هزارتو(۱)

8 1 0
                                    

🔅چپتر۲:پارت۱
🔅فلش بک:سال۱۹۸۲

جولیا کنار سطل در پشتی مغازه زوار دررفته‌ای که اغلب به اونجا میومدن ایستاد و منتظر شد تا کسی که پشت قوطی های شوینده یادداشت گذاشته بود رو ببینه.
طبق عادت انگشت‌هاشو دور بطری آبمیوه اش می‌چرخوند که صدایی شنید:
-«خیلی معطل شدی؟»
جولیا با شنیدن صدای آرامبخشش برگشت و با ذوق وصف ناپذیری اسمشو جیغ کشید: «ریچاااارد!»
ریچارد کلاه نظامی‌اش رو از سرش برداشت و دست‌هاشو باز کرد تا جولیا بغلش بپره و بعد گفت:
«چقدر بزرگ شدی دختر! قراره تا کجا برسی؟ پای خدا؟»

جولی خنده‌ی ریزی کرد و گفت:«نه تا همینجا کافیه! .. مامان داخل فروشگاهه، چرا ایندفعه مثل جاسوسا اومدی؟»

دست ریچارد رو گرفت و سمت فروشگاه کشید اما ریچارد از جا تکون نخورد و گفت:
«نمیتونم بیام داخل جولی.»

جولی پشت سرش برگشت و به چهره جدی ریچارد نگاه کرد.
باهاش شوخی نمیکرد.
بااینکه 6ماه از نبودنش می‌گذشت و هردو دلتنگ بودن اما قصد نداشت باهاش بیاد...چرا؟
+«اتفاقی افتاده؟»

ریچارد کلاهش رو توی مشتش مچاله کرد.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
«من با مجوز خارج نشدم جولی. فقط اومدم تو و بقیه بچه‌ها رو ببینم و زود برگردم.... (سرش رو پایین انداخت و ادامه داد) ذهنم مدام درگیر اینه که ...»

جولیا می‌دونست ریچارد میخواد راجع به چی حرف بزنه؛ اینکه اگر توی جنگ کشته بشه یا اسیر بشه و هیچوقت نتونه برگرده، اما دوست نداشت بهش ذره ای فکر بکنه؛ برای همین اجازه نداد جمله‌اش رو ادامه بده، برگشت و دستهاشو دور گردن ریچارد حلقه کرد و گفت:
+«قولی که به هم دادیمو یادت رفته؟»

ریچارد هنوز توی چشم‌های جولی نگاه نمی‌کرد: «نه!»
+«پس تکرارش کن»

ریچارد آهی از بین لب‌هاش خارج شد ، سرش رو بالا گرفت و گفت:
«قول دادی که به جای من مراقبشونی و قول دادم که نگران نباشم»

+«خووبه! پس جای نگرانی نیست. ما هرهفته همین ساعت میایم فروشگاه و بقیه وقت‌ها من توی خونه کاملا مراقب جیمز و استیوم... و روز درمیون به ناتالی سر می‌زنم»

ریچارد نفس راحتی کشید و به مردمک‌های مطمئن جولی زل زد و گفت:
«اینکه تو کنارم هستی بهم قدرت میده»

جولی سرش رو نزدیک‌تر برد تا بتونه لب‌های ریچارد رو اسیر خودش کنه و در عطر و طعم مردونه بوسه‌ای که دلتنگش بود، غرق بشه.

ریچارد اما از اون بی‌طاقت تر بود و فاصله لب‌هاشونو کم کرد و وقتی این دوری به رسیدن تبدیل شد، نفس‌های گرمشون به آرامش رسید.

ریچارد جولی رو بیشتر در آغوشش نگه داشت و فشرد.

اون جولی رو می‌پرستید. اون‌ها سال‌ها بود که امن‌ترین تکیه‌گاه همدیگه بودن. 
موهای بلند جولی رو نوازش کرد و گفت:
«چیزی شده؟ چشم‌هات چیزی میخوان بهم بگن؟»
جولی بدون اینکه سرشو از روی سینه‌ی ریچارد جداکنه پرسید:
«فکر میکنی جنگ کی تموم میشه؟ ... کی برمیگردی پیشم تا باهم اونطرف جزیره یه خونه بسازیم؟»
-«خیلی زود! نتیجه جنگ به نفع ماست و شمالی‌ها دارن عقب نشینی می‌کنن.همه مطمئنن که این آخرین جنگه و ادامه پیدا نمی‌کنه.»

ناگهان صدای بوق ماشین توجه هردوشون رو به پشت سر جلب کرد.
راننده طوری توقف کرده بود که انگار منتظر اون‌هاست. جولیا با نگرانی دست ریچارد رو فشار داد.
ضربان قلبش بالا رفته بود.
نمیخواست چیزی یا کسی اون‌هارو جداکنه.
با تردید پرسید:
+«منتظر کسی بودی؟»
ریچارد به راننده که درست مثل خودش لباس نظامی اما با رنگ متفاوت پوشیده بود نگاه کرد‌، لبخندی زد و گفت:
«اون آشناست، نگران نباش. قراره باهم بریم سمت خونه و بچه‌ها رو ببینیم.»

جولی بعد از صحبت با مادرش و عبور از سد توضیحات و بهانه‌ها تونست خیلی سریع برگرده و بلافاصله بعد از سوار شدنش ریچارد سمت جولی چرخید و گفت:

«ایشون الکس ریچاردسون، امدادگر هنگ ماست، ما توی خط مقدم باهم آشنا شدیم. اون ناجی همه‌ی ما سربازا محسوب میشه جولیا»

الکس بعد از دست دادن با جولی گفت:
«من باعث افتخارمه که بانوی رباینده‌ی خواب‌های سروان رو از نزدیک می‌بینم»
جولی گونه‌هاش از خجالت سرخ شد.
ریچارد اعتراض کرد و الکس خندید.
تمام‌مسیر به تعریف خاطرات اون‌ها توی جبهه گذشت. وقتی هرسه به خونه نزدیک شدند، جولیا از چیزی که روبه‌روش می دید لبخند روی لب‌هاش خشک شد و جاشو به اضطراب داد.
استیو با لباس های خاکی و سر زانوی زخمی، وسط جاده‌ی منتهی به خونه، نشسته‌بود و گریه می‌کرد.

جولی حتی منتظر توقف کامل ماشین نشد.
سراسیمه از ماشین پیاده شد، بلافاصله بعد ریچارد هم همینطور و سمت استیو دویدن.
+«استیو! چه اتفاقی واست افتاده؟... چرا اینجا نشستی؟»
استیو اما از شدت گریه نمی‌تونست جواب جولیا رو بده. جولیا آشفته شد. با نگرانی به خونه نگاه کرد و پرسید:
+«جیمزکجاست؟ با هم دعوا کردید؟!»
ریچارد به الکس که  می‌خواست پیاده بشه اشاره کرد تا همونجا منتظر بمونه تا اگر نیاز شد سریعا با ماشین ازونجا دور بشن.
وقتی دید جولیا حالش بد شده و با شتاب سمت خونه می‌دوه، سریعا استیو رو بغل کرد، زانوهای خاکیش رو تکوند و همونطور که با قدم‌های بلند سمت خونه‌ می‌رفت گفت:
«استیو، منو خواهرت نگرانتونیم... میخوای برای من تعریف کنی چی شده؟»

اما تنها جواب استیو هق هق‌هایی که قطع نمی‌شدند و دو حرف «آر» و «جی» بود.

.

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now