قسمت دوازدهم
- نمی دونم چی شد و چرا بهش اجازه دادم بعداز اینکه بهم گفت زیبام ببوستم، احمقانه است اما تو اولین دیدار منو بوسید و بعدش بهم گفت چون خیلی خوشگلم نتونسته جلوی خودشو بگیره، کی باورش میشه انقدر عجیب و غریب شروع کردیم و البته راحت...
راستش تا قبل از اون با کسی رابطه نداشتم و اون زمانم اصلا نمیخواستم زندگی کنم شاید برای همین انقدر راحت بهش دل دادم اما از حق نگذریم واقعا هم کارشم خوب بود، همیشه احساسش رو رک بهم میگفت و ازم تعریف می کرد راستش اونجوری که به چشم اون زیباترین بودم رو دوست داشتم، درست مثل اینکه آدمی جز من رو نمیتونست ببینه البته حقم داشت یکی از چشم هاش همیشه وقتی کتک می خورد ورم میکرد و بسته می شد پس احتمالا بخاطر همین فک می کرد من آسمون صاف افتادم روی زمین.
اینو گفت و زد زیر خنده:
-واقعا که کم عقل بود اما همینشم دوست داشتم ، اصلا فکر کنم همه چیزشو دوست داشتم، اون پسره ی احمق از وقتی وارد زندگیم شد تمام قلبم رو تصاحب کرد و احساسی رو باهاش تجربه کردم که تا اون موقع ایده ای ازش نداشتم ، سن کمی برای تجربه این حس داشتم ولی از این اتفاق خوشحال بودم مردم سالها زندگی می کنن اما معمولا تو بیشتر مواقع این اتفاق براشون نمی افته.
- اتفاق؟
-خب اتفاق که نه ، بیشتر وقت ها بهش میگن عشق ، من خوشحال بودم که توی اون سن کم پیداش کردم و خوشحال تر که سالهای سال میتونستم باهاش زندگی کنم، فایده ی اینکه اونو توی 60 سالگی می دیدم چی بود؟ وقتی فقط چند سال فرصت داشتم تا پیشش زندگی کنم، اون کجا و این کجا که از 15 سالگی وقت داشتم که پیشش بمونم اگه شانس می آوردم و حداقل تا 70 سالگی زندگی می کردم می شد 55 سال؛ حتی فکرشم خوشحالم می کرد و باورت نمیشه که دقیقا تا اون 70 سالگی تک تک سال هاشو باهاش تو ذهنم ساخته بودم.
نفسی کشید و با ناراحتی ادامه داد:
اما اون احمق قاتل همشونو خراب کرد. -
- جدیدا زیاد از تهیونگ حرف می زنی قبلا یه کلمه هم ازش نمی گفتی فقط تکرار می کردی که ازش متنفری.
کوک آهی کشید و به خودش کش و قوصی داد:
- بخاطره اون پسره سه جونه هر وقت می بینمش کل خاطراتم میاد جلوی چشمام، آه خدای من دیگه داره دیوونم میکنه باهاش مو نمیزنه لامصب خیلی شبیهشه.
هوسوک اخم کرد:
-مطمئنی درست به یاد میاریش 10 سال گذشته چطوری میتونی بگی اون شبیه تهیونگه؟
جانگکوک از روی تخت بلند شد و درست نشست:
- ببین اولش منم همینو می گفتم چون بالاخره ده ساله و کمم نیس اما اون چشم ها... من هیچ وقت چشم هاشو یادم نمیره چون ساعت ها بهش خیره می شدم برای همین خوب یادمه اون همون چشم هارو داره بدون ذره ای تفاوت.
YOU ARE READING
hypophrenia
Fanfictionجانگکوک افسر پلیسیه که مامور میشه برای پیدا کردن راز تاریک خاندان کیم که حزب مخالف بتونه قدرتشون رو درهم بشکنه اما برحسب اتفاق کلید این راز پسر کوچیک تر این خاندانه که شباهت زیادی به عشق اولش کیم تهیونگ داره که سالها پیش ناپدید شد... ● نام فیک ~>هیپ...