ورطه(۲)

10 4 0
                                    

سه شنبه-بیستم ژانویه-صبح:ساعت10
رابرت با قدم های بلند، و بعد از تنه زدن به دو پرستار، پشت در اتاقی رسید که به او آدرس داده بودند. به استفن استرنج که راهش را برای لمس دستگیره در مسدود کرده بود زل زد و با خشم و صدای خفه اش گفت: از جلوی در برو کنار.
استفن به سرتاپای رابرت نگاه کرد. چه بلایی بر سر خوش پوش ترین دادستان کشور آمده بود که اینطور بدون بستن کراوات و کتش و فقط با یک کاپشن چرم و تی شرت سفید معمولی و کفش های خیس و گلی خودش را به بیمارستان رسانده بود.
زخم گوشه لب رابرت، استفن را نگران کرده بود اما اهمیتی برای بیان کردنش نداد. مردمک های رابرت میلرزیدند و صدای نفس های خشدارش، هم نتوانست دل استفن را نرم کند تا از جلوی در کنار برود. با اشاره دستش به صندلی های راهرو با خونسردی گفت: «بشین اونجا.»
رابرت بدون نگاه کردن به صندلی ها و درحالیکه هنوز به چشمهای سرد استفن خیره بود گفت: «من فقط روی صندلی کنار تخت جولیا میشینم...»
هردودستش را بالا برد و ادامه داد: «میخوای دستبند بزنی؟... بزن، ولی منم به اندازه تو در جریان پرونده های قتل هستم و میدونم باید چطوری رفتار کنم و چه چیزاهایی رو بگم و چه چیزایی رو نگم... پس فقط بذار ببینمش.»
استفن دیگر نتوانست جلوی خواسته های مرد شکسته روبه رویش مقاومت کند. بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار رفت. رابرت بلافاصله در را باز کرد و به پلیس جدیدی که کنار تخت جولیا نشسته بود، نگاه کرد. پلیس از جایش بلند شد و قبل از اینکه اعتراضی بکند، استفن از پشت در گفت: آقای استارک برای پنج دقیقه مجوز حضور داره.
پلیس به سمت رابرت حرکت کرد: «مارتین فریمن، مددکار اجتماعی هستم.(دستش را به نشانه آشنایی به سمت رابرت دراز کرد)... تعریف شما رو شنیده بودم آقای استارک و بابت مسائلی که پیش اومده متاسفم.»
رابرت اما فقط به جولیا نگاه میکرد. حواسش با هزاران فکر و دغدغه ای که از ذهنش میگذشتند درگیر بود و حرف های مارتین را نمی شنید. به دست دادن شل و وارفته ای اکتفا کرد و کنار تخت جولیا ایستاد.
به دستگاه هایی که وصل بودند نگاه کرد و بعد چشمش به دستبندی که با آن دست های ظریف جولیا را به تخت بسته بودند نگاه کرد. اخمی که روی پیشانی اش عمیق تر شد را پنهان نکرد. برای پنهان کاری سالها وقت داشت و در این دو روز حوصله‌ی گشتن بین ماسک های مختلف احساساتش را نداشت و ترجیح داد همانطور ساده اجازه بدهد، چشمهایش با خواسته های درونش هم سو بشود.
+«جولیا... من واقعا متاسفم ...»
جولیا که بعد از دیدن رابرت، موجی از اطمینان و آرامش سراغش آمده بود، دست دیگرش را روی دست رابرت گذاشت و گفت: «نباش... لطفا... من به چیزی بیشتر از تاسفت نیاز دارم...»
بغضش اجازه ادامه دادن جمله اش را نداد. رابرت سرش را پایین انداخت. به سوزش قلبش بی توجهی کرد و برای اطمینان بیشتر به جولیا گفت:«فقط تاسف نیست...من بهترین وکیل ها رو برای این پرونده هماهنگ کردم. بایت هیچ چیز نگران نباش.»
-«خبری از استیو و الکس نشد؟»
رابرت در دلش خدا را شکر کرد که جولیا هنوز شایعات روزنامه ها را نخوانده و قطعا پلیس هم نمیگذارد، چنین شایعاتی روی روند پرونده تاثیر بگذارد.
