باروت(۵)

5 4 0
                                    

همه چیز در عرض دوساعت از بد به بدترین اوضاع پیشروی کرد. پلیس هایی که مشغول نوشتن گزارش و علامت زدن منطقه بودند و خبرنگارانی که در کمتر از یکساعت بعد از اتفاقی که خودمان هنوز پردازشش نکرده بودیم خودشان را به ما رسانده بودند. هرازچندگاهی، با حرکت آرام پایم سعی میکردم، تاب بزرگی را که روی آن نشسته بودم را تکان بدهم تا برای دیانا که سرش را روی پایم گذاشته بود و به خاطر آرام بخشی که به او زده بودند، خوابش برده بود، مثل گهواره عمل کند. همانطور که موهایش را نوازش میکردم به چهره افرادی که یک به یک بازجویی میشدند و آن ها را با ماشین مخصوص از باغ خارج میکردند خیره شدم.
تقریبا هیچکس باقی نمانده بود. جولیا مدام طول و  عرض مستطیلی که در ذهنش داشت را می رفت و می آمد. زن بلوندی که ظاهرا خدمتکارشان بود کنارش راه می رفت و سعی میکرد او را آرام کند. اما جولی آنقدر بی قرار بود که خودش را از بغل او بیرون کشید و دوباره به راه رفتن عصبی اش ادامه داد.
هیچ خبری از الکس نداشتیم. فقط لاشه ی موتوری که تصادف کرده بود را پیدا کرده بودند و هیچ چیز. نه خبری از استیو بود و نه الکس.
آرثور که روی زانوهایش کنار ستون نشسته بود سرش را از بین پایش برداشت. برای بار چندم سیگاری را روشن کرد، به بقایای جشنی که نابود شده بود خیره شد و گفت:«باور نمیکنم کار استیو بوده باشه...!»
معلوم بود من هم باور نمیکردم. سیگاری به سمتم گرفت و با میلی از دستش گرفتم، به بینی ام کشیدم و بعد از فهمیدن محتویاتش، تازه علت خونسردی آرثور را متوجه شدم و پرسیدم: «چندتا کشیدی؟»
+«نمیدونم آمارش از دستم در رفته... (مکث طولانی کرد و ادامه داد) میدونی چی بیشتر از همه اذیتم میکنه رابرت؟ ... اینکه نتونستم سایمون رو از اون صحنه دور کنم و تو و لوکاس رو توی اون وضع دید... اون یه پسربچه ی 10ساله است که خیلی چیزها رو نمیفهمه و وقتی بزرگتر بشه... اوه...(لیوان مشروبش را یکسره هورت کشید)... تا اونموقع باید منتظر کلی سوال باشم... و از الان باید به این فکر کنم که چه سناریوهایی میتونم براش بسازم تا اینو فقط یه اتفاق ساده جلوه بدم...»
-«اینکارو نکن!»
با تعجب نگاهم کرد. با جدیت ادامه دادم:
«بهش دروغ نگو... تو الان برای امنیتش این دروغا رو بهش میگی، نذار بعدا که بزرگتر شد، با دروغایی که از پدرش شنیده، بفهمه امنیت براش مثل یک حباب لعنتی بوده و هرلحظه از ترس ترکیدنش نتونه زندگی کنه.»
آرثور بعد از کمی مکث، سیگار روشنش را جلوی پای من روی زمین انداخت و گفت: «این سیگارو میبینی رابرت؟... بعد از این اتفاق، زندگی هممون قراره اینطوری خاموش بشه...»
به ته سیگاری که ذره ذره میسوخت و تن سیگار را مچاله و تیره میکرد و از خودش ردی از خاکستر به جا میگذاشت نگاه کردم. پایم را محکم رویش گذاشتم تا بیشتر از این زجر نکشد و به فکری که از ذهنم گذشته بود، پوزخند زدم. دلم حتی برای همین سیگار هم سوخته بود. نباید میگذاشتم چنین اتفاقی برای خانواده مان بیفتد.
