part14 🔪

772 106 7
                                    

قسمت چهاردهم

- کجا می خوای بری؟

-هرجایی غیر از خونه..

کوک اینو گفت و روی چمن ها غلت زد تا به تهیونگ نزدیک تر بشه و تهیونگ سریع سر اونو در آغوش گرفت تا حداقل بتونه بالش خوبی براش باشه.

چمن ها بخاطر آفتاب گرم و پر از طراوتن، و شکوفه های گیلاس بالای سرشون با وزش نسیم مثل شاخه های بید تکون میخوردن.

-من همیشه همراهتم جانگکوک.

و موهای اونو به عقب هول داد تا بتونه صورتشو قشنگ ببینه ، درست مثل همیشه ...

جانگکوک چیزی نگفت فقط صورت گریونشو توی آغوش تهیونگ پنهون کرد تا اشک هاش نشون تهیونگ نده.

می دونست این فقط یه رویاست، این موضوع انقدر تکرارشده بود که کوک میدونست تهیونگ واقعی نیست.

اون از ته دلش آرزو کرد که خورشید هچ وقت غروب نکنه اینطوری اونجا توی بغل تهیونگش برای همیشه می موند و از هم صحبتی باهاش لذت می برد، مثل همیشه باهم گپ می زدن و به شوخی های احمقانه همدیگه می خندیدن و وانمود می کردن که هیچ مشکلی توی زندگی هاش وجود نداره.

به تهیونگ نگاه کرد و اینبار روی صورتش دقیق شد:

لبخند مهربان، موهای مشکی رو پیشونی و پوست درخشانش.

آرزو کرد که این لحظه رو منجمد کنه و تا ابد توی قلبش نگه داره اما حتی توی رویا هم انگار نمی تونست تهیونگ رو داشته و حتی نمی تونست حداقل زمان رو کند تر کنه، این مگه رویای اون نبود پس چرا حداقل توی رویا نمی تونست اونطوری که میخواد زندگی کنه چرا رویاهاش هم به مزخرفی زندگی واقعیش بود؟

همون وقت بود که ابرهای بلای سرشون فشرده شد و لرزشی عجیبی زیر پاهاشون حس کردن انگار که تهیونگم متوجه اش شد چون از جاش بلند شد تا بره، انگار وقت ملاقات تموم شده بود.

کوک داد زد:

- نه به این زودی نرو.

تهیونگ لبخندی بی رنگ زد:

- کوکی ... اگه می شد پیشت بمونم اصلا نمی رفتم.

- ولی راستش رفتی.

می دونم ، می دونم و واقعا بخاطرش متاسفم. -

- تو هیچ وقت ازم خداحافظی هم نکردی تهیونگ.

تهیونگ دست هاشو بهم فشار داد و سعی کرد جلوی ریختن اشک هاشو بگیره:

-چون.. هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که لازم باشه اینکارو کنم.

ناگهان باد از پشت سرشون شدید وزیدن گرفت انگار که اومده تهیونگ رو با خودش ببره؛ خورشید نورشو دریغ کرد و به سمت غروب رفت.

"قرار نبود اینطوری تموم بشه، تازه داشت شروع می شد هنوز اول داستانمون بودیم"

قلبش توی سینه محکم می تپید برای همین طرف تهیونگ رفت تا جلوی رفتنش رو بگیره ،لب باز کرد تا حرفی بزنه :

 hypophrenia Where stories live. Discover now