+«نه، فعلا خبری نیست ولی اگر هر خبری که شنیدی....»
جسدی که در سردخانه انتظارش را می کشید، چیزی نبود که بتواند آن را لاپوشانی بکند. دیر یا زود از بستگان درجه اول میخواستند تا برای شناسایی و تایید جسدی که در آتش سوخته بود، به پزشکی قانونی بروند و این، لحظه ای نبود که رابرت بگذارد به هیچ وجه نه جولیا و نه دیانا تجربه اش کنند. پس جمله اش را ادامه داد:« لطفا فقط به حرفهایی که از من می شنوی، اعتماد کن... میتونی؟»
در اتاق باز شد و استفن به مارتین اشاره کرد تا پایان زمان صحبتشان را یادآوری کند.
جولیا با مردمک های ترسیده اش، از حرفهایی که ممکن بود در چندروز آینده بشنود به رابرت نگاه کرد. مگر چاره ای دیگری هم داشت؟ چاره ای به جز اعتماد به مردی که تمام قد کنارش ایستاده بود و میخواست باری هرچند کوچک از سنگینی بار هزارتویی که در ذهنش تشکیل شده بود بردارد.
-«باشه... هرچیزی که فقط از تو بشنوم... »
مارتین خیلی آرام ضربه ای روی شانه رابرت زد. جولی با همان نگاه منتظرش گفت: «لطفا خوش خبر باش رابرت»
اشکی که روی گونه اش چکید، از چشم رابرتی که به سمت در میرفت، دور نماند. قبل از خارج شدنش از اتاق گفت:«من پیداشون میکنم...»
رابرت به سمت در خروجی بیمارستان میرفت که دوباره استفن روبه رویش سبز شد. استفن با خونسردی گفت:
«قابلی نداشت.»
رابرت چشم هایش را چرخاند و گفت:«چرا یک کارآگاه مخفی باید دنبال تشکر گرفتن از من باشه؟»
استفن قهوه ای را که خریده بود به سمت رابرت گرفت و گفت:« من دنبال تشکر نیستم... و برخلاف تصوراتت ... دنبال اطلاعات هم نیستم»
رابرت قهوه را از دستش گرفت و بعد از بوکشیدنش فهمید که استفن قهوه موردعلاقه اش را خریده است. بدون اینکه تعجبش را نشان دهد، به قهوه اشاره کرد و گفت:« پس به نظر میاد دنبال "تایید" اطلاعاتی هستی که توی این مدت نامعلوم برای خودت جمعشون میکردی»
استفن جوابی نداد و گوشی اش را بیرون آورد.
رابرت با کلافگی پرسید: «باشه جواب نده. برای پیگیری پرونده باید با کی حرف بزنم؟»
استفن گوشی را سمت رابرت گرفت. رابرت به عکسی که روی صفحه گوشی بود نگاه کرد و حدس زد که مظنون یا شاهد خاصی است. سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت: «نمیشناسم»
استفن عکس نفر بعدی را رد کرد. باز هم جواب رابرت «نه» بود.
استفن حین رد کردن عکس سوم گفت:«تو قرار نیست چیزی رو پیگیری کنی استارک. من خودم حواسم به همه چیز هست»
و وقتی سومین جواب منفی رابرت را شنید، راهش را به سمت اتاق جولیا کج کرد. رابرت معترضانه جلوی استفن را گرفت و گفت:« اوه آره، کاملا معلومه، ببینم افسار پاره‌ی اون پلیس دیوانه ای که همراهتونه، اسمش چی بود؟ ... اندرو، اون هم جزو چیزاییه که حواست بهش هست؟»
استفن سرجایش ایستاد و گفت:« اون پلیس باید برات آخرین چیز نگران کننده باشه استارک، خصوصا در مقابل چیزهایی که من از این پرونده دستم دارم»
رابرت هم سرجایش ایستاد. دروغ بود اگر میگفت مضطرب نشده.
-«چه چیزهایی؟»
استفن با تلخی خاصی جمله اش را ادا کرد:« هیچ چیز...»