همه چیز به ظاهر روال روتین خودش را پیش میبرد تا اینکه دو مامور پلیس به سمت جولیا رفتن و با تعجب دیدم که دست هایش رو با خشونت کشیدند. با دیدن این صحنه  نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، خیلی آرام سر دیانا را روی تاب گذاشتم و با عجله به سمتشان رفتم و با لحن معترضانه ای گفتم:« هی! شما حق ندارید اینطوری رفتار کنید!»
پلیسی که جلوتر ایستاده بود، ضربه ای به قفسه سینه من زد و من را متوقف کرد. با خشونت از برخورد دستش به خودم گفتم:« یکبار دیگه دستت رو به من بزن تا طعم غذاهای خونه ات رو تاابد فراموش کنی»
پلیس بدون توجه به تهدید من پوزخند زد و گفت:«این یه پرونده قتله و این خانم خواهر مظنون اول ماست، تو کی باشی که بخوای توی تحقیقات پلیس دخالت بکنی؟»
نشان مخصوصم را از جیبم بیرون آوردم و به او نشان دادم و گفتم:«من دادستان دادگاه کیفری ام، امیدوارم سواد کافی برای درکش داشته باشی و ادبیاتت رو جلوی من درست کنی.»
پلیس نشانم را گرفت و بعد از اینکه به صورتم زل زد، روبه پلیسی که جولی را سوار ماشین کرده بود، گفت:« هی اندرو! مثل اینکه اینجا عروسی تمام آدم های دردسرساز کشور بوده!»
به حرفشان بی محلی کردم و سمت ماشین رفتم. دستم را روی شیشه گذاشتم، جولی از پشت شیشه با چشم هایی که از من ملتمسانه درخواست کمک میکرد نگاه کرد و من تمام خواسته های آن نگاه آبی رنگ را تا ته خواندم. دستش را روی شیشه گذاشت و اشکهایش پایین ریخت.
صدای اندرو، همان همکار پلیس بی ملاحظه ای که من را مسخره کرده بود شنیدم:
«به محضی که دیدمش شناختمش،رابرت استارک پرحاشیه!»
اسمم را به قصد مسخره کردن تکرار کرده بود. روبه من ایستاد و تنه اش را به من زد تا من را از ماشین عقب بکشد. طرز آدامس جویدنش حالم را بهم میزد. همونطور که مرا عقب میراند، سعی کردم خشمم را کنترل کنم.
-«بهم بگو استارک، چطوری شب ها جرات میکنی از خونه ات بیای بیرون؟... نمیگی وقتی مردم میخوان سرتو بکنن زیرآب، اشتباها میزنن کسی دیگه ای رو میکشن!»
دیگر کنترلی روی عصبانیتم نداشتم، مشتم را گره زدم و بدون هیچ فکری روی صورت اندرو فرود آوردم. صدای اعتراض آرثور را شنیدم که به سمتمان آمد.
اندرو از روی زمین بلند شد و بینی اش را که خونی شده بود گرفت و با انگشت تهدید آمیزش که به من اشاره میکرد، گفت:«بیچاره ات میکنم!»
به سمت من دوید و با اینکه دوتا از مشت هایش را جاخالی دادم اما به خاطر کندی حرکتم و دردی که در قلبم می پیچید، مشت سومش را زیر دنده هایم خورد و از شدت درد روی زانوهایم افتادم.
جولی به خاطر دستبندی که او را به ماشین وصل کرده بود نمیتوانست از ماشین پیاده بشود اما از همانجا سرشان داد بلندی زد:«معلوم هست دارید چه غلطی میکنید... ولش کنید!»
آرثور خودش را به آن ها رساند و او هم با عصبانیت صدایش را بلند کرده بود، طوری که بقیه مامورها اطراف ما جمع شده بودند: «حق ندارید اینطوری برخورد کنید! ... میتونیم ازتون شکایت کنیم.»
نفسم بند آمده بود. اندرو پشت سرم ایستاد و دست هایم را با شدت پشت سرم کشید تا به آن ها دستبند بزند. دستش را با خشونت کشیدم و با یک حرکت سریع روی زمین پرتش کردم. همانطور که به خاطر درد دنده هایم، سرفه میکردم گفتم:«گفتم ... بهم دست بزنی.... پشیمونت میکنم.»
