پروانه(۱)

25 6 0
                                    

#Arinyes#Ch2_p1
⚠️⛔️دلخراش

🔸فلش بک:سال1973
صدای جیغ دردناک زني، در اتاق می پیچید. از باریکه ی بین جعبه های سوخته و درِ شکسته، دختربچه اي چشمان ترسانش را روی همه افرادی که در آن اتاق به سمتی می دویدند تا چاره ای برای کم کردن درد زن بیابند، می چرخاند.

زن همچنان درد می کشید، روی زمين درازكشيده بود و با دستانش ملافه های کثیف اطرافش را چنگ می زد.

دختربچه, پدرش را دید که كنار زن نشسته بود و سعی می کرد با فشار دادن شانه هایش از دردش کم کند و همسر زن که باناراحتی و کلافگی قدم می زد. مادرش را دید که زن را تشویق به کشیدن نفس های عمیق می کرد.
زن دوباره فریادی زجرناک کشید. ساعد های مادرش از خون پوشیده شده بود و دستش روی ران های زن بود. همسر زن با مشت هایش به دیوارهای مخروب می کوبید.
صدای پدرش که در مخلوطی از جیغ های زن درهم آمیخته بود «نفس بکش ... نفس عمیق»
و صدای فریاد مادرش« فشار بده... زودباش کارول..دیگه چیزی نمونده» ...
دختر, دست های کوچکش را روی گوش های برادرش که در آغوشش خوابیده بود گذاشت تا آن صداها را نشنود. چرا پدرومادرش کارول را اذیت می کردند؟ چرا او خونریزی داشت و فریاد می کشید؟

برادر کوچکش را محکم تر بغل کرد و از ترس چشمانش را روی هم فشار داد.
نفس های عمیق کشید و به خودش قول داد تا نگذارد پدرومادرش برادرش را اذیت کنند.
ناگهان احساس کرد کسی او را میان بازوهایش گرفته است. از ترس جرات بازکردن چشمانش را نداشت. پچ پچ پسرانه ی قوی دم گوشش گفت: من مراقبتم جولیا!...
جولیا چشمانش را باز کرد و به چشمان سرد و خاکستری پسر خیره شد.

وقتی در آن تاریکی و دود او را شناخت و خیالش راحت شد، تمام بدن منقبض شده اش را به آرامی رها کرد اما همچنان با ترس پرسید: چرا پدرومادرم، دارن مامانت رو اذیت میکنن ریچارد؟

ریچارد، موهای جولیا را که از خاکستر پر شده بود, نوازش کرد و گفت: اونا اذیتش نمی کنن. دارن کمکش میکنن تا خواهرم رو به دنیا بیاره.

دوباره با ترس پرسید: یعنی دارن بچه رو به زور بیرون میارن؟! ... ترسناکه!

ریچارد لبخند مهربانی زد، چشم های روشنش, تیره و کدر شده بودند، گفت: همیشه همینطوریه! کسی دوست نداره خودش به دنیا بیاد! باید به زور به دنیا بیارنت تا ...

صدای گریه بلند یک نوزاد، حرف ریچارد را قطع کرد. جولیا صدای جیغ مادرش را شنید که با ذوق گفت:«یک دختره!»

کارول گریه می کرد و همچنان با درد فریاد می زد. انگار برای دردش نقطه پایانی وجود نداشت.

ریچارد با خوشحالی گفت: میدونستم دختره! همیشه میخواستم یه خواهر مثل تو داشته باشم.

گونه های جولیا از خجالت سرخ شد. سرش را پایین انداخت و به برادر کوچکش نگاه کرد و گفت: چرا روزی که استیو رو به زور آوردن یادم نیست!... مادرم هم همینقدر اذیت شد؟


ریچارد بوسه ای روی پیشانی اش زد و گفت: "خیلی زود همه چیزیادت میاد"
-«چرا هنوز درد داره؟یه کاری بکنید! چرا دردش تموم نمیشه؟»
حرف ریچارد از صدای وحشت زده ی پدرش نیمه تمام ماند و از لای باریکه‌ی در نگاه کرد.
مادر جولیا با ناباوری گفت: یک بچه دیگه هم هست!
و صدای لرزان مادرش که بریده بریده میگفت:" نمی تونم...کیت..نمیتونم... نمیتووو..."


پدر جولیا گفت: دارو احتیاج داریم... اینطوری ممکنه بمیره!


و پدرش که فریاد زد: نه! اون نباید بمیره، حتی اگر اون بچه بمیره.


جولیا به زحمت دوباره روی پنجه پاهایش ایستاد و پرسید: "چی شده ریچارد؟... بذار منم ببینم"


ریچارد که مشت دستانش را گره زده بود و نفس هایش به شماره افتاده بود، عمدا طوری ایستاد که جولی چیزی نبیند و گفت: اونا دوتان


باران به شدت شروع به باریدن کرده و از حفره های بزرگ روی سقف به داخل می ریخت. بارانی از خون روی زمین جاری شده بود.


جولیا دست از تلاش برای دیدن برداشت و به سمت برادرش که زیر یک صندلی سوخته گذاشته بود رفت. ریچارد سریعا روی زمین را از تکه های شیشه پاک کرد. پتوی کوچک روی استیو را محکم تر کرد و خودش طوری کنارشان ایستاد، تا باران جولیا و استیو را خیس نکند.
صدای جیغ های مادرش کم و کمتر شد. صدای مستاصل مادر جولیا را شنید: کارول با ما باش... خواهش میکنم ... یه بار دیگه... تو میتونی دختر...


قلب ریچارد تند تند میتپید. تلاش میکرد حواسش را از صدای مادرش پرت کند اما نمی توانست!
جیغ خشدار مادرش و بعد سکوت!


گریه ی خفیف نوزاد دوم، مانند زمزمه ی یک بچه گربه بود. خشدار و ناآرام.
صدای فریاد مردانه پدرش، سکوت را شکست!

ریچارد سراسیمه در را باز کرد و به سالنی که گفتند نباید واردش شوند رفت. یکی یکی به چهره های خسته و درهم شکسته همه شان نگاه کرد.


بدن کبود، خونی و خیس مادرش روی زمین کنار دو کودک بود که در لباس های کهنه ای پیچیده شده بودند. پدرش با صدای بلند گریه می کرد.
ریچارد روی زانوهایش نشست. با وجود سن کم اش، خیلی زود فهمید دیگر مادرش نمی تواند او را در آغوش بکشد و ببوسد. روی زانوهایش به سختی جلو آمد.خودش را در آغوش جنازه مادرش جاداد و ملتمسانه گفت:


مامان... تنهام ... نذار... خواهش ...


مادر جولیا یکی از دو نوزاد را درآغوشش گرفت و پیش پدر ریچارد رفت و بااشک گفت: بارنز! دومی, پسره... اون خیلی ضعیفه! ما بیشترازین نمیتونیم اینجا بمونیم!
#1973

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now