بیست و هفتم
هنوزم نمی خواد ببینتت؟
جانگکوک آهی کشید:
-باید برادرتو بشناسی اگه توی مسابقه ی لجباز ترین آدم شرکت کنه نفر اول میشه.
سورا لبخند بی رنگی زد:
-بشناسمش؟
موهاشو عقب داد و ادامه داد:
-راستش برادرم، البته اگه بشه به این اسم صداش کنم بعداز اینکه از نزدیک دیدمش متوجه شدم چرا برای مدت طولانیی نفهمیدی اون تهیونگه ..چون اصلا شبیهش نیست اون کاملا فرق کرده.
جانگکوک می دونست سورا درمورد چی حرف میزنه این احساس رو والدینی که بچه های گم شده شون رو بعداز سالها پیدا میکردن هم داشتن شبیه همچین چیزی:
اون بچه من یا کسی نیست که من میشناختم:
-سورا آدما کتاب نیستن که وقتی توی صحفه 127 رها بشن وقتی برگردی دوباره روی اون صحفه منتظرت باشن وقتی تو نیستی صحفه ها ورق می خوره اما با این حال فقط یکم دقت کافیه تا متوجه اش بشی اون همون تهیونگه فقط یکم بالغ تر با رنج بیشتر.
اون سری تکون داد و بلیط های توی دستش رو با انگشت هاش بهم فشرد تا جلوی لرزش دست هاش رو بگیره:
- میدونم ، میدونم که نباید انتظار دیدن همون تهیونگ مهربون و کوچولوی ده سال پیش خودمو میداشتم به هر حال ده سال گذشته و اون بزرگ شده اما خب یکم برام سخته که برادرم مثل یه غریبه نگاهم کنه راستش هنوز امید داشتم بعداز دیدنم
حافظه اش برگرده و منو بشناسه.
راستش در حقیقت اونم هر چقدر هم بگیم با این موضوع که تهیونگ حافظه شو از دست داده کنار اومده، بازم مثل سورا یه جایی از قلبش توقعشو داشت هر بار که نگاهش می کرد و هربار که اشتباهی با اسم تهیونگ صداش می زد فکر می کرد اون بالاخره به یاد میارتش ولی این فقط یه آرزوی محال بود اونا توی یه فیلم زندگی نمی کردن که تهیونگ بتونه از اون آسیب شدید به سرش قسر در بره.
-آه سورا اون که دچار اختلال حافظه نشده سرش ضرب دیده هیچ جوره نمیتونه به یاد بیاره یادت رفته.
-میدونم یکم طمع کارم مگه نه؟ همین که زنده ست خوبه چه فایده خواهر بدرد نخورش رو به یاد بیاره؟ تازه اگه می شد همین روزا رو هم از یاد ببره عالی میشد.
نفسی کشید و قبل از اینکه کوک مخالفتی کنه گفت:
-دیگه باید برم الان هواپیما راه می افته.
و از جاش بلند شد با بلند شدن اون کوک هم ایستاد:
-مطمئنی نمی خوای پیش تهیونگ بمونی؟
-حالا که داره به عنوان سه جون زندگی میکنه نمیتونم کنارش بمونم زندگی سه جون به اندازه ی کافی سخت هست که بخواد زندگی تهیونگم به عهده بگیره بعدشم من یه قاتلم اگه کنارش باشم ممکنه بازم صدمه ببینه سه جون بودن براش بسه نمیخوام برادر یه قاتلم باشه.
YOU ARE READING
hypophrenia
Fanfictionجانگکوک افسر پلیسیه که مامور میشه برای پیدا کردن راز تاریک خاندان کیم که حزب مخالف بتونه قدرتشون رو درهم بشکنه اما برحسب اتفاق کلید این راز پسر کوچیک تر این خاندانه که شباهت زیادی به عشق اولش کیم تهیونگ داره که سالها پیش ناپدید شد... ● نام فیک ~>هیپ...