اما با ضربه ای که محکم به کمرم خورد دوباره زمین گیر شدم. دردش در تمام تنم پیچید. آرثور به سمت پلیس جدیدی که به من ضربه زده بود رفت و محکم او را هُلش داد طوریکه محکم به در ماشین برخورد کرد. 
پلیسِ اول، سریعا اسلحه اش را به سمت آرثور نشانه گرفت و فریاد کشید:
«به همکارم نزدیک شو تا تو رو هم با اونا دستگیر کنم.»
آرثور که از دیدن اسلحه ترسیده بود، هر دو دستش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت: «هی ... هی... باشه...»
اندرو از روی زمین بلند شد و با خشم همراه دو پلیس دیگر من را از روی زمین بلند کردند. همانطور که من را به زور نزدیک ماشین پلیس می بردند، ناگهان صدای فریاد محکم و خشنی همه آن ها را سرجایشان خشکاند.
-«نمایش کافیه، اسکات!»
برگشتم و در کمال تعجب، صاحب صدا را شناختم.
صدای همان مرد مرموز داخل مهمانی بود که فرصت آشنایی با او را نداشتم. حدس زدم منظورش از اسکات، قطعا فامیل همان پلیس مسخره،اندرو، باشد؛ چون تنها کسی بود که سرش را به سمت او چرخاند. اندرو به مرد نگاهی انداخت و با لحن مسخره ای به او خندید و گفت:«همین مونده که از تو دستور بگیریم، کارآگاهِ اسباب بازی!»
مرد جوابش را داد:«من حرف‌هامو دوبار تکرار نمیکنم»
حالا که دست هایم را ول کرده بودند بی توجه به بحث های آن ها گوشی ام را درآوردم و سریعا به کیلین زنگ زدم. باید هرچه زودتر کسی را به من معرفی میکرد تا از این مخمصه خودمان را بیرون می آوردیم. مطمئن بودم اگر پایم به بازداشتگاه میرسید، برای برگشتنم حالاحالاها شانسی نداشتم.
اندرو با عصبانیت سمت مرد گام برداشت و گفت:«توی چیزی که بهت ربطی نداره، دخالت نکن استفن استرنج!»
استفن استرنج... چقدر این اسم برایم آشنا بود. نگاهی به چهره خونسرد و خشکش کردم. با یک حرکت، یقه اندرو را به راحتی در دستش گرفت و او را بالا کشید. جلوی چشم های متعجب همه ما، پاهای اندرو کاملا از روی زمین بلند شده بود. اما هیچ مامور دیگری در بحث آن ها دخالت نمیکرد. به نظرم باید مقام خاصی میداشت که اینقدر از او حساب می بردند.
با ساده ترین جملات و بدون اینکه تغییری در چهره اش ببینم گفت:«فکر میکردم دفعه آخر بهت یاد دادم توی پرونده های من دخالت نکنی اندرو اسکات!»
اندرو پوزخند مسخره ای روی لب هایش نشاند و شروع کرد به خندیدن و گفت:«پرونده های تو؟!...باشه کارآگاه، حالا چرا اینقدر جوش میاری؟»
دستش را به سمت بقیه پلیس ها تکان داد. همه آن ها از اطرافمان فاصله گرفتند. استرنج یقه اندرو را ول کرد و اندرو به سختی روی پاهایش تعادلش را تنظیم کرد. پشت سرش راه افتاد و گفت:«جولیا راجرز، مظنونه ماست، اونو باید برای بازپرسی ببریم»
استرنج بدون توجه به کسی، باصدای بلندی گفت:«اینجا فقط من حق بازپرسی دارم، اینو توی گوشاتون فرو کنید»
از جلویم رد شد و سوار ماشین پلیسی شد که جولیا داخلش بود.
خودم را به ماشین رساندم و به شیشه ضربه زدم تا جوابم را بدهد. مستقیم به روبه رو نگاه می کرد و من را نادیده گرفت.
