تارعنکبوت(۱)

10 4 0
                                    


لوکاس

مقرفرماندهی مثلث غرب/سال1999نظام نوین
دیوارهای راهرو تاریکی که انتهای آن نور کمرنگی می تابید، پر از برگه هایی بود که آمار و ارقام تسلیحات و نفرها و نقشه های توپوگرافیکال موقعیت های رزمایش را نشان میداد. چراغ های گازی کوچک و کم سو، به جای لامپ های زرد رنگی که در راهروی طبقه بالا وجود داشتند تعجبش را بر انگیخته بود. سرش را چرخاند و با صدایی آرام به همکارش که کمی مسن تر از او بود و کنار او روی صندلی چوبی کهنه نشسته بود گفت:«هی! من حس یک شی باستانی رو دارم؛ تو چطور؟»
همکارش اخم هایش را در هم کشید و او هم با پچ پچ جوابش را داد: باید ساکت باشی! اینجا حرف زدن ممنوعه!
صدای ضربه پاشنه کفش های زنانه روی زمین و بعد بوی عطر تندی که در فضا پیچید، باعث شد هردو آن ها از جایشان بلند شوند. زن موبوری که یونیفرمش برخلاف بقیه سربازانی که در طبقات بالا دیده بودند، کت و دامن تنگ و یکپارچه ای بود، جلوی آن ها ایستاد و با نگاهی طولانی سر تا پای آن ها را از نظر گذراند.
بدون هیچ جمله ی خوش آمدی، تنها به یک جمله اکتفا کرد: «دنبالم بیاید!» هردو مرد دنبالش به راه افتادند و بعد از عبور از سالن ها و راهروهای تو در تو که با سنگ هایی قدیمی تزئین شده بود جلوی در بزرگی که جنس رویه آن پارچه مخمل گران قیمت و قرمز رنگی بود ایستادند. زن به زنگی که کنار در آویزان بود نگاه کرد، چندلحظه بعد در سکوت کامل، در به آرامی باز شد.
مرد جوان تر در گوش همکارش زمزمه کرد: «خانم‌ها و آقایان به مقبره ی پادشاهان...»
زن به سرعت برگشت و با نگاهی خشمناک به او زل زد. طوری که آب دهان مردجوان خشک شد. زن به لب هایش اشاره کرد و بدون هیچ حرفی به او فهماند که باید سکوت را رعایت کند.
اتاق سرتاسر سنگی که در آن حضور داشتند مملو از تابلوهای مرتفع نقاشی های قدیمی و مجسمه خدایان اساطیری بود که با سنگ مرمر سفید ساخته شده بودند. ستون های بلند و چلچراغ هایی که با صدها شمع پر شده بود، ترکیبی از رقص نور و سایه را روی دیوارهای مرمرین سرخ ایجاد کرده بودند. هردو مرد با احتیاط روی پوست جانوارانی که کف اتاق را تزئین کرده بودند راه می رفتند تا به تخت بزرگی که پوشیده از شیشه های درخشان بود رسیدند.
زن احترام نظامی گذاشت و هردو مرد به تقلید از او به همان تخت خالی، احترام گذاشتند.
زن سرفه کوتاهی کرد و گفت: مادر، افسر لوکاس هیلتون و سرگرد کلینت بارتون، از بخش نیروی هوایی هنگ 43جنوب-گردان56 پایگاه ماتریس از دولت مستقل جنوب، برای تحویل گرفتن مهندس ارشد نقشه برداری استراتژیک سازمان ما، حضور پیدا کردن.
سکوت کشداری در سالن برقرار شد، تا اینکه تصویر نیمه شفاف و سه بعدی از زنی که شنل سرتاسر مشکی به تن داشت پخش شد. لوکاس پشت سرش را نگاه کرد تا منبع پخش تصویر را پیدا بکند اما هیچ چیز پیدا نکرد. صدای عجیب زنی که انگار از دستگاه پخش میشد و حالت ترسناکی داشت در سالن پیچید:
«نفر سومتون کجاست؟»
کلینت به زن راهنمایشان نگاه کرد و وقتی او با حرکت گردنش اجازه پاسخ دادن داد، روبه همان تصویر کرد و جواب داد: «نفر سوم به دلیل بیماری نامعلومی که در منطقه شایع شده، قادر به همراهی با ما نبودند.»
صدا پخش شد: «انسانهای ضعیف، لایق حذف شدن اند.»
لوکاس نفس عمیقی کشید و مضطربانه به تخت چشم دوخت. صدای بوق بلندی آمد و بعد از آن دری که پشت تخت بود، بدون هیچ صدایی باز شد. مردی با قامتی متوسط و جثه ای ظریف، با قدم هایی آرام و کوتاه جلو آمد. علاوه بر یونیفرم خاص نظامی اش که تابحال مثلش را ندیده بودند و دستکش های چرمی تیره اش، روی صورتش ماسک بزرگ سیاه رنگی زده بود که هیچ حفره ای برای دیدن یا صحبت کردن نداشت. کمی می لنگید که این از چشم لوکاس دور نماند. روی زمین درست روبه روی آن دو نفر ایستاد. زن همراهشان به سرعت روی یک زانو جلوی او خم شد، انگار ادای احترام تشریفاتی و مختص به خودشان بود. سرش را بالا آورد و بعد از زدن دکمه ای روی بیسیمی که داخل گوشش بود، گفت:« سرورم؛ مشایعه کنندگانتون تا جنوب اینجا هستن»
