قسمت بیست و سوم
- توی شب پرستاره هوای برفی حرف نداره..
جانگکوک مثل همیشه داشت آواز نامفهمومی رو پیش خودش زمزمه می کرد این کارو از تهیونگ یاد گرفته بود همیشه میگفت وقت های که اون پیشش نیست و می ترسه با خودش چیزی رو زمزمه کنه اینطوری هم حواسش پرت میشه و هم ترسش کمتر.
اونم پسر حرف گوش کنی بود برای همین داشت اینکارو توی کوچه ی خلوت و تاریکی که به خونه ی تهیونگ ختم می شد میکرد.
کوچه ی ترسناکی بود اما راه رو به خونه ی تهیونگ نزدیک تر میکرد و کوک می خواست هر چه سریع تر عشقشو ببینه چون واقعا دلتنگش بود.
برف هنوز به شدت می بارید و کوک توی اون سرما با انگشتای یخ زده و سردش کت گرم تهیونگ توی بغلش می فشرد و به این فکر می کرد که وقتی تهیونگ رو بغل کنه چقدر قراره گرم و خوشحال بشه...
از کنار کوچه و از زیر طناب لباس های خانم هان که حالا لباسای اون شوهر بی مصرفش زیر برف مدفون شده بود رد شد و برای مین هی پسر خونده خانم هان که پارسال بعداز اینکه مادرش پدر زناکارش رو کشت و به زندان افتاد، به اینجا اومده بود دست تکون داد اون هم که پشت پنجره داشت باریدن برف رو تماشا می کرد براش دست تکون داد و بهش لبخند زد.
البته با جاموندن چکمه ی کوک توی برف لبخندش به خنده تبدیل شد و باعث سرخ شدن گونه های کوک از خجالت شد البته سرخ شدنش مشخص نشد چون صورتش همین الانشم از سرما سرخ بود برای همین سریع برگشت و پاشو توی چکمه ش که پشت سرش بین برف ها گیر کرده بود کرد و به راهش ادامه داد سرما انگشت های پاهاشو بی حس کرده بود و برفی که وقتی پاش از چکمه در اومده بود به کف پاش چسبیده بود هنوز آب نشده بود و کوک تنبلیش می اومد کفششو دوباره در بیاره و اونو خالی از برف بکنه ولی گوله برف بدجوری اذیتش می کرد باید کفششو در می آورد و بیرون مینداختش اما با دیدن خونه ی تهیونگ به کل از یاد بردش و سرعتشو بیشتر کرد انگار برای رسیدن بهش می خواست بدواِ یا حتی پرواز کنه، اما با این فکر که ممکنه باباش خونه باشه کمی سرعتش کمتر شد.
"اگه اون خونه باشه بهش چی بگم؟
ممکنه وقتی ببینه کت تهیونگ دست منه کتکش بزنه"
نفسی کشید و به آرومی سمت خونه رفت تا یواشکی سرکی بکشه و امیدوار بود که پدر تهیونگ خونه نباشه اینطوری میتونست شام رو کنار سورا و تهیونگ باشه.
اما با رد شدن از کنار در خشکش زد...
میخواست فقط نگاهی الکی بندازه که مطمئن بشه بابای ته خونه نیست همین اما ناگهان با پدر تهیونگ رو به رو شد که روی زمین افتاده بود و پسری که روش بود داشت با تمام قدرتش بهش مشت می زد و از طرفی سورا رو دید که داشت تمام تلالشو می کرد تا اون پسر رو عقب بکشه، برای لحظه ای تمام دنیا روی سر کوک خراب شد و به این فکر کرد که بالاخره تحمل تهیونگ تموم شد و الان پدرشو می کشه می خواست کت رو رها کنه و به سمتش بدوا تا به سورا برای عقب کشیدنش کمک کنه اما فقط یه نگاه دیگه به پسر کافی بود که جانگکوک بفهمه اون تهیونگ نیست بلکه پسری بود که عاشق سورا بود و همیشه دنبالش بود اما نمی شد اسمش رو دوست پسر گذاشت چون سورا بخاطر شغلش اصلا با پسرا دوست نمی شد ولی اون پسر حسابی دوسش داشت و اگر اشتباه نمی کرد اسمش نامجون بود.
YOU ARE READING
hypophrenia
Fanfictionجانگکوک افسر پلیسیه که مامور میشه برای پیدا کردن راز تاریک خاندان کیم که حزب مخالف بتونه قدرتشون رو درهم بشکنه اما برحسب اتفاق کلید این راز پسر کوچیک تر این خاندانه که شباهت زیادی به عشق اولش کیم تهیونگ داره که سالها پیش ناپدید شد... ● نام فیک ~>هیپ...