-«تو هم توی عروسی بودی، استرنج. استیو تو رو دعوت کرده بود. بهم بگو اینجا چه خبره؟»
استفن شیشه را پایین کشید. منتظر جوابش بودم اما سرش را از پنجره بیرون آورد و سر اندرو داد کشید: «میخوای تا صبح اونجا وایستی؟»
اندرو با نگاه نفرت انگیزش به من همان پوزخند مسخره اش را زد و همانطور که بادکنکی که از آدامسش درست کرده بود را می ترکاند، سوار ماشین شد.
پلیسِ اول نشانم را جلوی پایم پرتاب کرد و او هم سوار ماشین شد. همانطور که ماشین های پلیس دیگر راه می افتادند، همچنان از موبایلم، جمله ی اعصاب خرد کن «در دسترس نمی باشد» پخش می‌شد.
از اینکه استفن جوابم را نداده بود کفری شده بودم اما تمام قوانین را از بر بودم. همانقدر که بازپرس یک پرونده می توانست هیچ حرفی از فرضیاتش به کسی نزند، متهم هم به همان اندازه حق داشت. کنار ماشین راه افتادم و همانطور که سعی میکردم به پای حرکت آرام ماشین برسم ، به شیشه ماشین ضربه زدم تا جولیا من را نگاه کند. با صدای بلندی که بشنود، با نفس هایی که به شماره افتاده بودند گفتم:
«هیچ حرفی نزن... تو میتونی سکوت کنی جولیا... تا وقتی من اونجا نیومدم میتونی هیچ حرفی بهشون نزنی!»
ماشین سرعت گرفت و من سرجایم ماندم. از زانوهایم گرفتم و نفسم را تنظیم کردم. قبل از اینکه ماشین کاملا از دیدرسم خارج شود اندرو، دستش را از پنجره بیرون آورد و انگشت وسطش را بالا گرفت.
عالی شد! پلیس‌های پرونده ما، آشغال‌ترین‌های غرب بودند.
(6)
دو شنبه/نوزدهم ژانویه/سال2000نظام نوین
-«الو؟... برایان، منم رابرت... لطفا قطع نکن فقط میخواستم....»
خط قرمزی روی اسم برایان کشیدم. شماره ی بعدی را از روی دفترچه تلفن گرفتم و منتظر ماندم. پیغامم را روی منشی تلفن گذاشتم:
«هی فرانک! استارکم... برای پرونده آخرم یه وکیل خوب میخوام و ...»
بدون تمام کردن جمله ام گوشی را قطع کردم. خط قرمزی روی اسم فرانک کشیدم. امکان نداشت فرانک کمکی از دستش بربیاید و آن را برای من خرج کند.
شماره بعدی را گرفتم:
«هی مگی، رابرتم... برای جریان پرونده آخرم ... اوه ... میدونم درگیری... کِی؟هر موقع که تو بگی... ماه بعد خیلی دیره!... کسی رو میشناسی؟ هانان؟... منظورت پسرشه؟... شماره اش رو بگو.... آها ... اسمش چی بود؟...مایکل... ممنون... بازم هروقت سرت خلوت شد بهم بگو ... میشه؟... ممنونم...»
شماره ای که نوشته بودم را روی میز گذاشتم. صبح اول وقت حتما زنگ میزدم. دستی به پیشانی دیانا کشیدم.
تب اش قطع نمی شد و تمام چراغ های خانه خاموش بود. شیر دستگاه اکسیژنم را بستم و سعی کردم کمی به ریه های خودم متکی باشم.
از اتفاقات آن شب وحشتناک یک روز گذشته بود و دوباره همان اتفاقات تکراری سال قبل را تجربه می‌کردیم. اینکه نمیتوانستم حتی نزدیک پنجره اتاقم بشوم، چون هرلحظه امکان داشت جمعیت زیادی از خبرنگاران و مردم معترضی که بیرون چادر زده بودند چیزی به سمت شیشه ها پرتاب کنند، عصبی ترم میکردم.
