لالایی(۲)

7 2 0
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


جیمز با صدای فریادهایی که پشت ماسک سیاه روی صورتش، خفه میشد، دست ها و پاهاشو بی هدف توی هوا تکون میداد تا از شر دستهای محکم رایان که دور کمرش حلقه شده بود خلاص بشه اما فایده ای نداشت.
-با...ید آروم باشی ...هی... میشش...شنوی چی میگم... تکو...تکون نخوور....
رایان تمام تلاشش رو میکرد تا نگهش داره.
نگهبان به سرعت به جیمز نزدیک شد اما قبل از اینکه دستش به جیمز بخوره، رایان بدون هیچ مکثی اسلحه اش رو بیرون کشید و بی هیچ فکری به سمت مرد شکلیک کرد:
«یکبار دیگه نزدیکش شو تا آخرین بار زندگیت باشه.»
مرد با فریاد و فحش هایی که زیرلبش میداد اسلحه اش رو بیرون آورد اما صدای بوق بلند آژیرمانندی پخش شد و بعداز اون صدای فریاد دلخراشی که از اتاق اومد، هر سه اونها رو میخکوب کرد.
وقتی مایکل با روپوشی که خون بیشتری روش پاشیده شده بود بیرون اومد، رایان بیشتر مطمئن شد که اونها توی یه جعبه سرگرمی گیر افتاده بودن که از قضا یه عروسک گردان دیوونه داشت هدایتشون میکرد.
جیمز رو محکم تر توی بغلش گرفت و عقب عقب سمت راه پله رفت.
صدای فریادها و ضجه ها قطع نمیشد و جیمز پاهاشو روی زمین میکوبید تا سمت اتاق استیو بره.
رایان گیج شده بود.
معنی این اتفاقات براش روشن نبود.
اینکه مایکل توی زیرزمین اتاق کارش، مشغول شکنجه استیو بود! چرا؟
اگر پسر مادر قصد آزار جیمز رو داشت، چی؟!
رایان هیچوقت برای اوردن جیمز به اونجا خودش رو نمیبخشید.

مایکل به خونی که از شونه ی نگهبان روی زمین میچکید نگاه کرد و گفت:
«اوه! میبینم که باز با دم شیر بازی کردی! گفتم مهمونامون رو اذیت نکن!»
رایان اسلحه اش رو سمت مایکل گرفت و گفت:
«ما ازینجا میریم.»
مایکل قهقه ی تیزی کرد:
«الان؟! ولی الان که خیلی زوده، اگه برید خیلی ناراحت میشم، هنوز ازتون پذیرایی نکردیم مهمون های ...!»
صدای آژیر بلند اخطار تمام سالن رو پر کرد. کلمات و لبخند روی لب های مایکل یخ کرد و بدون تکمیل جمله اش با سرعت سمت اتاق دوید.

استیو، روی تخت به طرز وحشتناکی میلرزید و خون از بینی و دهنش جاری شده بود.
مایکل طوری به استیو نگاه میکرد که انگار مقصر این وضعیتش کسی جز خودشه! دنبال داروی پادزهر میگشت و قفسه هارو بهم میریخت.

نگهبان اما جلوتر از همه دوید و بدون توجه به سوراخ گلوله ای که بازوشو داغون کرده بود و خونریزی داشت، سمت تسمه های محکم چرمی و فلزی که با اون بسته شده بود رفت و اونها رو باز کرد.
رایان هم به دنبال نگهبان رفت و بهش کمک کرد. هردو از دو طرف بدن استیو گرفتن و اونو از روی تخت بلند کرد.
حواس رایان همزمان هم به استیو و هم به جیمز که جلوی چهارچوب در روی زمین افتاده بود، جمع بود.
اگر اون پسر ، استیوِ جیمز بود، پس باید هرطور شده از این جهنم نجاتشون میداد.
مایکل سرنگ پادزهر رو توی گردن استیو فرو کرد و بلافاصله کف سفید رنگی از گوشه دهنش جاری شد.
رایان سر هردوی اونها فریاد زد:
+«برش گردونید!»
وقتی به پهلو خوابوندنش، نگهبان هم که به شدت عصبانی شده بود فریاد بلندتری زد و روبه مایکل گفت:
*«گفتی سیم هات قاطی نمیکنه لعنتی!... زنده اش به دردمون میخوره مایکل! «پسرمادر» اینو بفهمه مجازات میشی!»
مایکل با خونسردی گفت: « من از اون نمیترسم!»
رایان نبض استیو رو چک کرد. به سرعت ضعیف و ضعیف تر میشد و اگر کاری نمیکردن از دستش میدادن.
نگهیان کتش رو دراورد و آستین هاشو بالا داد و بدون توجه به درد شونه اش مشغول دادن ماساژ قلبی به استیو شد.
رایان نبض استیو رو چک کرد و داد کشید:
+«داریم از دستش میدیم!»
جیمز که از ضربه مشتی که به صورتش خورده بود تازه داشت هوشیاری کاملش رو بدست میاورد، سمت مردی که روی استیونشسته بود خودش رو کشید.
مرد نگهبان کلافه شده بود و بیخیالی مایکل که به دیوار تکیه زده بود، اعصابش رو بیشترخرد میکرد، بیسیمش رو روشن کرد و با فریاد به شخص پشت بیسیم گفت:
*«بگو ویدو رو اعزام کنن!همین الان!...»
رایان خطر رو با تک تک سلولهاش لمس میکرد.
توی اون اتاق، هیچ راه فراری از اتفاقاتی که زنجیره وار افتادن وجود نداشت.
خوب میدونست هرجا فرار بکنن، «پسر مادر» تا خود جهنم اونها رو دنبال میکنه اما فرصت فکر کردن به چیزهای منفی رو نداشت.
اسلحه اش رو سمت مرد گرفت و با لحن تهدیدآمیزی گفت: «بلندش کن، باید ببریمش بیرون»
مایکل که هنوز سرنگ آمپول رو توی دستش نگه داشته بود گفت:«نمیتونی از اینجا خارجش کنی .. اون»
«تو خفه شو و برو در رو باز کن .. الااان!»
اسلحه ای که به سمت صورت مایکل گرفته بود تا حدی تاثیرگذار بود. مایکل از کنار دیوار حرکت کرد و از پله ها بالا رفت.
مرد نگهبان، استیو رو روی شونه اش انداخت و پشت سر مایکل راه افتاد. رایان هم جیمز رو بغل گرفت و دنبال اونها از زیرزمین خارج شد.
وقتی بیرون اومد، هیچ اثری از مایکل نبود. نه مایکل و نه زنی که احتمال میداد توی دفتر مونده باشه. لعنتی زیرلب فرستاد و تمام حواسش رو به نگهبان جمع کرد.
«اونو تا ماشین من حملش میکنی و بعد میذارم گورتو از اینجا گم کنی»
قبل از اینکه از راهرو خارج بشن صدای تیراندازی بلند شد.

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now