از آخرین باری که ییبو با جان ملاقت کرده بود یک هفتهای میگذشت. توی این یک هفته نه غذای درست و حسابی میخورد، نه کسی رو به ملاقاتش میپذیرفت و نه میذاشت کسی به اتاقش پا بذاره. حتی از دیدن شیائوجان امتناع میورزید و به هیچکس چیزی درباره حال و روزش نمیگفت. آخه با کی میتونست درد و دل کنه؟ از تموم دنیا فقط شیائوجان رو داشت که میتونست به دور از ترس از قضاوت شدن کنارش از زمین و زمان گله کنه. اما دردِ دلش از جان رو باید پیش کی میبرد؟
اونقدر نوشیده بود که حالت تهوع داشت اما نمیتونست بالا بیاره. فقط سرش گیج میرفت و چشمهاش همه چیز رو تار میدید.وقتی با صدای باز شدن در چشم باز کرد، شخصی رو دید که توی تاریکی پا به اتاقش گذاشته بود. وانگ ییبو روی تختی که خدمتکارانش به خاطر اینکه اربابشون یه شب رو روی صندلی به صبح رسونده بود و غمگینتر از اونی بود که به اتاق مشترکش با چوران بره، آورده بودن، دراز کشیده بود. با گذشتن اون شخص از کنارش به آرومی زمزمه کرد"شیائوجان؟"
با کنار رفتن ناگهانی پردههای اتاقش و شلیک شدن نور تیز خورشید به چشمهاش دستش رو جلوی صورتش گذاشت.
فردی که پردهها رو کنار زده بود بهش نزدیک شد و گفت"کی؟ از کِی تا حالا رفیق خودت رو نمیشناسی!"
"آشو؟ اینجا چی میخوای؟"
"زنت برام نامه فرستاد و التماسم کرد که بیام و نجاتت بدم، منم فوراً با قطار اومدم شانگهای. این چه سر و وضعیه؟ باورم نمیشه اون ییبویی که به خاطر لکه روی لباسم باهام حرف نمیزد چند روزه سر و ریششو اصلاح نکرده! ببینم نکنه عاشق شدی؟"
ییبو دستهاش رو روی چشمهاش گذاشت و جوابی نداد. پسر درشت هیکل با چشمهای وزغیش کنار ییبو روی تخت خودش رو جا داد و با لبخند گفت"پس حدسم درست بود. شکست عشقی خوردی! بگو ببینم خوشگله؟ سینههاش چی؟ حتماً باید خیلی دلبر باشه که وانگ ییبوی شکست ناپذیرو اینجوری درهم شکسته!"
ییبو با اخم غلیظی گفت "اگه اومدی نصیحتم کنی بهتره از اینجا بری چون نه حوصله تو رو دارم نه خودمو"
"باشه حالا نمیخواد جوش بیاری. منم نیومدم نصیحتت کنم. فقط اومدم بهت کمک کنم"
"من کمک تو رو نمیخوام، حالا بفرما برو بیرون"
"وانگ ییبو! یادت رفته وقتی پنج سالت بود چجوری دنبالم با گریه راه میفتادی و نمیخواستی از پیشت برم؟ حالا داری از خونهت بیرونم میکنی؟"
وانگ ییبو خستهتر از اونی بود که با آشو بحث کنه"چی از جونم میخوای؟"
"یادته توی مراسم تدفین پدرت بهم چی گفتی؟ گفتی هر طور شده این تجارت رو به دست میگیرم، با تموم موانع میجنگم و نمیذارم چیزی شکستم بده. تا اینجا این همه تلاش کردی و زحمت کشیدی. تو انسان بالغی شدی که سری تو سرا پیدا کردی و حالا داری دو دستی تموم زحماتتو نابود میکنی؟ میدونی که با نابودی خودت و زندگیت نه تنها شخصی رو که اینجوری جیگرتو سوزونده به دست نمیاری، تازه باعث غم و ناراحتی بیشترش میشی. من میدونم کسی رو که تو انتخاب میکنی مهربونترین و دلسوزترین آدم دنیاست، پس مطمئنم اونم راضی نیست تو رو توی همچین وضعیتی ببینه"
با شنیدن این جمله، بغض به گلوی وانگ ییبو چنگ انداخت، اما بغضش رو به سختی قورت داد تا جلوی ریزش اشکهاش رو بگیره. با اینحال بلور اشکی توی چشمهاش خودنمایی میکرد.
"آشو، بهم گفت باید باهاش بهم بزنم، جلوی چشم من خون گریه و خودخوری میکرد. اما یه کلمه هم بهم چیزی نگفت. آخه چرا؟ این یه هفته هر چی بهش فکر کردم نتونستم دلیل قانع کنندهای پیدا کنم"
"دلیلی بالاتر از این؟ زن و بچه و دشمنای آماده باش دور و برت. معلومه نمیتونی خیلی توی رابطهی نامشروع بمونی"
"اما اون از اولشم از همهی این شرایط باخبر بود. حتی تا یه ساعت قبلش همه چیز مرتب بود، یهو همه چیو خراب کرد"
"به هر حال من از جزئیات رابطهت باخبر نیستم، فقط میدونم اگه اینجوری خودت رو نابود کنی دیگه هیچکاری برای برگردوندنش از دستت برنمیاد. مگه نگفتی دلیل بههم زدنش رو بهت نگفته؟ خب سعی کن یه جوری خودت بفهمی. پس به جای زانوی غم بغل کردن بلند شو و ببین چی باعث شده این کارو انجام بده"
YOU ARE READING
A garden beyond paradise
Historical Fictionعنوان فیک: باغ مخفی بهشت کاپل: ییجان ژانر: کلاسیک، روانشناختی، رمنس اپ اصلی: چنل UkiyoStory روزهای اپ: دوشنبهها تعداد پارت: 19 چپتر خلاصه ای از داستان: "اگه کسی از بیرون به زندگی وانگ ییبو نگاه کنه، تاجر ثروتمند و با نفوذی رو میبینه که نصف مای...