به جولی فکر کردم و اینکه نتوانسته بودم برای دستگیر نشدنش چاره ای پیدا کنم دیوانه ام می‌کرد. از صبح تا الان هرچقدر به بقیه ی همکارانم برای حل و فصل این ماجرا تماس گرفته بودم، فقط جواب سربالا گرفته بودم، معلوم بود هیچ کدامشان خودشان را درگیر این ماجرا نمی کردند.
همه چیز شفاف بود و درست امروز صبح  تیتر اول تمام روزنامه های زرد به ما اختصاص داده شده بود. استیو راجرزی که بعد از به قتل رساندن یکی از اعضای خانواده اش کشته شده و همدستش الکس ریچاردسون مفقود شده و تنها مظنونی که باقی مانده، خواهر باردارش بود. هرکدام از آن ها هرقسمتی از این خبر را دوست داشتند یا برایشان جذاب به نظر می رسید را چاپ می کردند و بازار داغ شایعات، مانند هیولایی دهان گشادش را باز کرده بود تا همه ما را ببلعد.
اصلا نمی فهمیدم. همه چیز ظاهرا با عقل جور در می آمد اما مهم ترین قسمت هر جنایت، انگیزه جنایت است که برای من آنقدر مبهم بود که هیچ سرنخی نمیدیدم.
چرا باید استیو اینکار را بکند. قطعا یکشنبه شب درگیری بین او و لوکاس پیش آمده اما راجع به چی؟
شاید استیو ماجراهای مربوط به جنگ را فهمیده باشد، اما خب او کلا  نه پسر سیاسی بود و نه جنگ طلب. یک نقاش ساده بود که سالها زیر سایه پنهان کاری هردو خانواده پنهان شده بود و شاید...
اوه! نمیخواستم اصلا به این احتمال فکر بکنم. اینکه تمام این سالها شاید استیو نقش بازی میکرده و برای نزدیک شدن به خانواده ما و جلوگیری از ادامه تحقیقاتم، دخترم و حتی من را گول زده است.
اصلا شاید همان وقتی که من و لوکاس و الکس داخل اتاق صحبت میکردیم حرف های ما را شنیده باشد. باید فکر میکردم؛ جولی سشوار میخواست. اگر از قبل پشت در ایستاده بود و به حرف های ما گوش داده بود، قطعا به برادرش خبر می داد و خب، لوکاس در خطر بود.
قتل لوکاس، گم شدن الکس!  از اینکه همه چیز اینقدر به هم پیوسته و منطقی بودند اعصابم بیشتر خرد شد.  باید به حرف های دین بیشتر فکر میکردم اما من خودخواه، حتی به حرف هایش گوش هم ندادم.
گوشی همراهم  تقریبا شارژ نداشت و ژنراتور کلا قطع بود. باید به دین زنگ میزدم و وضعیتمان را میگفتم. باید میگفتم تا هفته بعد هم با کیلین بماند و بعد از آن برای پیداکردن یک خانه امن تلاش میکردم.
دستمال خیس را از روی پیشانی دیانا برداشتم. هذیان گفتنش قطع شده بود و این برای آرام شدن دلم کافی بود. به گوشی خاکستری کهنه لوکاس  که روی میز بود نگاه کردم. میتوانستم از طریق آن به دین خبر بدهم. اما احتمالا شماره این گوشی را دین دارد و شاید جوابش را ندهد. چون اسم خودش در لیست مخاطب های همین موبایل، ذخیره شده بود.
میتوانستم از این گوشی  به کیلین زنگ بزنم و امیدوار باشم که حداقل با این گوشی، جمله مزخرف «در دسترس نیست» را نشنوم. میخواستم از اتاق بیرون بروم که صدای ضعیف دیانا را شنیدم که با چشم های نیمه بازش صدایم زد. نوازشش کردم و به آرامی گفتم:
«بابا کنارته سوئیتی...از هیچی نترس»
جوابی به من نداد. پیشانی اش را بوسیدم و وقتی مطمئن شدم دوباره آرام شده، روی نوک پایم از اتاق بیرون رفتم اما در را کاملا باز گذاشتم تا نور سالن، در اتاق تاریکش بیفتد و او را نترساند.
