قسمت هفدهم
-عشق من ..
موهای بلندش کوتاه شده بودن درست همون وقتی که بهش گفته بود عاشق موهای بلندشه اما هنوزم لبخند می زد.
گاهی شک می کرد که واقعا دوسش داره یا ازش متنفره، البته حقم داشت همیشه مرز بین این دو خیلی باریکه.
جانگکوک بی خبر از نگاه تهیونگ کنار پنجره نشسته بود و باد موهای کوتاهشو رو میرقصوند، نور آفتاب به صورت پاک و معصومش می تابید و باعث می شد اون صحنه شبیه یکی از
صحنه های فیلم های ملو درام بشه از اون صحنه ها که همیشه دوست داری قابش کنی و با خودت همیشه داشته باشیش.
کوک هم برای تهیونگ همین بود...
-عشقم؟
کوک بالاخره رو به عقب برگشت و با چشم های درشت جذابش به تهیونگ نگاه کرد خبری از لبخند شیطنت وار همیشگیش نبود و همینطور برق شوق توی چشم هاش:
-چیکار می کنی؟
کوک پاهاشو توی هوا تکون داد و دستاشو بالا برد و به خودش کش و قوصی داد انگار درست از وسط خواب زمستونی بیدارش کرده باشن دستاش به بالا کش اومد و باعث شد کمر باریکش عریان بشه ، چشم هاش بسته شد و آه عمیقی کشید که باعث شد چشم های تهیونگ روش قفل بشه:
-آفتاب میگیرم.
و بعد خنده ی شیرینی که کاملا مصنوعی بود.
با حیله گری خودشو چرخ داد و روی زمین افتاد درست مثل گربه سیاهی که از داخل پرچین پریده باشه داخل، چهار دست و پا شروع به حرکت کرد و در حالی که با هر حرکت استخون هاش حرکت می کرد و زیر لباس سفیدی که پوشیده بود به شدت جذاب می شد به سمت تهیونگ اومد که مثل همیشه روی تختش نشسته بود.
تختی که انگار برای اون همه چیز بود ، منطقه ی امنی که دوست نداشت رهاش کنه، داخلش می خوابید، عشق بازی میکرد، ویالون میزد، کتاب می خوند و حتی جدیدا غذا می خورد.
وقتی نزدیکش شد ، تهیونگ دستاشو بی حرکت رو هوا رها کرد بدون کوچیک ترین حرکتی رهاش کرد و کوک وقتی میخواست دور بدن اون بپیچه دست تهیونگ روی ستون فقراتش حرکت کرد و درست مثل گربه نوازشش کرد.
کوک سعی کرد جلوی خودشو بگیره و همچنان با حیله گری و بدون احساسات پیش بره، خوابیدن با کسی که ازش متنفر بود به اندازه ی کافی سخت بود اما بخش سخت تر بی حس خوابیدن با تهیونگی بود که میدونست چطور کوک رو دیوونه کنه.
کوک از پاهای تهیونگ خودشو بالا کشید و از پایین به صورتش نگاه کرد صورتی که ده سال تمام در حسرتش بود و حالا حالش ازش بهم می خورد و تهیونگ با چشم های خمارش نگاهی به کوک انداخت که شبیه مار کمرشو حرکت می داد و سرشو جلو می آورد و همونطور عقب می کشید انگار که میخواست حمله کنه اما تهیونگ ناگهانی عمل کرد و چونه ای معشوقه اشو رو گرفت و محکم نگهش داشت.
YOU ARE READING
hypophrenia
Fanfictionجانگکوک افسر پلیسیه که مامور میشه برای پیدا کردن راز تاریک خاندان کیم که حزب مخالف بتونه قدرتشون رو درهم بشکنه اما برحسب اتفاق کلید این راز پسر کوچیک تر این خاندانه که شباهت زیادی به عشق اولش کیم تهیونگ داره که سالها پیش ناپدید شد... ● نام فیک ~>هیپ...