چراغ  سبزرنگ میله ای که دور گردن مرد بود روشن شد. مرد دستش را بالا آورد. زن جلو رفت و انگشتر روی دستکش مرد را بوسید.
لوکاس از شدت کنجکاوی روی پایش بند نمی آمد. دلش میخواست بداند چه کسی پشت آن نقاب مرموز قایم شده است و علت رنگ سبز حلقه دور گردن مرد چه چیزی بود.
صدای زن دوباره گفت: «آلیس، شروط معامله رو اعلام کن.»
آلیس برگه مورد نظرش را از داخل کلاسورش انتخاب کرد و شروع به خواندن کرد:
«دستورالعمل هفتگانه کار با استراتژیست مخصوص مادرِ سازمان مثلث غربی در صئرت عدم حضور در مکان تاییدشده توسط سازمان:
یک: ماتریس موظف است یک مراقب ثابت بصورت دائمی در کنار استراتژیست قرار بدهد. این مراقب به هیچ وجه حق ترک کردن او را ندارد و تنها کسی است که اجازه حرف زدن با او را دارد.
دو: دست زدن، لمس کردن، ضربه زدن، خش انداختن و استفاده جنسی، جسمی و روانی از استراتژیست سازمان ممنوع و تخلف می باشد.
سه:مراقب، اجازه بردن اسامی هیچ یک از افراد سرشناس جامعه، سازمان ها و سایر ارگان ها را جلوی استراتژیست ندارد و خطاب کردن استراتژیست با هر اسم و عنوان به جز «سرورم» که رتبه سازمانی اوست، بی احترامی و تخلف محسوب می شود.
چهار: پرسیدن هر سوال از او راجع به نحوه زندگی، نحوه نقشه برداری، وظایف سازمان و وظایف او در گذشته، تخلف تلقی می شود.
پنج: پوشیدن ماسک، استفاده از هدفون مخصوص و بستن گیره دهان بصورت دائمی، به جزچهار ساعت در شبانه روز که موقع تزریق داروی خواب آور است، جزو الزامات و قوانین سازمان برای استراتژیست‌ها محسوب می‌شود. در صورت تخطی، اعلان هشدار روشن و عملیات بازپس گیری انجام می‌شود.»
پس نقش گردنبند دور گردن استراتژیست, کنترل بیشتر بود!
لوکاس حالش از شنیدن دستورالعمل ها بهم خورد. انگار داشت به جای یک انسان، وسیله ای را از نمایندگی میخرید و داشتند او را از خدمات پس از فروش و نحوه گارانتی اش مطلع می کردند.
-«شش: استفاده از تلفن، تلویزیون، روزنامه و هر وسیله ی اطلاع رسانی برای استراتژیست ممنوع است.
بعد از خواندن مورد هفتم, چشم های لوکاس حتی بیشتر از قبل گرد شدند. آلیس بعد از خواندن همه شروط پوزخندی زد و گفت:
مراقبِ ثابت، مسئولیت پیگیری و رعایت تمام ضوابط ذکر شده را برعهده دارد و در صورت تخطی و تخلف از هرکدام از این بندها، به سازمان تحویل و طبق اصول، به شمال تبعید می‌شود.»
کلینت با عصبانیت گفت: « مورد هفتم اصلا و ابدا قابل مذاکره نیست, همچنین تهدید به تبعید به شمال، عبور از خط قرمزهای جامعه انسانی متحد محسوب میشه. من باید با پایگاه تماس بگیرم و بهشون اطلاع بدم.»
لوکاس از صدای سوتی که شنید و خونی که ناگهان در صورتش پاشید، سرجایش خشک شد. کلینت شانه اش را گرفت و به دنبال تیر نامرئی که باعث این درد و خونریزی شده بود گشت.
آلیس گفت: «مادر از قبل توافقاتشون رو با رئیس سازمانتون انجام دادند، سرگردبارتون! تخطی و بی احترامی شما نسبت به قوانین سازمان به ماتریس گزارش داده خواهد شد.»
صدا هم گفت:«این زخم رو هم از ما به عنوان یادگاری بپذیرید، معامله فسخ شده است.»
آلیس با دستش سه بار روی شانه ی مردی که قرار بود با آن ها معامله شود، ضربه آرامی زد و مرد از جایش بلند شد. لوکاس  بیشتر از ازاینکه نگران تیری که در کتف کلینت خورده بود، باشد، نگران معامله شان بود، اگر آنها دست خالی برمیگشتند قطعا در جنگ شکست میخوردند چون مثلث تمام تسلیحات و سربازهای خودش را از مرزها بیرون کشیده بود و در جنگ با شمال تنها شانس پیروزی شان استفازه از مهندس نابغه ی آن هابود. برای همین با صدای بلندی فریاد زد: «من همه شروط رو می پذیرم و ضمانت می کنم!»

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now