🍂بخش چهارم: ورطه

6 4 0
                                    

مرد به تخت زن نزدیک شد، دستبندی که دستش را به میله تخت بیمارستان بسته بودند باز کرد و با لحنی آرام گفت: «می‌دونم حق دارید بدونید چه اتفاقی افتاده اما من اینجام تا همه داستان رو بشنوم، البته هروقت که بخواید و هر وقت که بتونید. فقط بدونید من طرف شما هستم و اون افرادی که قصدِ ...»
زن با همان نگاه سرد و بهت زده‌اش به او خیره شد و جمله‌ اش را با یک سوال قطع کرد: «همه مرده‌ان؟»
در صدایش هیچ لرزشی شنیده نمی‌شد. مرد از این سوال کمی یکه خورد، اما وقتی چشمان بی روح زن و جدیتش را برای شنیدن پاسخ سوالش دید، نگاهش را پایین انداخت و  به سختی جواب داد:
«فقط یک نفر!»

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now