و بعد از رفتنش به داخل اتاق، رابرت را پشت در تنها گذاشت.
رابرت از کلمه ای که شنیده بود سرجایش میخکوب شده بود. کاملا میدانست معنی این کلمه در پرونده های جنایی یعنی چه. یعنی همه کارهایی که به عنوان بازپرس یا دادستان، در هر دقیقه از روزهایی که مشغولی انجام میدهی، تمام مدارکی که جمع میکنی، تمام تحقیقاتت، تمام استنتاج ها و تمام فرضیه هایت، فقط با یک اشتباه کوچک یا یک مدرک جدید یا یک شاهد غافلگیرکننده، نقض می شود و تو باید تمام اطلاعاتت را در سطل آشغال بریزی و این دور ریختن ها شاید تا ماه ها و حتی سال ها کش بیاید و مثل یک گردباد تو را به درودیوار بکوباند.
به سمت ماشین رفت و بعد از چک کردن نور آفتابی که روی شیشه های تمام دودی ماشین افتاده بود، کمی قدم هایش را عقب و جلو برد.  و بعد از اینکه خیالش بابت دیده نشدن داخل ماشین راحت شد، پشت فرمان نشست. بلافاصله چرخید و به صندلی عقب نگاه کرد و از مسافر زیبا و شکننده اش پرسید: «میدونی قهوه چیه؟»

جیمز، به لیوانی که رابرت به سمتش گرفته بود نگاه کرد اما لب هاش برای جواب دادن تکان نخورد.
نگاهش از صبح خسته تر و شکسته تر بود و رابرت توی مسیر راه، تمام تلاشش رو کرده بود تا اونو سر صحبت بیاره تا با شناخت بیشترش بتونه راجع به مسائل دیگه و حتی لوکاس اطلاعات بیشتری به دست بیاره.
درنهایت صبر رابرت طاق شد و گفت:«من نگرانتم جیمز! ... نمیدونم خودت متوجه شدی یا نه. ولی با آدم‌های نرمال اطرافت متفاوتی و این تفاوت...(آه عمیقی کشید و از آینه عکس العمل جیمز را زیرنظر گرفت)... این تفاوت ممکنه بهت آسیب بزنه... پس باید راجع به چیزهای روزمره باهم صحبت کنیم...راجع به اینکه بفهمم چه چیزهایی رو میدونی و چه چیزهایی رو نمیدونی...
اما جیمز بدون ذره ای تغییر در چهره اش همچنان به بیرون نگاه می کرد. رابرت مجبور شد سوالش رو اختصاصی تر بپرسه تا حداقل توجهش رو جلب کنه.
-«تاحالا مغازه‌ها رو از نزدیک دیده بودی؟»
جیمز نگاه کنجکاوش رو از پنجره قطع نکرد اما لب‌های سرخش رو تکان داد و به گفتن «نه» اکتفا کرد.
رابرت خیلی زود فهمید سوال کوتاه جواب برای جیمز راحت تره.
پس بلافاصله سوال بعدیش رو پرسید:
«میخوای به مغازه ‌ی یکی از دوستام ببرمت و اونجا رو ببینی؟»
به جمعیت نسبتا زیادی که توی پیاده روها راه افتاده بودن و شعارهای ریز و درشتی که روی دیوار مینوشتن نگاه کرد.
میدونست آوردن جیمز بیرون از خونه بزرگترین ریسک و اشتباهش محسوب می شه، اما ناچار بود.
بعد از دعوای وحشتناک امروز صبحش با دین و مشت محکمی که خورده بود، نمیتونست جیمز رو توی خونه تنها بگذاره.
جیمز خیلی آروم و جدی جواب داد:«نه نبر»
رابرت از آینه بهش نگاه کرد. دستور دادنش براش خنده دار بود.
-«تو همیشه هرچیزی که میخوای رو با لحن دستوری میگی ... «تشکر» یا «خواهش کردن» رو بلد نیستی؟»
جیمز صادقانه گفت:«نه...».
