ییبو از طرفی دلش میخواست با صدای گوشنواز جان به مبل تکیه بده و چشمهاش رو ببنده اما کششی که از سمت و سوی جان به قلبش گرما و هیجان توصیف ناشدنیای میبخشید، اجازه نمیداد ازش چشم برداره.
جان با آوای تسکین دهندهای گوشهای ییبو رو نوازش میکرد و روی احساسات خاکستر شدهاش بوسهی زندگیبخش میزد.
پس از جاری شدن بخش پایانی آوازی که جان میخوند، وانگ ییبو با رضایتی که توی نگاهش موج میزد شروع به دست زدن کرد.
چوران هم همراهیش کرد و صادقانه تحسینش کرد.زمانی که شیائوجان از عمارت برای برگشت به محل اقامتش بیرون رفت و توی باغ خونه وانگ قدم برداشت، ییبو برای بدرقه بدنبالش رفت.
"میدونی که، از فردا قراره فقط برای من اجرا کنی، بدون چوران"
جان لبخند زد "فکر میکنید ممکنه یه رقیب عشقی پیدا کنید؟" جان کلماتش رو بهشوخی گفت اما توی نگاه ثابت و جدی ییبو که انگار به داخل دریایی عمیق از وهم و خیالات غرق شده بود، نشونهای از شوخی نبود.
شیائوجان با شرمندگی گفت"متأسفم، منظوری نداشتم"ییبو سعی کرد با خط نگاهش برای جان درد و دل کنه و روایت کنه چقدر از همسرش فاصله داره که با نشستن کنارش حتی نمیتونه از موسیقی گوشنواز جان لذت ببره. اما گفتن درباره وضعیتش با چوران جلوی یه مرد غریبه دور از منطق بود. پس فقط سکوت کرد.
"رییس!"
صدای پسر جوونی از پشت سرشون به گوش رسید که به سمت شیائوجان میاومد.
جان به سمتش برگشت و گفت "شوکای... اینجا چی میخوای؟"
پسری که با چهره در هم به سمتشون اومد، جلو رفت و دستهای جان رو گرفت "رییس! چه اتفاقی واست افتاده؟ شنیدم باز تو دردسر افتادی... تا فهمیدم سریع اومدم شانگهای"ییبو به دستهای پسری که از شیائوجانِ بلندقد هم بلندتر بود نگاه کرد و با خودش گفت عجب آدم گستاخی! چطور میتونه دستهای رئیسش رو بگیره و با نگاه تاریکی به سمتش گفت"تو کی هستی؟ میدونی که اینجا خونه منه؟"
پسر جوون دست شیائوجان رو رها کرد، با جفت چشمهای تیزش به ییبو نگاه کرد و سرش رو برای احترام خم کرد "ببخشید خودم رو معرفی نکردم. اسم من شوکایه، شاگرد استاد شیائو هستم، وقتی به نگهبانتون خودم رو معرفی کردم اجازه داد بیام داخل"وانگ ییبو دستهاش رو توی جیب شلوارش برد و به سرتا پای پسر خوشلباس مقابلش نگاهی اجمالی انداخت. به عنوان یه شاگرد اپرا مجلل به نظر میاومد، احتمالاً از خانوادهای اشرافی بود "هوم"
چهرهش پر شور و نگاهش پراشتیاق بود اما باعث میشد ییبو احساس ناخوشایندی داشته باشه.
شیائوجان خندید و گفت"ایشون جناب وانگه. قراره اینجا کار کنم. تو میتونی به پکن برگردی"
"اما امشب تولدتونه یادتون رفته رییس؟ امشب با بچههای گروه براتون دورهمی گرفتیم"
وانگ ییبو با این جمله با تعجب رو به جان گفت"تولدت؟ چرا چیزی نگفتی؟"
جان خندید"فکر نکنم سی و یک ساله شدن اونقدر هیجان انگیز باشه که دربارش صحبت کنم، هاهاها"
YOU ARE READING
A garden beyond paradise
Historical Fictionعنوان فیک: باغ مخفی بهشت کاپل: ییجان ژانر: کلاسیک، روانشناختی، رمنس اپ اصلی: چنل UkiyoStory روزهای اپ: دوشنبهها تعداد پارت: 19 چپتر خلاصه ای از داستان: "اگه کسی از بیرون به زندگی وانگ ییبو نگاه کنه، تاجر ثروتمند و با نفوذی رو میبینه که نصف مای...