باروت(۸)

6 4 3
                                    

«این یعنی عشق؟!»
این جمله ای بود که از لحظه بازشدن چشم هایم، مدام از ناکجاآباد در مغزم اکو میشد. مدت زیادی نگذشته بود که زنگ تلفن من را به خودم آورده بود اما انگار به کاناپه چسبیده بودم. با همان رخوت و سنگینی و درد بدی که در بدنم شروع شده بود، گوشی را از پاوربانک جدا کردم. شماره برایم ناشناس بود. بعد از جواب دادن به پرستاری که خودش را به من معرفی کرد، به دقت به حرفهایی که میشنیدم گوش کردم و نمیدانستم با چه روشی می توانم خودم را آرام نگه دارم. فقط در جواب تمام توضیحات پراسترسی که پشت تلفن شنیدم، گفتم:
«باشه. خودم رو الان می‌رسونم!»
خبر بد و ناگهانی که شنیده بودم، تقریبا من را منهدم کرده بود. خودم را به اتاق زیرزمین رساندم. نمیدانستم و مطمئن نبودم،کاری که میکنم درست است یا نه. فقط باید انجامش می‌دادم.
-«جیمز! بیدارشو!»
همانطور که بازویش را تکان میدادم، جیمز به زحمت چشم هایش را باز کرد و مطمئن بودم صورتم آنقدر مضطرب به نظر میرسید که باعث شده بود آن گوی های درخشان خاصش را آنطور باز نگه دارد.
-«من باید برم بیمارستان...یکی از آشناهام به کمکم احتیاج داره و الان حالش بد شده و باید پیشش باشم... متوجه میشی منظورم اینه میدونی بیمارستان کجاست؟... خدای من چه سوالایی که میپرسم!»
چشم هایش اشکی و قرمز بودند.
موهایش کاملا خیس بود و هنوز گیج و ترسیده به نظر میرسید و پتو را چنان دور خودش محکم پیچیده بود و خودش را گلوله کرده بود که نمیتوانستم برای بلندکردنش از تخت کاری کنم، اما باید برایش شرایط را توضیح میدادم.
-«ببخشید ناگهانی بیدارت کردم. میتونم ازت خواهش کنم چندساعت، هرکس زنگ در این خونه لعنتی رو زد، جوابی ندی... به هیچ تلفنی جواب ندی؟ تقریبا ازت میخوام که هیچ کاری نکنی!»
نفس عمیقی کشیدم و از نگرانی شرایط احتمالی دیانا که ممکن بود از کابوسش از جایش بلند بشود ادامه دادم:
« فقط دخترم طبقه بالا توی اتاقشه... اگر صدای جیغ شنیدی یا حالش بد شد به من زنگ... اوه خدایا... نمیشه.. اصلا نمیشه...»
با کلافگی دستم را روی سرم گذاشتم و تمام موهایم را بهم ریختم. واقعا نمیتوانستم این دونفر را باهم تنها بگذارم.
زودباش فکر کن رابرت!
از چه کسی میتوانستم کمک بگیرم؟
جود قطعا هنوز نباید آنقدر دور شده باشد. میتوانستم دوباره به او زنگ بزنم و خواهش کنم تا برگردد. تلفنم رو برداشتم و از چیزی که می دیدم تعجب کردم.
12 تماس بی پاسخ از کیلین روی صفحه گوشی ام خودنمایی می کرد!
12تماس؟! چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد؟!
به ساعت نگاه کردم. باورم نمیشد! من دوساعت بود که خوابم برده بود و اصلا متوجه نشده بودم. به لباس های نمدارم دست کشیدم. این دوساعت را کجا گم کرده بودم؟
صدای زنگ خانه، فکرم را پاره کرد. آه خدایا شروع شد، فقط این زنگ ها را کم داشتم.
صدای‌های درهم و مخلوطی از فریاد، دعوا، شکست و ریختی که از بیرون می آمد اعصابم را بهم ریخته بود. جیمز هنوز خودش را گوشه تخت مچاله کرده بود.
زنگ آیفون دوباره به صدا در آمد. به سمت در رفتم تا قطعش کنم اما تصویر شخصی که جلوی دوربین آیفون میدیدم باعث شد یک ضربان از قلبم جا بیفتد.
