part15 🔪

705 88 15
                                    

قسمت پانزدهم

- خدای من.

جانگکوک برای هزارمین بار این کلمه رو گفت و به آینه ی رو به روش خیره شد.

- تمام این مدت منو دست انداخته بود..

تمام مدتی که جلوش داشتم جون می دادم که تهیونگ رو ببینم با پررویی وانمود کرد که سه جونه، من به معنای واقعی داشتم جون میدادم نه کمتر.

با پشت دستش سریع اشک های که داشتن سرازیر میشدن رو پاک کرد و باز شروع به راه رفتن کرد.

نمی دونست چرا انقدر عصبانیه ، عصبانیه چون تهیونگ تمام مدتی که فکر می کرد توی فرار زندگی سختی داره یا مرده سرحال و سالم بود با بهترین زندگی که هر کسی نداشت یا بخاطر اینکه بعداز سالها وقتی از تهیونگ دست کشیده بود عشق جدیدش سه جون هم کیم تهیونگ دراومده بود، از تهیونگ عصبی بود یا از سرنوشت عجیب و غریب خودش؟

کلی سوال توی مغزش بود و سرش داشت از شدت زیاد بودنشون می ترکید و از طرفی هم فکر اینکه تهیونگ سه جونه داشت می کشتش..

اول از همه چرا و چطوری؟

چرا سه جون ، تهیونگ بود؟ چه دلیلی داشت که جا به جا بشن یعنی تهیونگ اونو کشته بود؟ یا اینکه وزیر داشت بهش کمک می کرد مخفی بشه؟ اما چرا اون باید به یه پسر فقیر کمک می کرد؟ همینجوریشم از سه جون متنفر بود؟

یعنی اصلا خبر داشت اون پسرش نیست؟

ممکنه که اون اصلا ندونه چه خبره چون نامجون واقعا مثل برادرش با سه جون رفتار می کرد و رفتارش ساختگی نبود وزیر هم دلیلی برای پنهان کردن سه جون نداشت وقتی انقدر ازش بدش می اومد.

تق تق.

کوک با شنیدن صدای در به خودش اومد و دست از فکر کشید، سعی کرد در کمترین زمان ممکن دروباز کنه و بیرون بره.

وقتی در سرویس باز کرد با یونگی مواجه شد که منتظرش بود:

-هی افسر جئون خیلی وقته ندیدمت.

و با خوشحالی اونو درآغوش گرفتش، انگار واقعا خوشحال بود برعکس کوک، اون سریع یونگی رو از خودش جدا کرد و به عقب هول داد تا فاصله رو حفظ کنه:

-آره انقدر که دیگه یادم رفته فامیلیم پارک نیس.

یونگی هم با رفتار سرد کوک سعی کرد خودشو جمع کنه ، اون حتی از قبل هم سرد تر شده بود برای همین با ناراحتی صداشو صاف کرد:

-چی شده؟ بچه ها گفتن دنبال من می گشتی؟

کوک راه افتاد تا روی صندلی بشینن و حرف بزنن:

-اره ولی گفتن رفتی مرخصی میخواستم برگردم عمارت.

-بهم زنگ زدن بخاطرت برگشتم خیلی وقتم بود ندیده بودمت دلم برات تنگ شده بود.

 hypophrenia Where stories live. Discover now