part21 🔪

707 97 22
                                    

قسمت بیست و یکم

- بهش گفتم واقعا خودمو میکشم.

اشک هاشو از روی صورتش رو پاک کرد و دوباره چرخید:

-من بلند واضح گفتم اگه بره خودمو میکشم پس چرا بازم رفت.

صدایی توی ذهنش بهش جواب داد:

-تو که خودتو نکشتی.

کوکی عصبانی فریاد کشید:

-آره اما اون که نمی دونست.

صدا دوباره گفت:

-شاید از روی حالات صورتت فهمیده که اینکارو نمی کنی و جدی نیستی.

جانگکوک سرتکون داد:

-حق باتواِ شایدم صدامو نشنیده به هر حال نصف حرفامو با اون وضع حالیش نمی شد.

و سعی کرد به خودش بقبولونه که تهیونگ دوباره رهاش نکرده و دوباره کار وحشتناکی رو انجام نمی ده اما اون رفته بود و احتمالا تا الان یه نفرم کشته بود و حتی افکار مسخره و کودکانه ی کوک هم نمی تونست حقیقت قاتل بودن تهیونگ رو عوض کنه:

-جانگکوک..

جانگکوک بالاخره از نیمکت جلوی ایستگاه بلند شد و با

چشم های اشک آلودش به یونگی نگاه کرد که مثل همیشه درست مثل کارمندای بانک آراسته بود اما با نگرانی سمت اون می دوید:

-چرا جواب تلفن هامو نمی دادی؟؟

محکم شونه هاشو گرفت و داد زد:

-تو سه جون رو دزدیده بودی؟؟!!!.

کوکی شوکه پرسید:

-چی؟!

یونگی موهاشو عقب داد:

-خدای من تو هنوز به خودت نیومدی؟ چرا دیروز کیم سه جون رو از خونه بیرون بردی پدربزرگش و وزیر امروز اومدن ایستگاه پلیس و گزارش دزدیده شدن سه جون رو دادن اگه ببیننت تیکه، تیکه ات می کنن.

و با نا امیدی به پسری که عاشقش بود خیره شد که چطور شکسته و خوردتر از همیشه به نظر می رسید:

-من فکر کردم فراریش دادی و هیچ وقت دیگه نمی تونم ببینمت.

با ناراحتی زمزمه کرد:

-فکر کردم باید دستگیرت کنم.

-درست فکر کردی.

یونگی شوکه پرسید:

-چی! تو که جدی نمیگی؟

-من فقط .. آره من فراریش دادم می خواستم هر جایی جز اون خونه ببرمش چطور میتونستم شاهد این باشم که چطور بدنش خورد تر از این میشه استخون های شکسته اش به سختی و اشتباه جوش میخورن زخم هاش با وجود خونریزی درمان نمیشن.

سعی کرد گریه نکنه و ادامه بده:

-درحالی که تو خواب از درد ناله میکنه همچنان کنارش توی آرامش بخوابم و کاری نکنم معلومه که فراریش میدم اما اون پیشم نموند و رهام کرد.

 hypophrenia Where stories live. Discover now