part18 🔪

736 91 37
                                    


قسمت هجدهم

- میتونم ببینمش؟

نامجون درحالی که به برگه های توی دستش خیره بود سرتکون داد:

-هومم آره میتونی برو پیشش بمون تا کارای مرخصی رو انجام بدم و برگردیم.

چشم های کوک گرد شد و متعجب پرسید:

-مرخصی ؟! اما اون مگه خوب شده؟

نامجون موهاشو داد عقب و لبخند زد:

-جانگکوک بحث خوب شدن یا بد شدن حالش نیست بحث اینه که اگه پدرم بفهمه آوردیمش بیمارستان چیکار میکنه، ما به هیچکس نگفتیم و خودسر کارا رو انجام دادیم ، سه جون هم چند وقت دیگه کنسرت داره اگه کسی بفهمه حالش بده چی؟

و زمزمه کرد:

-ای کاش واقعا می شد اینجا بمونه...

و راهشو کج کرد و از کوک دور شد، همیشه می دونست که پولدارا احمقن و دغدغه هاشون احمقانه تر.

و برای مدتی جلوی در اتاق تهیونگ ایستاد و به این فکر کرد که چطور باهاش روبه رو بشه ، چطور وقتی انقدر بی رحمانه باهاش رفتار کرده بود میتونست دوباره به چشم های سیاهش نگاه کنه!؟

اما نگرانی شرم و حیا سرش نمی شد اون باید تهیونگ رو می دید و با چشم های خودش مطمئن می شد اون خوبه.

برای همین بالاخره به خودش غلبه کرد و درو باز کرد.

در با نرمی باز شد و کم کم اتاق سفید بیمارستان مشخص شد که پنجره ی بزرگ داشت و پر از تجیهزات بود و در کنار پنجره تهیونگ قرار داشت که روی تخت نرمی دراز کشید بود و به سختی نفس می کشید.

با هر قدمی که برمی داشت متوجه میشد که چیزی که از دور می دید اصلا واقعی نبوده و از نزدیک حال تهیونگ بدتر از چیزی بود که تصورش می کرد.

به سختی سینه اش بالا و پایین می رفت و چشم هاش نیمه باز بود و با دیدن اون حتی کوچیک ترین تکونی نخورد.

صورتش درست مثل جنازه ها شده بود ، بدون هیچ رنگی ...

و چشم های کوک شروع کرد به اشک ریختن و مجبورش کرد جلو تر بره تا بهتر بتونه تهیونگ رو ببینه.

ته به سختی ماسک اکسیژن رو از صورتش برداشت و لبخند زد:

-من خوبم گریه نکن.

اما با این حرف گریه ی کوک شدیدتر شد و خودشو انداخت کنار تخت و دست های تهیونگ رو فشار داد تا بهش اطمینان بده تنها نیست و اون رو کنارش داره:

-کجاش خوبی احمق...

میخواست گریه کنه ، تهیونگ رو توی آغوش بگیره و بوش کنه و  هزار بار ببوستش ، بهش بگه دوسش داره و متاسفه ، متاسفه و دوباره متاسفه و اینکه دیگه تنهاش نمیزاره اما مهلتی نبود توی این میدان جنگ نمی شد در این حد حواس پرت بود برای همین سکوت کرد و در سکوت دست های تهیونگ رو توی دست های گرم خودش نگه داشت تا با گرمای خودش یخ درون تهیونگ رو آب کنه ، یخی که همیشه بدنش رو سرد تر از هر موجود

 hypophrenia Where stories live. Discover now