عادیه و همه همیشه همینکار رو می‌کنن، تو هم مثل بقیه. اگه به هم سلام نکنن یه بی‌احترامی به طرف مقابله و اگه کلاه نذارن ممکنه حتی بخاطرش مجازات بشن"
چوران با دقت به حرف‌های ییبو گوش می‌داد"خب..."
"بعد یه روز یه نفر رو ببینی که بی‌تفاوت از کنار مردم می‌گذره و حتی جواب سلام کسی رو هم نمیده، تازه حتی کلاهیم روی سرش نداره. اون‌موقع به نظرت چه اتفاقی میفته؟"
چوران بدون تأمل جواب داد"معلومه دیگه، مردم طردش می‌کنن و به خاطر کلاه نذاشتنش مجازات میشه"
وانگ ییبو به سرعت گفت"دقیقاً مشکل همینجاست. حالا جواب منو بده، چرا اون شخص باید سلام کنه یا کلاه روی سرش بذاره؟ اگه نذاره چه ضرری به خودش و بقیه می‌رسونه؟ اصلاً هدف مردم از این کار چیه؟ و چرا باید به خاطر چیزی که انجام دادن یا ندادنش هیچ سود و ضرر مادی برای کسی نداره مجازات بشه؟"
چوران خنده خجالت‌زده‌ای کرد و جواب داد"چون همه انجام می‌دن دیگه، مطمئنم اون‌قدر کار سختی نیست یه سلام کردن یا یه کلاه گذاشتن روی سر؛ پس بهتره اونم انجام بده. باید دیوونه باشه که بیخودی خودشو تو دردسر بندازه. مطمئنم بعد از یه مدت بهش عادت می‌کنه و حتی از انجام دادنش لذت می‌بره"
وانگ ییبو مأیوس شد و گفت"حالا می‌فهمم چرا به خودش میگه دیوونه..." و بلند شد تا از تخت پایین بره.
چوران گفت"کیو میگی؟ صبر کن... این وقت شب کجا میری ییبو؟"
ییبو پالتو و کلاهش رو برداشت و گفت"سیگار بکشم"
***
فردای اون روز جان برای جبران روز گذشته، هدیه‌ای برای وانگ ییبو آورده بود که بعد از اجرا، اون جعبه‌ی بسته شده با پارچه رو بهش تقدیم کرد.
وانگ ییبو روی مبل نشسته بود و بعد از گرفتن اون هدیه بسته‌بندی شده با ذوق گفت"این چیه شیائوجان؟"
جان که هنوز گریم جینگ رو به چهره داشت، روبروی ییبو ایستاد و گفت"یه هدیه کوچیک برای جبران دیروز. این نونا رو خودم پختم. فقط امیدوارم شیرینشون به اندازه باشه و از خوردنش لذت ببرید"
ییبو خندید و خوشحالی از نگاهش موج می‌زد"معلومه که لذت می‌برم. چیزی که شیائوجان پخته قطعاً خوشمزه‌ست"
شیائوجان درحالی‌که گونه‌هاش گل انداخته بود و سرخی گونه‌هاش زیر پودر گریمش پنهون شده بود، خندید و به شوخی گفت"اگه سم توش ریخته باشم و قصد کشتنتون رو داشته باشم چی؟"
وانگ ییبو شوخی جان رو با جدیت جواب داد"اگه مردنم به دست کسی مثل تو باشه، پس چه مرگ لذت‌بخشی در پیش دارم"
"دارید باهام لاس می‌زنید جناب وانگ؟"
وانگ ییبو خندید و جوابی نداد. در عوض گره پارچه‌ی زرد رنگ رو باز کرد و در جعبه‌ی چوبی رو گشود. بوی شیرین نون‌های برشته نشون دهنده‌ی تازگی اونها بود"بابت هدیه‌ات ممنونم شیائوجان. هوا بارونیه. این دفعه به راننده می‌گم برسونت و نباید نه بگی"
جان لبخند زد و ناچاراً موافقت کرد. اما قبل از اینکه پاش رو از اتاق بیرون بذاره، صدای لائوهان از پشت در به گوش رسید"ارباب، مهمون دارید"
"بگو بیاد تو."
با ورود شوکای به داخل اتاق، شیائوجان جا خورد و گفت"تو اینجا چیکار می‌کنی؟"
پسر جوون سرش رو به سمت ییبو خم کرد و گفت"سلام جناب وانگ"
ییبو سرش رو تکون داد و گفت"مشکلی پیش اومده که به اینجا اومدی؟"
شوکای خندید"فکر کردم شما می‌دونید، اما ظاهراً ما یه طرفه دعوت شدیم"
شیائوجان با تعجب پرسید"ما؟ منظورت چیه؟"
شوکای رو به ییبو گفت"هممون عصر امروز بعد از اینکه رییس به اینجا اومد یه دعوت‌نامه گرفتیم تا برای شام به عمارت شما بیایم. اسم خانم وانگ پایینش نوشته شده بود"
ییبو از اینکه چوران بدون اطلاعِ اون دوست‌هاش رو دعوت کرده بود فشارش بالا رفت و خشم توی وجودش فریاد زد. با این حال جلوی اون دو نفر جوری به‌نظر می‌رسید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
شیائوجان از شوکای پرسید"بقیه کجان؟"
"توی سالن اصلی، احتمالاً الان با خانم وانگ برای شام به سالن غذاخوری رفتن"
وانگ ییبو بلند شد و گفت"پس ما هم بهشون ملحق شیم"

اعضای گروه اپرای جان دور تا دور میز شام نشسته بودن و با ورود وانگ ییبو، همگی بلند شدن و سلام کردن.
چوران قسمت پایینی میزی که از غذاهای رنگارنگ و خوش عطر پر شده بود نشسته بود و قسمت بالایی رو برای ییبو خالی کرده بود تا روبروی همدیگه بشینن و مهمانان توی دو ردیف کناری جا بگیرن. شیائوجان کنار ییبو نشست و شوکای هم روبروی جان. با اینکه افراد جان شلوغ به نظر می‌رسیدن اما حالا همگی آروم و خجالت زده بودن؛ حتی نانا هم ساکت بود. چنگ‌زی هم درست شکل یه خرس تپل اما گرسنه به رون مرغی که جلوش گذاشته شده بود با حسرت نگاه می‌کرد اما جرأت شروع کردن نداشت و فقط می‌تونست آب دهنش رو قورت بده. ظاهراً همه از ابهت وانگ ییبو می‌ترسیدن و برخلاف روزی که همگی مست بودن، با قرار گرفتن توی این موقعیت و خونه‌ی اشرافی‌ای که نمونه‌اش رو ندیده بودن، خجالت‌زده و معذب شده بودن. وانگ ییبو می‌دونست بخاطر آوازه و مقامی که داره همه ازش حساب می‌برن. حتی چوران هم هیچوقت قبل از ییبو لب به غذا نمی‌زد. برای همین سعی کرد به گرم کردن مجلس بپردازه و با لبخندی لیوان شرابش رو بالا گرفت"منتظر چی هستید؟ از خودتون پذیرایی کنید"

A garden beyond paradise Where stories live. Discover now