رابرت میدان رو به زحمت دور زد و به لب های جیمز نگاه کرد که هنوز کاملا روی هم قرار نگرفته بودند. انگار هنوز جمله اش تمام نشده بود. چراغ قرمز لب های جیمز حتی از چراغی که پشت آن ایستاده بودند کندتر میگذشت.
+«...تشکر و خواهش کردن کلمات مجازِ قابل استفاده برای اطرافیانه. کلمات مجاز من فرق داره.»
به جمعیتی که رفته رفته زیادتر میشدند و کم کم صدای اعتراضشون داشت به فریاد و روشن کردن آتش تبدیل میشد نگاه کرد. نگرانیش داشت بیشتر میشد. اگر مثل سال قبل این شورش ها رنگ خون میگرفتن، اوضاع افتضاح میشد. با صدای جیمز به خودش اومد.
(90ثانیه)
رابرت از حرفش تعجب کرد اما سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه. پس گفت:«متوجهم..»...
از آینه به ماشین پشت سرشون نگاه کرد که از جلوی بیمارستان تا الان هنوز دنبالشون بود و این ضربان قلبش را بالا میبرد. روی فرمان چند ضربه با انگشتانش زد و بعد موضوع جدیدی را برای صحبت شروع کرد تا کمی از استرسش کم کند:
«بابت دعوای صبح متاسفم... من و دین اغلب با هم از این دعواها می‌کنیم...»
(72 ثانیه)
رابرت برای حرف هاش منتظر واکنش یا جواب نبود. انگار فقط می خواست با کسی حرف بزنه که بدون هیچ قضاوتی فقط بهش گوش بده. یک چشمش به ماشین پشت سر و یک چشمش به ثانیه های چراغ قرمز بود.
-«من و دین روزهای سختی رو از سر گذروندیم و اون حرفهایی که زد... (آه عمیقی کشید)... فقط متاسفم که اون دعوا رو جلوی تو انجام دادیم... دین اغلب زود عصبی میشه...»
(54 ثانیه)
«گاهی دلتنگی و احساس نگرانی آدم ها با هم مخلوط میشه و میدونی که ...»
رابرت ساکت شد.
به باز شدن در ماشین عقبی خیره شد اما کسی از ماشین پیاده نشد.
(44ثانیه)
جیمز با همان لحن آرام اش پرسید:«آدم ها وقتی نگران میشن به همدیگه آسیب میزنن؟!»
کمی فکر کرد تا جواب درستی برای سوال جیمز پیدا بکند:
« خب آدم ها گاهی توی نگرانی‌ها اینکارها رو میکنن... (به زخم گوشه لب خودش نگاه کرد) ... و خب شاید عجیب به نظر برسه اما گاهی، دلتنگی هم باعثش میشه...»
(34ثانیه)
رابرت همونطور که یک نگاهش به در ماشین عقب بود، یک نگاهش به جمعیتی بود که داشتن به چراغ قرمز نزدیک تر میشدن و ادامه داد:
«اما همیشه اینجور آسیب ها فیزیکی نیستن... بعضی وقت‌ها شبیه یه دردی میشه که فقط قلبتو مچاله میکنه ... منظورمو میفهمی؟»
(14ثانیه)
جیمز، دستش را به آرامی روی زخم های کهنه ی دست چپش کشید و سرش را به شیشه تکیه داد و گفت: «آره. می فهمم».
رابرت به راننده و سرنشینی که با نقاب از ماشین پیاده شدند و همزمان چوب های بیسبالشان رو کنار پاهاشون نگه داشته بودن نگاه کرد. تمام عضلاتش قفل کرده بود. فرمون را محکم گرفت. تنها کاری که فرصت انجامش رو داشتاین بود که فریاد بزنه و بگه:
«سرتو بیار پایین!!»
(9ثانیه)
جیمز که از صدای فریاد رابرت ترسید، بی اختیار کف ماشین خم شد و یک ثانیه بعد شیشه های ماشین با ضربه های پی در پی و محکمی خرد شدند و روی سرش و صندلی رو پر کردن.
رابرت پاش رو محکم روی گاز فشار داد و درحالیکه چراغ قرمز بود با نهایت سرعت از لابه لای ماشین ها و آدمهایی که خلاف جهتش می آمدند رد شد.
