part26 🔪

912 115 21
                                    

قسمت بیست و ششم

- تهیونگ من..

جانگکوک به آرومی کنار تخت نشست که تهیونگ روش دراز کشیده بود بی حال و رنگ پریده به نظر می رسید درست مثل همیشه ساکت بود و چشمهای زیباش بسته، انگار که خواب باشه مژه های بلند بی حرکت بودن البته اینا صفاتی بودن که کوک بدون در نظر گرفتن اون همه دستگاه که به تهیونگ وصل بود میتونست ببینه اگه به دستگاه اکسیژنی که به بینیش وصل بود سرمی که به دستاش و دستگاهی که به انگشت وصل بود برای چک کردن ضربان قلبش و بانداژ روی سرش ، گچ دستش دقت می کرد می فهمید اون مریض تر از این حرفهاست که بخواد کسی که انگار خوابیده باشه تصور بشه اما اگه اینطور کوک به خودش اینطور دلداری نمی داد که دق می کرد و می مرد مگه نه؟

پس همچنان خودشو گول زد که تهیونگ خوابه:

-کی میخوای بیدار بشی سیر نشدی از خواب؟

کنارش روبه پهلو دراز کشید و بدون اینکه دستگاه ها رو قطع کنه در آغوش گرفتش و صورتش رو نزدیک صورت اون قرار داد تا کمی احساس زنده بودن کنه:

-همه چیز درست میشه.

دستاشو فشار داد و درحالی که اشک توی چشم هاش جمع شده بود زمزمه کرد:

-بهت قول میدم .

و کنار تهیونگ برای مدتی توی اون حالت موند باید به اندازه ی کافی ازش انرژی می گرفت چون باید برای یه جنگ آماده میشد

باید می رفت و بی گناهی تهیونگ رو ثابت می کرد تا مطمئن میشد وقتی بیدار میشه به قولش عمل کرده باشه..

اونا باهم می رفتن و توی خونه ی دور از سئول زندگی میکردن جایی که هیچ وزیر یا کسی که بخواد به تهیونگ صدمه بزنه وجود نداشته باشه آره اونا این کارو می کردن و هیچ کس حق نداشت جلوی بودن اون دوتا رو باهم بگیره...

صدای در کوک رو از رویاش بیرون کشید و به خودش آورد.

سورا بود که در می زد ،ورود اون به اتاق باعث شد تا کوک از کنار تهیونگ بلند بشه و با چشم های اشک آلودش بهش نگاه کنه:

-خبرای خوبی برات دارم اورشین داره با دکتر تهیونگ حرف میزنه اونا میگن سطح هوشیاریش داره بالا میاد.

جانگکوک این مدت انقدر خبر بد شنیده بود که نتونه همچین چیزی رو باور کنه برای همین گیج پرسید:

-یعنی تهیونگ بیدار میشه؟

-آره میگن به زودی باید بیدار بشه میدونی که برادرم چقدر قویه؟

کوک دست تهیونگ رو توی دستاش گرفت و با ناباوری لبخند زد:

-تو بیدار میشی تهیونگ ؟ میدونستم منو تنها نمی زاری.

اشک هاشو پاک کرد و با خوشحالی سورا رو بغل گرفت:

-این یعنی خدا وجود داره سورا ، اون بالاخره صدای ما رو شنید، بالاخره بهمون یه فرصت برای خوشحال بودن داد.

 hypophrenia Where stories live. Discover now