برای بار صدم شماره کیلین را گرفتم. اینبار به جای پیغام همیشگی که می شنیدم، کیلین بلافاصله بعد از اینکه صدای من را شنید، گفت:« رابرت؟!...خودتی؟!  من چندین بار بهت زنگ زدم اما در دسترس نبودی فکر کردم تیکه پاره ات کردن!... »
به ساعت نگاه کردم، دو و نیم بود. گفتم:« نه هنوز... تا زمان صبحانه شون وقت برای زندگی دارم... توی بد دردسری افتادم، از جریان که قطعا خبر داری، خواهر استیو رو دستگیر کردن و اجازه ملاقات بهم نمیدن، کسی رو میشناسی که کمک بکنه؟ به جز تمام کسایی که مشترکا میشناسیم»
کیلین با ناراحتی گفت:«اوه، نه متاسفم رابرت! تو خودت بهتراز من همه رو میشناسی... ضمنا دین خیلی بهم ریخته است! بیشتر از این نمیتونم اینجا نگهش دارم. تمام اخبار و روزنامه ها از شما پر شده... داره منفجر میشه»
خوب میشناختمش. گفتم:«میدونم...بهترین کار رو کردی که از جاتون تکون نخوردید، زنگ زدم که بگم حداقل چند روز  اون گرگ زخمی رو نگه دار تا...»
کیلین با اعتراض وسط حرفم پرید و گفت:« نه رابرت! دین برای صبح بلیت گرفته»
-«نه کیلین! تو نباید بذاری بیاد. من اونو به تو سپردم چون به قدرت تاثیر حرفهات ایمان دارد.»
+«تعریف الکی نکن رابرت! من واقعا از پسش برنمیام... اون همین الان بینی من رو شکسته!»
اوه! پس اوضاع خیلی بدتر از چیزی بود که فکر می‌کردم!
-« من واقعا بابت بینی خوشگلت متاسفم کارآموز... ولی حرف آخرم همینه، فقط نگهش دار»
+«لعنت بهت رابرت...»
گوشی را سریع قطع کرد و اجازه نداد حرف دیگری بزنم.
کیلین مورفی، تنها دوست قدیمی ام بود که حتی با وجود سمت وکالتش در معروف ترین دادگاه دولت شرق، هم همچنان همان کارآموز صدایش میزدم.
هرکس دیگری اگر او را نمیشناخت قطعا فکر میکرد مظلوم ترین آدم دنیا را دیده اما فقط من میدانستم همین انسان مظلوم و معصوم چه موجود ترسناک و چه وکیل مدافع بی رقیبی در دادگاه هاست؛ آنقدر که در مهارتش هیچ شک و شبهه ای نبود و خب بارها منت زمانی که ناظرش بودم، یا شب هایی که در خوابگاه تکالیفش را برایش انجام میدادم، سرش گذاشته بودم. در اوضاع فعلی، کیلین تنها کسی بود که با توجه به اعتماد چندساله‌ام و سپردن کارهای مهم همیشگی ام، میتوانستم برای دور کردن دین از مراسم عروسی از او کمک بگیرم.
فرستادن دین با کیلین تحت عنوان «بادیگارد»، آن هم درحالیکه دین میدانست برای چه چیزی از آن شهر دور میشود، سخت ترین کار زندگی ام بود.
اگر فقط می‌توانستم کاری کنم که کیلین بتواند مجوز حضور در دادگاه های غرب را پیدا بکند، نیازی به کشیدن منت مایکل هانان را نداشتم.
به لیست عجیب مخاطب های گوشی لوکاس نگاه کردم. فقط دو اسم به چشم می‌خورد:
«سرور و پسر دادستان»
شماره دین را که حفظ بودم و میدانستم منظورش از پسر دادستان دین است اما «سرور»؟ شاید منظورش از «سرور» همان شاهدی بود که میخواست برای کمک به مدارک و دادگاه من بیاورد.
کلافه بودم.
