part 9 🔪

723 106 3
                                    

قسمت نهم

- بیدارت کردم؟

جانگکوک الکی چشم هاش رو مالید و خمیازه ای برای زیاد کردن پیاز داغ ماجرا اضافه کرد:

- نه وقتش بود بیدارشم تا دنبالت بگردم.

سه جون اخم کرد:

-دنبالم بگردی!؟

انگار که متوجه نمی شد چرا یکی باید دنبالش بگرده و کوک هم بخاطر این نفهم بازی هاش بیشتر از کوره در رفت:

-کجا رفته بودی کیم سه جون ؟ کل شب داشتم دنبالت می گشتم و تو آب شده بودی رفته بودی زیر زمین.

-چته؟ چرا انقدر عصبی ای ؟ فقط حالم خوب نبود رفتم قدم بزنم.

"قدم بزنی آره جون عمه ات"

کوک داد زد :

-رفتی قدم بزنی ؟ قدم! کل شب داشتم سکته می کردم که اگه نامجون یا بابابزرگت سر برسه چه غلطی....

چشم های سه جون تنگ شد و به جانگکوک که هنوز داشت داد می زد خیره شد این بار اولش نبود که داشت سرش داد می زد، چطور جرعت می کرد صداشو برای اون بلند کنه؟

با فکر کردن به این ، با دست راستش گلوی پسرک رو گرفت و با ضرب کوبیدش به دیوار.

برای لحظه ای نفس جانگکوک بخاطر فشار روی گلوش گرفت و چشم های قهوه ایش به چشم های سیاه، خطرناک سه جون قفل شد و به زور زیر اون فشار حرف زد:

-دیوونه.. شدی !!؟ داری.. چیکار.. میکنی؟

-قبل از اینکه از نامجون یا هرکس دیگه ای بترسی باید بدونی من خیلی ترسناک ترم.

چشم هاش هنوزم توی دارک ترین مودش بود انقدر سیاه و تاریک که جانگکوک نمیتونست عنبیه رو از عدسی چشمش تشخیص بده سه جون درست مثل یه مار هیسی کرد و نزدیکش شد و جانگکوک که از ترس قالب تهی کرد بود سعی کرد تکون بخوره اما اون

محکم تر از اون چیزی گرفته بود که کوک بتونه تکون بخوره:

-دیگه هیچ وقت سرم داد نزن فهمیدی؟

کوکی ناچار سریع سرتکون داد و اون بلاخره ولش کرد.

بعداز اینکه دستش رو از گلوی جانگکوک برداشت اون درست مثل یه خمیر وا رفت و روی زمین افتاد بعد شروع به سرفه کرد و این سرفه تا چند دقیقه طول کشید ، باورش سخت بود اما جدی، جدی داشت خفه می شد.

جانگکوک سریع بعداز سرفه ، همه ی هوای موجود داخل اتاق رو بلعید و داخل ریه هاش جا داد و همونطور که داشت برای نفس کشیدن تلاش می کرد سه جون با بی رحمی نیشخندی زد:

-از جربزه فقط صدا داری.

-اگه یکی هم گلوی تو رو اینجوری بگیره و خفه ات کنه مطمئن باش قالب تهی میکنی.

 hypophrenia حيث تعيش القصص. اكتشف الآن