قسمت هفتم
- آخ.
این تنها صدایی بود که از سه جون بیرون اومد و پدرش چونه ی اونو گرفت و مجبورش کرد تا سرشو بالا بیاره.
-حالا میخوای چیکار کنی؟ با این کارت دختر وزیر دارایی از ازدواج با تو منصرف شد حالا باید چیکار کنی سه جون؟؟
در این زمان بود که چشم های جانگکوک تا جایی که می شد و می تونست از هم باز شد و حیرت زده دهنش باز موند..
اون اصلا توقع همچین چیزی رو نداشت، به تازگی خطر از بیخ گوش سه جون گذشته بود و کوک دیگه انتظار اینو نداشت که پدر خود سه جون بخواد بهش صدمه بزنه، برای همین برای چند لحظه خشکش زد اما خیلی سریع خودشو جمع کرد و جلو رفت تا از سه جون محافظت کنه ولی اون خیلی سریع متوجه اش شد و با دست بهش اشاره کرد که سرجاش بایسته و جانگکوک هم ناچار اطاعت کرد و همون جا در چند قدمی سه جون متوقف شد:
-از قصد اینکارو کردی مگه نه؟ تو از اولشم از اون خوشت نیومد میدونستم اینطوری گند میزنی به قرارم.
سه جون با صدای تقریبا عصبی فقط دو کلمه گفت:
- بس کن.
جواب سه جون برای سوال پدرش قطعا در این شرایط جزء بدترین جواب هایی بود که می شد گفت و همین جواب دستوری سه جون کافی بود تا خشم درون چشم های پدرش دوباره گُر بگیره و آتیشش بیشتر بشه درست مثل اینکه هیزم بیشتر ریخته باشی توی آتیش ولی نه، هیزم به استایل سه جون نمی خورد اون لامصب نفت رو برداشته بود و ریخته بود روی آتیش.
اینبار واقعا ممکن بود وزیر حسابی به سه جون صدمه بزنه، حالا جانگکوک باید جلو می رفت، باید می رفت و از سه جون مراقبت می کرد وگرنه نامجون تیکه تیکه اش می کرد، اما اگه جلو هم می رفت سه جون بخاطر گوش ندادن به دستورش زودتر از نامجون تیکه تیکه اش میکرد، واقعا باید چیکار می کرد؟
صبر می کرد و صدمه دیدن سه جون رو جلوی چشم هاش تماشا می کرد؟
خونی که از پیشونی سه جون روانه بود باعث می شد کوکی خونش به جوش بیاد و بخواد به جلو قدم برداره و گلوی اون پدر بی رحم و احمقش رو بدره اما لبخند سه جون هم اون و هم وزیر رو از حرکت بعدیشون منصرف کرد:
-ممکنه کسی ما رو توی این وضعیت ببینه واقعا باهاش مشکلی نداری؟
پدرش نفسی کشید و به اطراف نگاهی انداخت:
-از جلو چشم هام گمشو.
اینو زمزمه کرد و به داخل رفت ، همین که رفت سه جون بهش اشاره کرد:
-کتمو بیار.
جانگکوک سریع جلو رفت و سه جون کت رو ازش گرفت و روی سرش انداخت:
-کمک کن سوار ماشین بشم.
جانگکوک آروم از زیر بغل سه جون گرفت و بلندش کرد تا کاری که ازش خواسته رو انجام بده و اون بی جون و گیج سعی کرد پاهاشو تکون بده تا کمکش کنه و سریع تر از اونجا برن.
YOU ARE READING
hypophrenia
Fanfictionجانگکوک افسر پلیسیه که مامور میشه برای پیدا کردن راز تاریک خاندان کیم که حزب مخالف بتونه قدرتشون رو درهم بشکنه اما برحسب اتفاق کلید این راز پسر کوچیک تر این خاندانه که شباهت زیادی به عشق اولش کیم تهیونگ داره که سالها پیش ناپدید شد... ● نام فیک ~>هیپ...