دین با عصبانیت به آیفون خیره شده بود و قطعا منتظر بود تا در را برایش باز کنم!
دکمه در را زدم و زیر لب گفتم: «لعنت بهت کیلین!»
چندلحظه بیشتر طول نکشید تا در باز شد. باخودم فکر کردم دین مسیر در محوطه تا خانه را قطعا دویده. کوله خاکی اش را گوشه ای پرتاب کرد و با صدای خشنی گفت: دیانا کجاست؟
انتظار دیدن یقه پاره لباسش را داشتم. صدای دعوایی که چنددقیقه قبل از بیرون می آمد قطعا به خاطر بیهوده بودن کش دور مچ دست دین بوده. کشی که می انداخت تا عصبانیتش را با آن کنترل کند اما انگار دیگر هیچ چیز جلوی او را نمیگرفت. جلویش را گرفتم تا با آن سرووضع به سمت اتاق دیانا نرود.
-دین صبر کن! به من نگاه کن! الان وقت عصبانیت نیس،مرد... اوضاع هممون به قدر کافی افتضاح هست پس...
دین من را با دستش هل داد و به سمت راه پله رفت. ازپشت کاپشنش را کشیدم تا پله بعدی را بالا نرود. دین مکثی کرد و گفت:«این اون اوضاعی بود که گفتی درست نگه میداری؟... گفتی هیچ اتفاقی نمی افته؟... ولم کن رابرت میخوام از حالش مطمئن بشم»
دستم را از کاپشنش جدا کردم. دین در اتاق دیانا را پشت سرش باز گذاشت و وارد اتاق شد. همانجا روی پله اول نشستم و دستم را روی سینه ام کشیدم. چرا دردش ساکت نمیشد؟
به ساعت نگاهی انداختم. باید خودم را به بیمارستان می رساندم.
دین از اتاق بیرون آمد و بدون توجه به من از کنارم رد شد. کاپشنش را دراورد و درست روبه روی من خودش را روی کاناپه پرتاب کرد. بعد از اینکه به اتاقم رفتم تا لباس های بدردنخورم را عوض کنم دوباره همان صدا با همان لحن در گوشم پیچید.
«این یعنی عشق؟»
به تصویر خودم در آینه زل زدم. فکرهایی که به ذهنم هجوم می آوردند به قدری تاریک بود، که ترجیح میدادم آن ها را عمیق تر دفن کنم.
حوصله پوشیدن لباس های تشریفاتی همیشگی را نداشتم. بلوز بافت ساده ای از کشو بیرون کشیدم و تنم کردم. لباس نمدار را داخل سبد لباس های چرک انداختم و از اتاق بیرون آمدم.
به دین نگاه کردم. هنوز چشم هایش بسته بود اما به نظر آرامتر می آمد. از نرده ها گرفتم و به زحمت پایین آمدم. نفسم آنقدر سخت بیرون می آمد و بعد از هردوقدمی که برمیداشتم باید چندلحظه مکث میکردم. لیوان آب را از روی میز برداشتم و گفتم:«من باید برای ادامه کارها برم بیمارستان. بهم زنگ زدن و گفتن جولیا دچار حمله عصبی شده و شرایط بچه اش مناسب نیست. از طرفی باید ضمانت نامه بیمارستان رو من پر کنم. دین! مشکلاتمون از یک نفر خیلی بیشتره. ما االان یه خانواده ایم و توی این شرایط غیرقابل پیش بینی فعلیمون باید به همه اعضای خانواده فکر کنیم.»
دین نفس عمیقی از بین لب هایش بیرون داد و گفت: «غیرقابل پیش بینی؟... مطمئنی این شرایط غیرقابل پیش بینی بود رابرت؟»
سرم را دوباره پایین انداختم.
-«میدونم میخوای به چی برسی. به اینکه منم باید مثل تو با این عروسی مخالفت میکردم. اینکه باید خودمو قاطی اون پرونده ها نمیکردم تا دشمن تراشی نکنم ولی ما هممون حق انتخاب مسیر زندگی خودمونو داریم»
دین پلک هایش را باز کرد و درحالیکه از عصبانیت نزدیک به انفجار بود، صدایش را پایین آورد و گفت:«میدونستی با همین حق انتخاب های آشغال شماها، زندگی ما به این روز افتاده؟!»
