part 8 🔪

849 120 9
                                    

قسمت هشتم

-حالت خوبه؟

سه جون سرشو بلند کرد و با چشم های تنگ شده غرید:

-چند سری می پرسی؟! بهت گفتم که خوبم.

کوک شوکه از صدای فریادش کشید عقب:

-خب واسه اینکه به نظر خوب نمیای.

-خوبم دارم میگم خوبم.

و بعد جانگکوک هم کم نذاشت بلند تر داد زد:

-فهمیدم.

و با ناراحتی پشت شو بهش کرد و بدون اجازه رفت بیرون و درو با محکم ترین حالتی که میتونست پشت سرش کوبید و در با صدایی وحشتناک بسته شد.

سه جون دستاشو بهم زد و در مقابل نفسشو با آرامش بیرون داد:

- عجب.

توقع نداشت که کوک جوابشو بده یا سرش داد بزنه چون کس دیگه ای هیچ وقت جرئت این کارو نداشت ولی جونگکوک پسری عجیب و غریب بود که آزادانه هر کاری دلش میخواست می کرد و به هیچ وجه ترسی که بقیه ازش داشتن رو نداشت، میتونست بده لهش کنن یا بلایی سرش بیاره تا دیگه تا آخر عمرش از این غلط ها نکنه اما از طرفی فقط خودش میدونست که هیچ وقت اینکارو نمی کنه چون اون پسر براش با بقیه آدما خیلی فرق داشت...

حتی بخاطر داد زدن سرش عذاب وجدان می گرفت چه برسه به بقیه چیزا در حقیقت سه جون واقعا نمیتونست به جونگکوک سخت بگیره ، چطور بگم شاید حسش اینطوری تعریف می شد که با هربار دیدنش قلبش تند و تند تر میزد و احساس می کرد تیکه ای از وجودش که سالها پیش گمش کرده بالاخره پیشش برگشته و اونو کامل میکنه و واقعا نمی دونست چرا این حسو داره و یا چرا جانگکوک انقدر براش خیلی آشناست.

از چشم ها و موهاش بگیر تا فرم راه رفتن و نفس کشیدنش..

وقتی که میخندید یا وقتی که مژه های بلندش با هر بار پلک زدن تکون میخوردن کاملا مطمئن بود که جانگکوک رو میشناسه درسته اون کوک رو میشناخت در سالهای دور، در سالهای خیلی دور دیده بودش یا ممکن بود که فقط شخصی شبیه به اون رو دیده بوده باشه؟

به هرحال سه جون با دیدن اون یاد یک نفر می افتاد ، یک نفر که انقدر می شناختش که واقعا نمی شناختش...

درسته جای عجیبش همین جا بود که کوک اونو یاد کسی مینداخت که سه جون اصلا به یاد نداشت یا بهتر بگم یاد کسی که تا به حال توی عمرش ندیده بودش اما عمیقا از ته قلبش به خاطرش احساس دلتنگی و عذاب می کرد.

نمی دونست همچین چیزی میتونه ممکن باشه یا نه اما اون واقعا در حد مرگ دلش برای کسی که نمی شناخت تنگ شده بود و حتی بخاطرش احساس مریضی می کرد، بخاطر چیزی که اصلا وجود نداشت..

چشماشو چرخوند:

-حتمی دیوونه شدم.

معلومه که دیوونه شده بود وگرنه مگه می شد کسی دلتنگ کسی بشه که تاحالا توی عمرش باهاش دیدار نداشته؟

 hypophrenia Where stories live. Discover now