خسته و تا حدی ناامید. ماسکی که به چهره‌ام زده بودم را نمیتوانستم مدت زیادی نگه دارم. تنها دلخوشی من برای ایستادن، برای جنگیدن و مقاومت، دخترم بود. تا دیانا را داشتم باید در کنارش میجنگیدم و از او محافظت میکردم اما در این شرایط؛ میترسیدم. میترسیدم با پر کردن تمام چاه ها و چاله ها، بعد از اولین بارشِ مشکلات، فاضلاب گذشته مان بالا بیاید.
در گوشی را باز و بسته می کردم و انگشتم را دور لیوان مشروبی که ریخته بودم، می چرخاندم. اینبار مثل سال قبل نبود که بگذارم از پرونده شکست بخورم. هنوز به اعتقادم برای تشکیل ارتش مدارک و شواهد پایبند بودم. ارتشی که سپر بلای من در این موقعیت ها باشد نه زخم جدیدی به زندگی ام.
مغزم از فکرهایم درحال انفجار بود. روی اسم «سرور» کلیک کردم و منتظر ماندم. این بوق‌های انتظار قطعا، آخرین صداهایی می‌شدند که از حرکت خلاف جهت «رابرت تی استارک بزرگ» آن هم به «تنهایی»، به گوشم می‌رسیدند.
از اینکه در داستانم نقش «بدمن(شخصیت منفی)» داستان را بگیرم بدم می آمد اما دخترم، آبرو و اعتبارم و نجات کشور چیزهایی بودند که باعث میشد نیاز به کسی داشته باشم تا اینبار زمانی که غرق میشدم، پایم را روی شانه اش بگذارم و بالا بیایم. حتی به قیمت غرق شدن او... به هر قیمتی!
صدای وحشت زده ای از پشت تلفن شنیدم که گفت:«لوکاس؟!»
دست پاچه شدم. فکرش را نمیکردم این صدا را از کسی با عنوان «سرور» بشنوم. کمی خودم را جمع و جور کردم و تنها جمله ای که به ذهنم رسید را گفتم: «لوکاس گفت من باهاتون تماس بگیرم»
صدای پشت تلفن، صدای پسرجوانی بود که به شدت ترسیده بود:«من ... من نمیدونم باید چیکار کنم!... باید کمکم کنی!»
ابروها و چشمهایم از تعجب از هم بازشدند. پرده را کنار زدم و به بیرون نگاه کردم. با کلماتی دست و پا شکسته گفتم:« الان کجایی؟... چه اتفاقی برات افتاده؟»
صدا همچنان با همان لحن گفت: «من گم شدم... نمیدونم کجام!... اون مرد...اون میخواد منو بکشه... به لوکاس بگید برگرده، همین الان و این یک دستوره!»
دستور!؟ به صدایی که می شنیدم اصلا نمی آمد که اهل دستور دادن باشد.
باید خونسرد می بودم. او از مرگ لوکاس خبر نداشت و باید از او محافظت میکردم. قطعا افراد سازمان دنبالش بودند تا او را هم مثل شاهدهای قبلی ام از بین ببرند اما اینبار نباید میگذاشتم دستشان به او برسد. اینبار نباید این فرصت را از دست میدادم. سویچ ماشین را برداشتم و گفتم:«باید آروم باشی... من و لوکاس داریم میایم... توی این مدت گوشی رو قطع نکن و تمام چیزهایی که اطرافت میبینی رو برام توضیح بده»
بارانی بلند مشکی ام را پوشیدم و کلاه بزرگم را روی سرم گذاشتم.
-«آها... یه تابلوی نارنجی... این خیلی خوبه... دیگه چی؟... مجسمه ماهی... خب...»
در خانه را به آرامی باز کردم و تمام حیاط را چک کردم و به در عبور مخفی که به پارکینگ ختم میشد رسیدم. سرجایم ایستادم و پشت سرم را نگاه کردم.
زود برمیگشتم؟
سوالم اشتباه بود. من «باید» زود برمیگشتم. دیانا در خانه به من احتیاج داشت.

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now