part1 🔪

2.4K 195 17
                                    

قسمت اول

هوا سرد بود..

اون شب هوا سرد بود و برف از شب قبلش بدون لحظه ای وقفه می بارید و من...

من به تهیونگ گفته بودم.

- چی رو بهش گفتی جانگکوک؟

-لباس بپوشه .. بهش گفتم که کت چرمشو با خودش ببره ولی اون جا گذاشتش درست مثل همیشه.

هوسوک با لبخندی از سر مهربانی دوباره پرسید:

-مثل همیشه! تهیونگ آدم حواس پرتی بود؟

و جانگکوک با چشم های بسته خندید:

-آره همیشه همه چیز رو جا میذاشت اما کتشو هیچ وقت، چون اون کت آخرین هدیه مادرش قبل از مرگش بود.

-پس چرا مثل همیشه جا گذاشتش؟

- راستش جا نذاشت از قصد گذاشت بمونه همیشه این کارو میکرد چون من کتم رو گم کرده بود و پول نداشتم یه جدیدشو بخرم.

جانگکوک با فکر به تهیونگی که اون کت چرم کهنه رو بهش

می پوشوند و طبق عادتش با انگشت اشاره اش ضربه ای آروم به بینی کوک می زد و با اون لبخند دلبرانه اش بهش می گفت کیوت، لبخند زد.

حتی تصورش هم قند رو توی دلش آب می کرد.

-خب بعدش چی شد جانگکوک؟

صدای هوسوک باعث شد صورت خندان تهیونگ از توی ذهنش بیرون بره و چیزی وحشتناک جاشو بگیره.

-من رفتم دنبالش باید بهش کتشو پس می دادم ، آخه هر وقت به بدنش سرما می خورد زخم های روی کمرش درد می گرفت، باید مطمئن می شدم که جاش گرمه.

- زخم های کمرش!

زخم های کمرش.. اون زخم های لعنتی وحشتناک.

اونایی که همیشه تهیونگش رو اذیت می کرد و کوک فقط

می تونست جای تک تک شون رو ببوسه تا اونا در مقابل بذارن کمی ته راحت باشه.

-آره ، آره زخم هاش ، اون عوضی.

با فکر به اینکه تهیونگ چقدر کتک می خورد بغض راه گلوشو بست اما سعی کرد ادامه بده:

- کار اون بود همیشه با هر چی گیرش می اومد تهیونگ رو

می زد؛ کمرش ،صورتش و دست هاش..

اون همیشه زخمی بود، پوستش دیگه به رنگ کبود در اومده بود و اون مردک حرومی هنوزم دست از کتک زدش بر نمی داشت و منم نگران همین بودم، نگران دیدن زخم های جدید.

هوسوک دوباره به ساعت نگاهی انداخت و پرسید:

-پس وقتی رفتی دنبالش توی خونه هم رفتی؟

کوک اخم کرد و سعی کرد به یاد بیاره:

- نه نرفتم من فقط جلوی در چوبی خونه شون وایسادم.

 hypophrenia Where stories live. Discover now