از مدل حرف زدنش تعجب نکردم چون عادت داشتم اما از اینکه انگشت اتهامش را به سمت من گرفته بود جا خوردم. ترجیح دادم سکوت کنم. اوضاع به قدری افتضاح بود که نیازی به بحث من و او نباشد. کت ام را از جالباسی برداشتم و حین گشتن دنبال سویچ در جیبهایش از من پرسید:«این چیه؟»
نگاهم را روی دستش انداختم و از دیدن قوطی فلزی داخل دستش، رنگ از چهره ام پرید. مطمئن بودم که آن را سرجایش گذاشته بودم اما  الان بین انگشتان دین جاخوش کرده بود و رنگ قرمز صورتش، خشم در حال انفجارش را نشان میداد. از جایش بلند شد و دقیقا به همان سمتی رفت که نمیخواستم نزدیکش شود. اتاق جیمز!
-«باید بذاری برات توضیح بدم... »
+«میدونستم!»
دین قدمهایش را تندتر کرد اما یقه اش را از پشت سرش به قدری محکم کشیدم که تعادلش بهم ریخت و روی زمین افتاد.

شبیه تخته سنگی شده بود که حرفهای من رویش اثر نداشت. گره اخم روی پیشانی و رگ نبض دار گردنش من را می ترساند. اما امکان نداشت بگذارم نزدیک اتاق بشود.
فرصت را غنیمت شمردم و از پله ها پایین رفتم ، جلوی آن ایستادم و گفتم:«بهت گفتم بذار توضیح بدم... اونجا یه شاهد تحت حفاظت منه که اجازه نزدیک شدن بهش رو نداری»
دین به سرعت از پله ها پایین آمد و محکم یقه ام را گرفت و مشتش را بالا آورد. با عصبانیت به چشم هایش نگاه کردم و با جدیت گفتم:« آفرین دین! همینطور به شکستن احترام بینمون ادامه بده!»
شعله خشم چشم هایش کمتر نشد اما گره مشتش را شل کرد و دستش را پایین انداخت.
+«در این اتاق ف.اکی رو باز کن رابرت!»
-«همچین کاری نمیکنم و تو هم باید آرامش خودتو حفظ کنی دین، اون بجه میترسه»
لگد محکمی به در کوباند و صدایش را کمی بالاتر برد: «گفتم در این اتاقو بازکن»
میدانستم جیمز از سروصدای ما وحشت زده شده اما نمیتوانستم اجازه بدهم دین در این وضع عصبانی اش داخل اتاق بشود.
دین صورتش را به من نزدیک تر کرد و جمله هایش را با خشم در صورتم کوباند:« وقتی این قوطی فاکی رو دیدم باید حدس میزدم که داری چه گوهی میخوری... تو باید به من میگفتی تا دهن همه اون عوضیا رو سرویس میکردم نه اینکه خودتو توی همچین دردسری بندازی! حالا برو کنار تا ...
جمله و لگد بعدی که میخواست بکوبد، با باز شدن در اتاق، متوقف شد.
انتظار هرچیزی را داشتم، هرچیزی!
اما دیدن جیمز با یدن برهنه و رد زخم هایی که تنش را نقاشی کرده بودند و آن نگاه محکم و سرد و تلخش که به چشمان دین دوخته بود و اجازه هر حرکتی را از دین سلب کرده بود، و آنطوری که در چهارچوب در ایستاده بود و سعی میکرد وضعیت قائمش را حفظ کند، نه! به هیچ وجه قابل انتظار نبود.
برای چندلحظه، زمان در همان وضعیت باقی مانده بود که دین به سمتم برگشت و با صدای بلندی گفت:«لعنت بهت!» و بعد از آن دیگر چیزی متوجه نشدم. با حس برخورد شدید مشتش به صورتم روی زمین افتادم و همه چیز به مرور تاریک و تاریکتر شد.

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now