مردهای نقابدار همانطور که انگشت وسطشان را برای رابرت نشان میدادند فریاد زدند:« برو به جهنم استارک خائن»
رابرت چندین خیابان و چهارراه رو با بالاترین سرعت ممکن رد کرد و در نهایت ماشین رو توی کوچه خلوتی پارک کرد. هنوز دستهایش میلرزید اما با نگاه به شیشه های خرد شده عقب، نفس عمیقی کشید و خشم و اضطرابش رو آروم کرد. از ماشین پیاده شد و بلافاصله در رو باز کرد و جیمز رو که از ترس زیر صندلی مچاله شده بود بغل کرد و با احتیاط بیرون آورد. جیمز دستهاش رو دور گردن رابرت قلاب کرد، طوریکه به سختی میتونست اونا رو از هم جدا کنه.
-«هی من پیشتم جیمز... تموم شد، فرار کردیم...چیزی برای نگرانی نیست...»
+«اونا میخوان منو برگردونن خونه؟»
-«نه جیمز، اونا با من مشکل دارن...»
جیمز رو به آرومی روی زمین نشاند و بعد از صندوقی که کاملا قر شده بود، جعبه ابزارش رو بیرون آورد و دستکش های ایمنی اش رو دستش کرد.
جیمزکه به در ماشین تکیه زده بود گفت:« اونا ازت متنفر بودن!»
رابرت همانطور که مشغول جمع کردن  شیشه ها از کف ماشین و صندلی شده بود سعی میکرد نفس هاش رو هماهنگ کنه.
-«میدونم... من تمام عمرم سعی کردم... کار درست رو انجام بدم... تمام عمرم ... از حقوقشون دفاع کردم...پشتشون بودم...توی تمام دادگاه های قضایی چیزیو گفتم که به نفعشون بود... ولی اونا...»
آه عمیقی کشید. تکه های درشت شیشه چیزی شبیه زندگی ویران شده ی خودش بود.
به چشم های کنجکاو و سرد جیمز زل زد.
با بیچارگی روی زمین کنارش نشست و ادامه داد:« طوری رفتار میکنن که انگار کسی که دشمنشونه منم»
انگشتش رو بین گره ابروهاش محکم فشار داد.
-«اونا نمیفهمن که دشمن بیرون اون مرزها نیست... نمیفهمن که دشمن من نیستم... دشمن وسط اون سازمان کوفتی نشسته و داره کاری میکنه که فکر کنیم همه جهان با ما مشکل دارن و میخوان ما رو نابود کنن»
جیمز با تعجب به رابرت نگاه کرد.
قیافه الان رابرت دقیقا شبیه دیشب بود،خشم و عصبانیتی که توی چشم هاش بود و بغضی که صدایش رو می لرزوند. حتی طرز بغل گرفتنش مثل دیشب، پر از عصبانیت بود‌.
جیمز نمیدونست باید چیکار کنه یا چی بگه‌.
فقط تا زمانی که همه ی شیشه ها پاک شدن و رابرت دوباره بغلش کرد تا سوارش کنه، بهش نگاه میکرد.
بااینکه نمیترسید اما اینکه نمیدونست آیا این حس رابرت دوباره به کارهای دیشب و اتفاقاتی که توی حمام رخ داد ختم میشه، ذهنش رو پر از سوال کرده بود.
- بازم میخوای مثل دیشب عاشقم بشی؟
ابروهای رابرت تاحدی که جا داشت بالا رفتن.
چیزی که شنیده بود اونقدر از نظرش خنده دار بود که بیشتر باعث تعجبش شده بود.
-...عاشقی... این ... این... حرفها...رو... کی...
همونطور که سعی میکرد بین خنده هاش جمله درستی بسازه، خیلی خیلی ناگهانی صدای خنده اش قطع شد.
با نگرانی زیاد و درحالیکه دست راستش شروع به لرزیدن کرده بود، متوجه معنی جمله جیمز شد‌.
از در ماشین کمک گرفت تا روی زمین سر نخوره.
با من و من پرسید: من دیشب باهات چیکار کردم؟!

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now