part22 🔪

799 100 35
                                    

قسمت بیست و دوم

- سه جون لطفا نفس بکش.

تهیونگ آروم دست خودشو گرفت و سعی کرد نفس بکشه اما نمی تونست و مدام به سرفه می افتاد برای همین دوباره با خودش زمزمه کرد:

- تو میتونی..

اما نمی تونست دوباره اون استرس لعنتی وجودشو فرا گرفته بود و داشت به لرزه می افتاد برای همین گوشه ای از اون سلول تاریک نشست و خودشو جمع کرد، در حالی که داشت می لرزید محکم خودشو در آغوش گرفت و آروم نفس کشید.

تقصیر خودش بود از اون روزی که جانگکوک رو دید می دونست یه جای کار می لنگه اون اصلا تو فاز بادیگاردا نبود بیشتر شبیه یه عروسک جنسی می اومد تا بادیگارد و اینکه اگه همون روز که

زیر میز دیدش که پنهان شده بود اخراجش کرده بود این وضعش نمی شد پس قطعا تقصیر خودش بود..

اما اگه بر می گشت عقب چیزی فرق می کرد؟

جوابش خیلی ساده و واضح بود خیر تهیونگ از اولشم میدونست یه ریگی تو کفش کوک هست نه فقط اون اگه تهیونگ اجازه داده بود هر کسی یکم عقل داشت متوجه اش می شد چون ساعت ها غیبش می زد درمورد اون زیادی فضول بود و سعی می کرد از همه چیز سر دربیاره گاهی چنان نفرتی توی چشم هاش بود که مشخص بود ازش متنفره و اینکه اون پسره یونگی همونی بود که جیمینم بهش اشاره کرده بود همونی که به دیدارش می رفت ، تهیونگ با خودش خداروشکر کرد که حداقل خوبه باهاش بهش خیانت نکرده..

اما مگه همینم خیانت حساب نمی شد؟!

بگذریم ولی چرا هیچ وقت با اینکه میدونست به روش نیورد؟ شاید ... چون می ترسید از دستش بده..

قبل از اینکه فشار زیادی به قلب تهیونگ بیاد یکی از این فکرا بیرون کشیدش ، افسر شیفت دستشو گرفت و طوری بالا کشیدیش که انگار از داخل گودالی پر از گل بیرون کشیدش، محکم و با قدرت، همین باعث شد کمی از درد دلش قیلی ویلی بره هنوزم دستش درد می کرد..

اون تهیونگ رو با خودش به اتاق تاریک دیگه ای هدایت کرد و نه ته سوالی پرسید و نه افسر چیزی گفت فقط اونو به داخل اتاق هول داد و درو پشت سرش بست یا قفل کرد؟

فکر کنم قفل کرد چون تهیونگ صدای ترق، ترق رو شنید و بعد که چراغ روشن شد فهمید چه خبره.

پدرش اونجا بود با چهره ی عصبی و ناراحت.

ناراحت ! راستش در مورد این صفت مطمئن نبود آخه معمولا آدم ها رو عصبی می دید و اونا از دستش عصبانی بودن نه ناراحت و بله پدرش قطعا عصبانی بود چون قبل از اینکه تهیونگ چیزی بگه اون سریع از جاش بلند شد و به سمت تهیونگ اومد:

-توی احمق میدونستم آخرش به زندگیم گند میزنی.

فریاد کشید:

- تو باید به جای اون جوزی میمردی.

 hypophrenia Where stories live. Discover now