باروت(۱)

9 3 0
                                    

دادگاه کیفری بین الملل/ سال 1983 نظام نوین
-«رابرت! ... با توام! ... صبرکن!»
رابرت قدم هایش را تندتر کرد. واکنشش کاملا غیرارادی بود. ازاینکه دوستش تمام راهرو و تمام حیاط دادگاه را پشت سرش راه افتاده بود و هنوز هم بااینکه مطمئن بود به او فهمانده که نمیخواهد بایستد و با او حرف بزند، اما دوستش همچنان اسمش را صدا میزد، حرص میخورد.
-«لعنتی!... تو هنوزم لجبازی... بهت میگم صبرکن!»
سرعتش را کمتر کرد و وقتی صدای قدمهای تندی که به او نزدیک میشدند را واضح تر شنید ناگهان متوقف شد. مردی که دنبالش بود از پشت به او برخورد کرد چون انتظار این توقف را اصلا نداشت.
«خدا لعنتت کنه رابرت!»
برگه هایش را که پخش زمین شده بودند جمع کرد و قبل از اینکه بتواندحرفی بزند رابرت با جدیت و صدایی که تقریبا چیزی از فریاد کم نداشت گفت:« چی میخوای کیلین؟... به اندازه کافی کرم هاتو توی دادگاه ریختی... فعلا چند روز نمیخوام ببینمت!»
کیلین عینکش را از روی چشمش برداشت. هیچ وقت از بحث و مجادله با رابرت خسته نمیشد اما درعین حال هیچوقت نمیتوانست مثل او اینقدر صریح و رک حال اطرافیانش را بگیرد.
-به خاطر اینکه فقط گفتم با دم شیر بازی میکنی، اینطوری عصبی شدی؟! واقعا؟...من فقط اون حرف رو زدم تا بفهمی تصمیمت اشتباهه... همه ی آدمهای اونجا با من هم نظر بودن رابرت! امکان نداره حرف جدیدی براشون بوده باشه!... تو خیلی جوانی،تنها زندگی میکنی، یک دختربچه داری... اصلا حواست به عواقب کارهایی که میکنی و حرفهایی که میزنی هست؟»
رابرت با انگشت اتهامش، به کیلین اشاره کرد و گفت:«تو... هیچوقت نمیفهمی عواقب یک کار یعنی چی!»
کیلین با تشر جواب داد:«باشه من نمیفهمم... ولی بعید میدونم تو هم بیشتر از من بفهمی!»
رابرت نفسی گرفت تا جواب این جمله اش را بدهد اما مهم نبود. واقعا حتی همین دقیقه هایی که داشت با کیلین، بهترین دوستش، صرف میکرد هم او را از تمام کارهایش عقب می انداخت. نفسش را با صدا بیرون داد و دوباره به راه افتاد.
کیلین اینبار گامهایش را با با گام های سریع و بلند رابرت تنظیم کرد و گفت:
«با پسر وینچستر میخوای چیکار کنی؟... اگر دادگاه بفهمه اون پسر رو پیش خودت بردی برات دردسر میشه، اصلا دادگاه به درک، اون 13سالشه، بچه نیست! همه ی چیزهایی که اطرافش میگذره رو میفهمه، به این فکر کن که تا کی میخوای ازش همه چیز رو قایم کنی، اون یک روزی وقتی گزارش دادگاه های پدرش رو بخونه، عین یک ماری میشه که داشتی توی آستین خودت پرورشش میدادی!»
رابرت دوباره سرجایش ایستاد، نمیتوانست این جملات را بی جواب بگذارد.
اینبار سعی کرد تا با زل زدن به چشم های کیلین منظورش را واضح تر و عمیق تر به او برساند. دستهایش را مشت کرده بود تا عصبانیتش را کنترل کند. با جدیت و شمرده شمرده گفت:
«موافقِ من باشی یا نباشی، من او پسر رو به سرپرستی قبول میکنم. چون در مقابل کاری که کردم خودم رو مسئول میدونم، اگر خواست گزارشات دادگاه ها رو بخونه، باشه!.. بخونه ... اما امیدوارم گزارش این دادگاه رو هم به دستش برسونن تا بهش بفهمونم ...
کیلین حرفش را قطع کرد و گفت:«خودت میدونی گزارشات این دادگاه هیچ کجا ثبت نمیشه!»
رابرت بدون اینکه نگاهش را قطع کند،گفت:« مهم نیست، چون من تا قبل از اون روزِ به قول تو «پشیمانی» به همتون ثابت میکنم که ما توی گناه کشته شدن پدر اون پسر، به یک اندازه سهیمیم، دوباره این دادگاه رو تکرار میکنم و با دم همون شیری بازی می کنم که تو و امثال تو ازش مثل سگ می ترسید.»
کیلین از نفوذ کلام رابرت، از اینکه تااین حد با اطمینان این جملات را ادا کرده بود، لرزی در مهره هایش احساس کرد. رابرت دوباره پشتش را به او کرد و از او دور شد. اینبار کیلین به دنبالش نرفت. فقط به عنوان بدرقه، جمله ای را با صدای بلند گفت:
«برگه های حضانتش رو برات میفرستم راب!»

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now